💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌷سلام علیکم🌷
شـــ🌛ــب شما دوستان عزیزمون بخیر.
امیدواریم در این شبها و روزهای ماه مبارک، توفیق هرچه بیشتر عبادت و قرائت قرآن کریم رو به درگاه خداوند رحمان، داشته باشید😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتادم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... ✌️
🌸قسمت هفتادم🌸
🌴 پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمیدانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت میکردیم. آن روزها فکرش را هم نمیکردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم میسوخت. هم نمیتوانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آیندهای درخشان میدانستم. حالا حس می کردم تمام غم ها و غصههای دنیا، مثل تودههایی سیاه، روی دلم تلمبار شدهاند.
🌿در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره🌫، ماه🌕 میدرخشید و ستارهای⭐️ نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آیندهٔ تیرهام، به اندازهٔ آن ستارهٔ دور و غریب، بارقهای از نور و روشنایی نمیدیدم. خودم را شبیه کسی میدیدم که از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بیانتها، رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمیدیدم. آیا قایقم درهم میشکست و تختهپارههایش به هیچ ساحلی نمیرسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات میداد؟
🍀نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی⛵️ کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب🌊، چون غولهایی سیاهپوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست میایستادند. رعدوبرقی زد و موجی سهمگین قایق را درهم شکست. به تختهپارهای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن میان صدها موج، از دور جزیرهای🏝 دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت میتوانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم.
🍃عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شنهای خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آنوقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
_ هاشم! ... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیرهای سرسبز و زیبا🏞 دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
_ هاشم، بیدار شو! تو بالأخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگیام را فراموش کردم و به چهرهٔ گیرا و درخشانش خیره شدم... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺 پاداشی برابر
جمعی از فقیران مدینه به حضور رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آمدند و عرض کردند: «ثروتمندان انفاق میکنند و به ثوابش میرسند، ولی ما نداریم که انفاق کنیم و به ثوابش برسیم. آنها با پول خود، برده ای را میخرند و آزاد میکنند و به اجرش میرسند، ولی ما نداریم که چنین کار خیری انجام دهیم. آنها به حج میروند و ثواب آن را درک میکنند، ولی ما نداریم که به حج برویم و به پاداش آن برسیم. »
پیامبر فرمود: «هر کس «صد بار تکبیر» بگوید، بهتر از آزاد کردن یک برده است هر کس «صد بار تسبیح» بگوید، برای او بهتر است از اینکه اسبی را لگام و زین کند و به سوی جهاد بفرستد و هر کس «صد بار لا اله الا اللّه» بگوید، بهترین مردم در عمل در این روز است، مگر
کسی که زیادتر بگوید. »
فقیران، خوش حال از محضر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بیرون آمدند.
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌼 تیرهبخت تر از شیطان
مردی به شیطان رسید و به او گفت: «از تو خواهشی دارم و آن اینکه من عموزاده ای دارم که سخت توانگر است و در حق من نیکیهای بسیار کرده است و من از مال او بهرههای فراوان برده ام، ولی میخواهم که نعمتش زوال گیرد اگر چه من خود
نیز به فقر او فقیر شوم. »
شیطان خطاب به یاران خویش گفت: «هر کس بخواهد که بدتر و تیره بخت تر از مرا ببیند، در وی بنگرد».
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃
🌹 شهراللّه، ماه رحمت و مغفرت...
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌷سلام علیکم🌷
شب همه دوستان عزیزمون پر نور و پر برکت 🌺😊
عبادات و روزه داریهاتون مقبول درگاه خدای مهربون. 🌸🌺