eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
59 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 سلام علیکم 🥀 با عرض تسلیت و تعزیت ایام شهادت سیدالوصیین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و آرزوی قبولی عزاداری و نماز و روزه های شما... 🏴 (علیه السلام) 🥀💔
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و ششم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... 🏴
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و ششم 🌸 🌴 حاکم گفت: «می‌خواهی قوهایت را پس بگیری؟» _ اگر بگویم نه، دروغ گفته‌ام. همه خندیدیم و خوشحال و راضی از یکدیگر جدا شدیم. عصر آن روز خبر رسید که زندانی‌ها آزاد شده‌اند و به همراه خانواده‌هایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند. دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش، سجدهٔ شکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حلّه، روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن‌ها بودند و با خوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می‌کردند. آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود، دوباره برگشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش می گرفت و می‌بوسید. او هم مثل زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک می‌ریخت. 🍃امّ‌حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند، ببرم. _ دارم از پا می‌افتم. میوه را که تعارف کردی، به مطبخ برو و کوزه‌ای آب بیاور. وارد مطبخ که شدم، یکّه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه‌ها بود. پیرزنی آنها را در چند ظرف می‌چید. بی‌صدا برگشتم و به در زدم. _ خسته نباشید! ریحانه چادرش را مرتب کرد. کوزه را برداشتم و زیر شیر خمره گرفتم. پیرزن گفت: «آفرین! آب را که بردی، زود برگرد و این ظرف‌های میوه را هم ببر. خیر ببینی!» کوزه و چند ظرف میوه را که بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود. به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: «کارهای اینجا بسیار زیاد است! می‌خواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید؟» 🍀پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: «پس من اینجا چه کاره‌ام؟ خانم‌های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. به درد کار نمی‌خورند! بالا بالا می نشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم.» ریحانه گفت: «می‌خواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمان‌ها برسند.» پیرزن برایم پیاله‌ای شربت انبه ریخت به دستم داد. ریحانه گفت: «باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت‌مان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانهٔ خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت.» پیرزن به ریحانه گفت: «کجا از اینجا بهتر؟ خانهٔ شما که جا نداشت دختر.» گفتم: «چه افتخاری بالاتر از این که میزبان ابوراجح باشیم.» پیرزن میان حرفم پرید و گفت: «از همین میترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد.» 🌿ريحانه نگاهش را به صورت رنگ پریدهٔ پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد. گفتم:« فکرش را که می کنم، می بینم قصهٔ عجیبی است. با معجزه‌ای که اتفاق افتاد، خدا سایهٔ ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. ابوراجح دربارهٔ تشیّع و امام زمان با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی یا بهتر بگویم، یک بن‌بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من می‌گفت که مبادا به تشیع گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین مانده‌اند و قدرتی پیامبرگونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد.» 🌾ریحانه گفت: «دیروز و امروز من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی‌ها خوشحال شدیم. جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول می‌کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می‌گفت: «گیرم که صفوان گناه‌کار است، اما حماد چه تقصیر و گناهی دارد. او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.» دلم میخواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم:« خوابی هم که شما دیده‌اید عجیب است. آنطور که پدرتان می‌گفت، یک سال پیش شما خوابی را دیده‌اید. دربارهٔ آن خواب حرف بزنید؛ آیا واقعاً پدرتان را همانطور که حالا هست در خواب دیده بودید... ؟» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
🥀 🍂 (علیه‌السلام ) 🥀 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
📱 اگر چه کاسه ی شیری به دستهای عوام است...😭💔😭 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤السَّلام‌ُعَلیڪَ یاأمیرَالمؤمنین🖤 ■دل را ز شرار عشق سوزاند علے یڪ عمر غریب شهر خود ماند علے ■وقتےڪہ شڪافٺ فرق او در محراب گفتند مگر نماز مے خواند علے ..!؟ شهادت (علیه السلام)🥀 تسلیت باد🥀🏴 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
اعمال و آداب مخصوص شب بیست و یکم 📿 🍂 (علیه‌السلام ) 🥀 التماس دعا 🤲 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 سلام علیکم 🥀 با عرض تسلیت و تعزیت ایام شهادت سیدالوصیین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و آرزوی قبولی عزاداری و نماز و روزه های شما... 🏴 (علیه السلام) 🥀💔