🌸قسمت هفتاد و یکم🌸
🌴 هاشم! هاشم!
از خواب پریدم. همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظهای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم! ایا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدر بزرگ داشت میخندید.
_ بیدار شو فرزندم!
چشمهایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند می زد و از شادی اشک میریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او همچنان با لبخند امید آفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمیتوانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم: «چه جالب، دارم خواب میبینم که از خواب بیدار شدهام!»
☘ریحانه بی آن که لبخند پر مهرش را پنهان کند، گفت: «تو واقعاً بیدار شدهای.»
_ اما شما دارید میخندید. خوشحال هستید. مگر میشود؟!
_ میبینی که.
_ حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش روی چادر افتاد.
_ حالش کاملاً خوب است. همانطور که در خواب دیده بودم.
دراز کشیدم و گفتم: «حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم. دلم میخواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدتها بود کابوس میدیدم. خدا را شکر که یکبار هم شده دارم، دارم خواب های قشنگ میبینم! فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند.»
🌾پدر بزرگ دستم را گرفت و کشید.
_برخیز! از خستگی داری مهمل میگویی.
مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشتش، اشکش را پاک کرد و گفت: «برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هر چند باور کردنی نیست!»
ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود، صدای صلوات به گوش رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. فکرم از کار افتاده بود. مرتب سر تکان می دادم و به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.
_ اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملاً خوب است؟
🍃شادی ریحانه آن چنان بود که نمیتوانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چونین خوشحال ببینم.
_ بله، پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده.
پدربزرگ گفت: «راست می گوید. باورش سخت است، ولی واقعیت دارد.»
_ پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟
ریحانه گفت: «بیایید برویم تا ببینید.»
کم کم از بهت و حیرت بیرون می آمدم و در گرمی شدی فرو می رفتم.
_ صبر کنید! چطور این اتفاق افتاده؟ او که حالش وخیم بود. آن همه شکستگی، جراحت، کبودی...
🌱ریحانه گفت: «باید خودتان بدانید. مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان شفا بخواهد؟»
_ امام زمان؟
سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: «یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟»
نتوانست جلوه گریه اش رابگیرد. صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدر بزرگم گفت: «آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها میتواند کار آن حضرت باشد و بس.»
بلند خندیدم.
_ خدایا، چه می شنوم؟! چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می کردید که...
🌿نگذاشت حرفم را تمام کنم.
_ آنچه را گفتهام فراموش کن. حالا میگویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام. صد افسوس!
ریحانه گفت: «خدا را شاکر باشید که عاقبت، امام و مولای خودتان را شناختید.»
_ حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس میخوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مُرد. حالا دریغ می خورم که خودم عمری را به بیراهه رفته ام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم خدا را شکر میکنم... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺 در حق خویشتن
روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام به اصحاب خود فرمود: «من در تمام عمر خود، در حق کسی، نه نیکی کردهام و نه بدی. » اصحاب با تعجب عرض کردند: «ای امیرمؤمنان! معنی این سخن را نفهمیدیم. » فرمود: «هر کس در حق کسی نیکی کند، جزای آن به خودش برمی گردد و چنان که بدی از او به کسی برسد، خودش گرفتار مجازات آن بدی خواهد شد. بنابراین، در حقیقت، در حق خود نیکی و بدی کرده است».
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌼 سه خیانت
شخصی بر حکیمی وارد شد و گفت: «فلانی در مورد شما چنین میگفت. » حکیم گفت: «به زیارت من آمدی و سه خیانت مرتکب شدی. اول آن که برادری را در دل من ناپسند ساختی. دوم آن که دل آسوده من را مشغول کردی. سوم آن که خویشتن را نزد من فاسق و متهم کردی».
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃
🌸 ماه میهمانی خدا، رمضان...
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام علیکم
🎊🌺🎉
میلاد سراسر نورِ کریم اهل بیت 🌹امام حسن مجتبی (علیه السلام)🌹 را به همراهان و دوستان عزیزمون تبریک و تهنیت عرض میکنیم...
🎉🌺🎊
🤲 ان شاالله در دنیا و اخرت دستمون از دامن کریمانه این امام جدا نباشه
🎊🌺🎉
هدیه به پیشگاه مبارک سبط اکبر پیامبر(صلی الله علیه وآله)،
امام حسن مجتبی (علیه السلام) صلوات... 🌸
🎉🌺🎊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتاد و دوم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... ✌️
🌸قسمت هفتاد و دوم🌸
🌴بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: «یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟»
ريحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد.
_ بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی.
از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفر سوم که در سجده بود، کسی نمیتوانست باشد جز ابوراجح.
زنها که گوشهای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحالتر بود.
🌿در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آن که بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت، به من داد. به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمیتوانستم صورتش را ببینم. دقیقهای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: «پدر! هاشم کنارتان نشسته.»
ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید.
_ سلام هاشم!
🌾 دهانم از حیرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهرهٔ پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تُنک و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخند زد و گفت: «دوست عزیزم! جواب سلامم را نمی دهی؟»
به جای دندانهای بلندش که ریخته بود، دندانهای مرتب و زیبا روییده بود. نور جوانی و سلامت از صورتش میدرخشید. با دیدن ابوراجح، باید معجزهای را که اتفاق افتاده بود، باور میکردم.
_ سلام بر تو باد ابوراجح!
☘وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم بدنش مثل گذشته، لاغر و رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم: «ابوراجح! تو بگو که خواب نمی بینم.»
دستهایم را به شانهها و پهلویش کشیدم.
_ دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
از من فاصله گرفت. سینهاش را جلو داد و با دو دست، به سینه و شکم و شانههای خود کوبید و با اشک و خنده گفت: «احساس میکنم هیچوقت به این شادابی و سلامتی نبودهام. به برکت مولایم حجتبنالحسن، هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمی بینم.»
🍃روحانی که از خود بیخود شده بود، گفت: «به تو غبطه میخوریم ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد که امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن حضرت، برخوردار شدی! »
طبیب گفت: «مدتی بود تحت تأثیر کتابهای پزشکی مادهگرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمی کردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبههای نمیگذارد.»
🌱ریحانه دستهای ابوراجح را گرفت و گفت: «پدر جان! به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش، شما را درخواب دیدم.»
ابوراجح ایستاد و گفت: «بله، مژدهٔ چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود. آن را جدی نگرفته بودم. هیهات که اگر تمام زندگیام را در یک سجدهٔ شکر،
خلاصه کنم، نمی توانم ذرّهای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم! چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!» گفتم: « آنچه را اتفاق افتاد، تعریف کن تا من هم بدانم... . »
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat