eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
58 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قسمت هفتاد و دوم🌸 🌴بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: «یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟» ريحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد. _ بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی. از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفر سوم که در سجده بود، کسی نمی‌توانست باشد جز ابوراجح. زن‌ها که گوشه‌ای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال‌تر بود. 🌿در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آن که بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت، به من داد. به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمی‌توانستم صورتش را ببینم. دقیقه‌ای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: «پدر! هاشم کنارتان نشسته.» ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید. _ سلام هاشم! 🌾 دهانم از حیرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهرهٔ پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تُنک و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخند زد و گفت: «دوست عزیزم! جواب سلامم را نمی دهی؟» به جای دندان‌های بلندش که ریخته بود، دندان‌های مرتب و زیبا روییده بود. نور جوانی و سلامت از صورتش می‌درخشید. با دیدن ابوراجح، باید معجزه‌ای را که اتفاق افتاده بود، باور میکردم. _ سلام بر تو باد ابوراجح! ☘وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم بدنش مثل گذشته، لاغر و رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم: «ابوراجح! تو بگو که خواب نمی بینم.» دستهایم را به شانه‌ها و پهلویش کشیدم. _ دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟ از من فاصله گرفت. سینه‌اش را جلو داد و با دو دست، به سینه و شکم و شانه‌های خود کوبید و با اشک و خنده گفت: «احساس می‌کنم هیچ‌وقت به این شادابی و سلامتی نبوده‌ام. به برکت مولایم حجت‌بن‌الحسن، هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمی بینم.» 🍃روحانی که از خود بی‌خود شده بود، گفت: «به تو غبطه می‌خوریم ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد که امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن حضرت، برخوردار شدی! » طبیب گفت: «مدتی بود تحت تأثیر کتابهای پزشکی ماده‌گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمی کردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبهه‌ای نمی‌گذارد.» 🌱ریحانه دست‌های ابوراجح را گرفت و گفت: «پدر جان! به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش، شما را درخواب دیدم.» ابوراجح ایستاد و گفت: «بله، مژدهٔ چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود. آن را جدی نگرفته بودم. هیهات که اگر تمام زندگی‌ام را در یک سجدهٔ شکر، خلاصه کنم، نمی توانم ذرّه‌ای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم! چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!» گفتم: « آنچه را اتفاق افتاد، تعریف کن تا من هم بدانم... . » ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
🌼 علیه‌السلام🎊 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌸🎊🌸🎉🌸🎊🌸🎉🎊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸آلاله تمــام بدنــش را بوسید 🌸آئینه نگــاه کردنــش را بوسید 🌸لبخند علی و فاطمه دیدن داشت 🌸وقتی که پیمبر حسنش را بوسید علیه‌السلام🎊 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌸🍃🌸🎉🌸🍃🌸🎉🌸🍃
🌺آمد چو به نیمه ماه پرفیض صیام 🌺شد طلعت مجتبی عیان چون مه تام 🌺با روی حسن خوی حسن جلوه نمود 🌺فرزند ابوالحسن امام بن امام علیه‌السلام🎊 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌺🍃🌺🎉🌺🍃🌺🎉🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم🌷 شـــ🌛ــب شما دوستان عزیزمون بخیر. امیدواریم در این شب‌ها و روزهای ماه مبارک، توفیق هرچه بیشتر عبادت و قرائت قرآن کریم رو به درگاه خداوند رحمان، داشته باشید😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و سوم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و سوم🌸 🌴کنارم نشست و مرا به خودش فشرد. _ در آن لحظه‌ها که به هوش آمدم، حرف‌های تو را شنیدم. پس از آن، حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم. زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم. در یک قدمیِ مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود، جز به خدای مهربان، به هیچکس دیگری امید نداشتم. یک‌مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده‌اند. چشم باز کردم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان، دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند: «از خانه خارج شو و برای همسر و فرزند کار کن، چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده.» با همان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتی‌هایم تمام شد و مثل الآن، احساس سبک‌بالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم. شب‌بند درِ خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم. در بسترم دراز کشیدم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند. 💐ریحانه گفت: «من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین‌ترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس می کنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت:" برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته."سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت:" بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند." » ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: «من هم مثل شما خیال میکردم این چیزها را در خواب می بینم.» همه خندیدیم. امّ‌حباب گفت: «من که هنوز خیال می‌کنم دارم خواب میبینم!» باز هم خندیدیم. به پدربزرگ گفتم: «من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید.» 🌺صدای خندهٔ شادمانهٔ ما در اتاق می‌پیچید. اگر کسی از بیرون، صدایمان را می‌شنید فکر می‌کرد بر جنازهٔ ابوراجح ضجه می زنیم. پدربزرگ گفت: «می‌خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.» ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، حمام کرده بود. او را که در آغوش کشیدم، عطر صابون خانهٔ‌مان به دماغم خورد. روحانی گفت: «چه روز فرخنده‌ای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازهٔ ابوراجح می‌آیند و بعد با دیدن او خشک‌شان می زند. شیعیان شادی می‌کنند و دشمنان ما روسیاه میشوند. خدا را به‌خاطر نعمت‌هایش شکر!» گریست و گفت: «چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی‌مانندش را زیارت کنم؟!» 🌼طبیب به او گفت: «باید خودمان را به این دل‌داری دهیم که نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، به ما هم افتاده.» روحانی گفت: «ابونعیم! تو و خانه‌ات نزد ما بسیار گرامی هستید. چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه‌ات آمده‌اند؟!» پدربزرگ گفت: «من این سعادت را مدیون نوه‌ام هاشم هستم.» ابوراجح به من گفت: «تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چه به آنجا می‌روی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیهٔ ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه که از شفایافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی می کنم که میبینم آنچه دربارهٔ امام زمان برایت گفتم، با این کرامت حضرت، خودت به چشم می‌بینی.» 🌹از دیدن چهرهٔ زیبای ابوراجح، سیر نمی شدم. او به نماز ایستاد. من به همراه پدربزرگ، کنار روحانی نشستیم تا پاره‌ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ امّ‌حباب رفت. من ترجیح می‌دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بوده، چه کسی است. دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ﻋﻠﯽ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد ﺧﺒﺮ زﺧﻢ ﺳﺮش ورد زﺑﺎن‌ها اﻓﺘﺎد آﺳﻤﺎن‌ها ﻟﺮزﯾﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن وﻟﻮﻟﻪ در ﻋﺮش ﻣﻌﻠﯽ اﻓﺘﺎد...💔 «تَهَـدَّمَت وللّهِ أرڪانُ الهُدے...» 🥀🏴