4_5897813030321785173.mp3
2.57M
📝زیارت روز یک شنبه با لحن عربی
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
1_8399829681.mp3
7.99M
حامدزمانی، عبدالرضاهلالی
ناحله الجسم یعنی
😭😭😭
#فاطمیه🖤🥀🍂
#شهادت_حضرت_فاطمه_زهرا_تسلیت
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
خیلے زیباست این متن؛
انسانها، تو یڪ ثانیہ قلبشون میشڪنه...
تو یڪ ثانیہ، قلب دیگران رو میشڪنن...
تو یڪ ثانیہ، خوشحال میشن...
تو یڪ ثانیہ، دیگران رو خوشحال میڪنن...
تو یڪ ثانیہ، ناراحت میشن...
تو یڪ ثانیہ، دیگران رو ناراحت میڪنن...
تو یڪ ثانیہ بہ دنیا میانو
تو یڪ ثانیہ از دنیا میرن!!!
ووو...
اما در این میان یڪ ثانیہ ای،
هیچ وقت قدر هم دیگہ رو نمیدونن!!!
این است دنیاے ما .
.#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢زیبایی مادر
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
از عالمی پرسيدند
خشم چيست ؟
او پاسخ زيبايى داد
خشم مجازاتىست ڪه
ما به خودمان میدهيم،
به خاطر اشتباه يکنفر ديگه ...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢لطفا رستم نمیرد...
چند روزی بود حکیم ابولقاسم فردوسی اندوهگین بنظر می رسید، این حال او را قبل از همه همسرِ همدل و غمخوارش احساس می کرد ولی هرگز به خود اجازه نمی داد درباره حالات حکیم کنجکاوی کند اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت دل به دریا زد و پرسید
ابولقاسم تورا چه پیش آمده که اینچنان اندوهگینی؟ هرگز تورا چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم...
حکیم نگاه اندوهباری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت، ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند، گفت: تصمیم گرفته ام به زندگانی رستم خاتمه دهم!
بانو بی اختیار فریاد کشید، چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایرانزمین دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بسیار بزرگی برای وطنش انجام دهد؟!
فردوسی همچنان ساکت بودو بانو بیش از آن پرسش نکرد و پیش خود گفت هر وقت لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت غم جانکاه بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد
اشک از چشمانش سرازیر شد
فردوسی قبل از همه اشعار شاهنامه را برای همسرش می خواند و او با همه قهرمانان بزرگ آن کتاب آشنا بود... رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و ...
به این سبب با آنکه حکیم گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد
چند روز بعد همه مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن اگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عده ای از جوانان ایراندوست طوس به خانه استاد رفتند
آنها ماهی یک یا دوبار در خانه حکیم جمع می شدند و استاد آخرین سروده های خود را می خواند و همگی با شور و اشتیاق درباره پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو می کردند
اینبار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند
مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت ، سرانجام یکی از آنها اجازه صحبت خواست:
استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه روزگار محو کنیداما نتوانست کلامش را تمام کند، بغض گلویش را می فشرد
استاد که از آغاز با دیدن چهره جوانان به همه چیز پی برده بود گفت:
برای اینکه فکر می کنم زمانش فرا رسیده است، جوانان التماس کردند نه استاد...
رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران انجام بدهد
این را خودتان گفتید و بارها تکرار کرده اید
--آن روز آنطور فکر می کردم اما امروز به این نتیجه رسیده ام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند.
جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند
مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند.
دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار خواستند.
پرسیدند: این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده و اگر به تمام ایرانزمین برسد همه ی مردم را عزادار خواهد کرد
آیا راست است که می خواهید به زندگی جهان پهلوان رستم زابلی پایان دهید؟
فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد گفت:
درست میگوئید مدتی است که به این نتیجه رسیده ام زمان مرگ رستم فرا رسیده است.
چند ساعتی مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا و سوی دیگر امتناع...
بزرگان خراسان که می دانستند استاد در سالهای پایانی عمر دچار نابسامانی در کار معیشت شده با این اندیشه که استاد می خواهد کتاب بزرگش را زودتر تمام کند و با اهدای آن به پادشاه صله بگیرد پیشنهاد بذل مال کردند
اما فردوسی نپذیرفت.
مدتی گذشت از مرگ رستم خبری نشد
بسیاری از مردم امیدوار شدند
روزی فردوسی از اتاق رزم بیرون آمد
اتاقی آراسته به سلاح های جنگی که فردوسی اشعارش را در آنجا می سرود.
بانو بعد از مدتی دراز در چهره استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد و می دانست حکیم در همه این مدت در اندیشه سرنوشت رستم است. پرسید چه شد؟
رستم در چه حال است؟
فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد
رستم کشته شد.
--به دست پهلوانی دلاور تر از خودش ؟
+ نه، به دست یک بد اندیش زبون و حیله گر
به دست برادر ناتنی اش شغاد، درون چاهی پر از نیزه و شمشیر...
- و رخش رستم اسب وفادارش؟
+ او هم در کنار تهمتن جان سپرد
و برای اینکه بانو آرامش پیدا کند افزود:
اما رستم در آخرین لحظات زندگی، شغادِ بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت
بانو آهی کشید و برای "نخستین بار اعتراض کرد و گفت: نمی شد رستم کشته نشود؟
آخر او ۶۰۰سال زیسته بود و می توانست سالهای دراز دیگر زنده بماند
فردوسی می دانست در وجود همسرش چه می گذرد، تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند:
من پیر شده ام و پایان عمرم نزدیک است
بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیافتد و آنها به طمع صله او را به خدمت فرمانروایان ظالم و ستمکار در آورند
از این رو رستم را کشتم
✍دکتر علی بهزادی
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن ﺩﻋـﺎﯼ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺟـﺎﺑﺖ میشه🤲
خـدایا
یہ دلِ شـاد و یہ خیـالِ آروم
بہ مـردم سرزمینـم عطا ڪن
الهے آمين
🦋🧿 🌧🌺﷽🌺🌧🧿 🦋
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به انسان بودنت شک کن ...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob