eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
58 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتاد و سوم 🌸 🌴 نزدیک خانهٔ ابوراجح رسیده بودیم که بالأخره پدربزرگ گفت: «ساعتی پیش، امّ‌حباب، ريحانه را به گوشه‌ای می‌کشد و می‌گوید:" برای تو مهم نیست که هاشم به خانهٔ‌تان نیامده؟" ریحانه از این سؤال ناگهانی، دست و پایش را گم می‌کند و می‌گوید:" شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد." امّ‌حباب انگشت روی قلبش می‌گذارد و می‌گوید:" کسالت او از اینجاست." ریحانه می‌گوید:" منظورتان را نمی‌فهمم." امّ‌حباب می‌گوید:" به نظرم خیلی هم خوب می‌فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می‌کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده‌اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او می‌رویم؛ شاید برای همیشه. "» 🍃 پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. _ می‌گفتید! _ رنگ از روی ریحانه می‌پرد. امّ‌حباب به من گفت که ريحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری می‌گوید: «هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟» امّ‌حباب به ریحانه اطمینان می‌دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ريحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بوده، اعتراف می‌کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او در خواب دیده. امّ‌حباب آمد و با چشمان اشکبار، گفتگوی خودش با ريحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی‌شنیدم، نمی‌توانستم حرف‌های امّ‌حباب را باور کنم. ☘ وارد خانهٔ ابوراجح که شدیم، امّ‌حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از امّ‌حباب پرسیدم: « چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟» بدون آنکه حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: «من با ريحانه صحبت کردم. آنچه امّ‌حباب گفته، راست است.» نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. امّ‌حباب آهسته بیخ گوشم گفت: «برای حماد هم نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.» احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع‌وجور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. 🌾ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: «تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می‌آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟» گفتم: «کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.» معلوم بود از گفت‌وگوی ريحانه و امّ‌حباب خبر ندارد. _ فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده‌ام که دلگیر شده‌ای. با خنده گفتم:« البته از شما اندکی دل‌گیرم.» همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: «می‌دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده‌ام؟» _ پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان‌ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید. 🌿 پدربزرگم گفت: «چه می‌گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازهٔ ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.» گفتم: «همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده‌اند، بیشتر ناراحتم می‌کند.» ابوراجح خنده‌ای سر داد و گفت: «بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این‌باره کاری می‌کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.» پدربزرگ با زیرکی گفت: «قضیه از چه قرار است؟ بگویید من هم بدانم.» 🍀ابوراجح گفت: «هاشم به دختری شیعه، علاقه‌مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازهٔ شما می‌آیند تا گوشواره‌ای بخرند. هاشم فریفتهٔ جمال آن دختر میشود. حالا که شما و هاشم از جملهٔ بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله خواستگاری کنیم.» 🌱نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت: «خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر می‌کنید خانوادهٔ آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟» ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: «افتخار می‌کنند و سجدهٔ شکر به جا می‌آورند.» پدربزرگ به من گفت: «خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.» نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: «ریحانه، دختر ابوراجح... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 با عرض سلام و شب بخیر خدمت دوستان و همراهان عزیز 🌺 عید سعید فطر رو به همه دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض میکنم 🎉🎊🎉🎊 ان شاالله 🤲که کمال استفاده رو از ماه مبارک رمضان برده باشید و بهترین تقدیر ها برای شما رقم خورده باشه😊🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هشتاد و چهارم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتاد و چهارم 🌸 🌴 ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه‌ای ابوراجح گفت: «این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی‌ام دیده. جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آیندهٔ دخترم معرفی کرده‌ام و گفته‌ام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هر چیز بهتر است...» هیجان‌زده و با همان صدای لرزان گفتم: «آن جوان خوشبخت، من هستم.» همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظهٔ بعد، صدای هلهلهٔ زن‌ها برخاست. معلوم شد یکی از آن‌ها، پشت در، به صحبت‌های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده. 🌼ابوراجح گفت: «من دربارهٔ آیندهٔ دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایسته‌ای نصیبش شود. من آنقدر به هاشم علاقه دارم که میخواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.» رو به من و پدربزرگم ادامه داد: «به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.» نمی دانستم چطور می‌توانم خدا را به‌خاطر نعمت‌ها و مهربانی‌هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: «و او را دوست داری. درست است؟» 🌸گفت: «قصهٔ من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته‌اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاه‌چال، خودم را سرزنش می‌کردم که دوست داشتن او چه فایده‌ای دارد!» _ حالا که او و مادرش شیعه شده‌اند. _ کاش مشکل فقط همین یکی بود! کی مرجان صغیر حاضر می‌شود دخترش را به یک جوان رنگ‌رز بدهد؟! تازه نمی‌دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشرافی عادت دارد، چطور می‌تواند از آن فاصله بگیرد؟ _ به تو مژده می‌دهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: «راست می گویی؟» _ مطمئن باش! _ فکر می‌کنی بتواند با من زندگی کند؟ _ او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگ‌رز می‌تواند زندگی کند یا نه. _ بعید است بتواند. _ کار هرکسی نیست، اما او می‌تواند. می‌ماند رضایت پدرش... حماد آرام گرفت و گفت: « او هرگز رضایت نمی‌دهد.» 🌷چند دقیقه بعد از طریق امّ‌حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. امّ‌حباب برگشت و گفت: «بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.» حماد گفت: «شاید اشک ریختن او به‌خاطر آن است که می‌داند پدرش ازدواج ما را نمی‌پذیرد.» ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تأخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. 🌺🍃عصر همان روز، من و ريحانه با مراسمی ساده به عقد هم در آمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: «امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. میترسم همهٔ اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته‌ام!» ريحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: «یادت هست در مطبخ خانهٔ‌تان باهم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری‌ام بیایی. حالا می بینم همانطور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.» 🌱 امّ‌حباب به ما گفت: «عجله نکنید! از این به بعد به اندازهٔ کافی وقت دارید با هم دردودل کنید.» بعد او و زن‌ها کل کشیدند... . ادامه دارد...
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم شب بهــــ🍀ــــاری شما همراهان همیشگی نورانی✨ امیدواریم اوقات خوش، و ایام به کامتون باشه 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هشتاد و پنجم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتاد و پنجم 🌸 🌹 روز بعد، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام‌مان مشغول بودیم. پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل🌉 به منظره‌های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهرْ روشن و آفتابْ ملایم🌤. گفتم:« چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان‌ها🌴 و خانه‌ها🏡 نگاه کنم. ریحانه خندید و گفت: «از دیروز هروقت یادم می‌آید که تو امّ‌حباب را به خانهٔ‌مان فرستاده بودی، خنده‌ام می‌گیرد.» _ زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی‌کردم. _ فکر می‌کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال‌تر و سعادتمندتر هست؟ _ شک نکن که هست. _ کی؟ _ من. 🌼 با هرحرف و به هر بهانه‌ای می‌خندیدیم. چشم‌ها و چهرهٔ ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. _ میدانی آن روز که با مادرت به مغازهٔ ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته‌ام. پدربزرگم می‌داند با من چه کرده‌ای. بارها می‌گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازهٔ ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من می‌گویم که چه روز مبارکی بود آن روز! 🌸 پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده‌ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ‌کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم. _ همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. _ تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می‌کنم که میبینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه‌مند شدی و حالا خوش‌حالی که همسرت هستم؟ 🌷 ریحانه آهی کشید و گفت: «آن روز که به مغازهٔ شما آمدیم، سالی می‌گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.» باور کردن حرف او برایم سخت بود. _ چطور چنین چیزی ممکن است؟ _ یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی‌ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می‌کردی و آنها می‌خندیدند. سال‌ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت‌زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم. _ چه می‌گویی ریحانه! 🌺🍃_ عشق بی‌فرجامی به‌نظر می‌رسید. باید خودم را از آن رها می‌کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریهٔ زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافهٔ حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: «هاشم شریک زندگی‌ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می‌بینی و من گفتم اتفاق می‌افتد.» وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat