eitaa logo
داستان های خوب (معنوی)
678 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
✅ کانال ما را به دوستان خوبتون معرفی کنید😘😘 ✅ داستان های خوب را جهت بارگذاری در کانال به این آیدی بفرستید 🌹 متشکرم @aliskh ✅ از انتقادات و پیشنهادات سازنده استقبال می کنیم..دریغ نفرمایید ✅ تبادل و تبلیغ خدمتتون هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلے زیباست این متن؛ انسانها، تو یڪ ثانیہ قلبشون میشڪنه... تو یڪ ثانیہ، قلب دیگران رو میشڪنن... تو یڪ ثانیہ، خوشحال میشن... تو یڪ ثانیہ، دیگران رو خوشحال میڪنن... تو یڪ ثانیہ، ناراحت میشن... تو یڪ ثانیہ، دیگران رو ناراحت میڪنن... تو یڪ ثانیہ بہ دنیا میانو تو یڪ ثانیہ از دنیا میرن!!! ووو... اما در این میان یڪ ثانیہ ای، هیچ وقت قدر هم دیگہ رو نمیدونن!!! این است دنیاے ما . . https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢زیبایی مادر نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج ساله‌‌ش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه. پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌. بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم... بچه از خنده ریسه می‌رود. مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش میکنند که بره پیش بچه‌هاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم. نظافت طبقه ما تمام میشود... دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد https://eitaa.com/dastanhayekhob
از عالمی پرسيدند خشم چيست ؟ او پاسخ زيبايى داد خشم مجازاتى‌ست ڪه ما به خودمان می‌دهيم، به خاطر اشتباه يک‌نفر ديگه ... https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢لطفا رستم نمیرد... چند روزی بود حکیم ابولقاسم فردوسی اندوهگین بنظر می رسید، این حال او را قبل از همه همسرِ همدل و غمخوارش احساس می کرد ولی هرگز به خود اجازه نمی داد درباره حالات حکیم کنجکاوی کند اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت دل به دریا زد و پرسید ‏ابولقاسم تورا چه پیش آمده که اینچنان اندوهگینی؟ هرگز تورا چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم... حکیم نگاه اندوهباری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت، ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند، گفت: تصمیم گرفته ام به زندگانی رستم خاتمه دهم! بانو بی اختیار ‏فریاد کشید، چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایران‌زمین دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بسیار بزرگی برای وطنش انجام دهد؟! فردوسی همچنان ساکت بودو بانو بیش از آن پرسش نکرد و پیش خود گفت هر وقت لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت ‏غم جانکاه بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد فردوسی قبل از همه اشعار ‎شاهنامه را برای همسرش می خواند و او با همه قهرمانان بزرگ آن کتاب آشنا بود... رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و ... به این سبب با آنکه حکیم ‏گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد چند روز بعد همه مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن اگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عده ای از جوانان ایراندوست طوس به خانه استاد رفتند آنها ماهی یک یا دوبار در خانه حکیم جمع می شدند و استاد آخرین سروده های خود را می خواند ‏و همگی با شور و اشتیاق درباره پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو می کردند اینبار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت ، سرانجام یکی از آنها اجازه صحبت خواست: استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه روزگار محو کنید‏اما نتوانست کلامش را تمام کند، بغض گلویش را می فشرد استاد که از آغاز با دیدن چهره جوانان به همه چیز پی برده بود گفت: برای اینکه فکر می کنم زمانش فرا رسیده است، جوانان التماس کردند نه استاد... رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران انجام بدهد ‏این را خودتان گفتید و بارها تکرار کرده اید --آن روز آنطور فکر می کردم اما امروز به این نتیجه رسیده ام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند. جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند. ‏دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار خواستند. پرسیدند: این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده و اگر به تمام ایرانزمین برسد همه ی مردم را عزادار خواهد کرد آیا راست است که می خواهید به زندگی جهان پهلوان رستم زابلی ‏پایان دهید؟ فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد گفت: درست میگوئید مدتی است که به این نتیجه رسیده ام زمان مرگ رستم فرا رسیده است. چند ساعتی مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا و سوی دیگر امتناع... بزرگان خراسان که می دانستند استاد در سالهای ‏پایانی عمر دچار نابسامانی در کار معیشت شده با این اندیشه که استاد می خواهد کتاب بزرگش را زودتر تمام کند و با اهدای آن به پادشاه صله بگیرد پیشنهاد بذل مال کردند اما فردوسی نپذیرفت. مدتی گذشت از مرگ رستم خبری نشد بسیاری از مردم امیدوار شدند ‏روزی فردوسی از اتاق رزم بیرون آمد اتاقی آراسته به سلاح های جنگی که فردوسی اشعارش را در آنجا می سرود. بانو بعد از مدتی دراز در چهره استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد و می دانست حکیم در همه این مدت در اندیشه سرنوشت رستم است. پرسید چه شد؟ رستم در چه حال است؟ ‏فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد رستم کشته شد. --به دست پهلوانی دلاور تر از خودش ؟ + نه، به دست یک بد اندیش زبون و حیله گر به دست برادر ناتنی اش شغاد، درون چاهی پر از نیزه و شمشیر... - و رخش رستم اسب وفادارش؟ + او هم در کنار تهمتن جان سپرد ‏و برای اینکه بانو آرامش پیدا کند افزود: اما رستم در آخرین لحظات زندگی، شغادِ بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت بانو آهی کشید و برای "نخستین بار اعتراض کرد و گفت: نمی شد رستم کشته نشود؟ آخر او ۶۰۰سال زیسته بود و می توانست سالهای دراز دیگر زنده بماند ‏فردوسی می دانست در وجود همسرش چه می گذرد، تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند: ‏من پیر شده ام و پایان عمرم نزدیک است بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیافتد و آنها به طمع صله او را به خدمت فرمانروایان ظالم و ستمکار در آورند از این رو رستم را کشتم ✍دکتر علی بهزادی https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند . پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند! افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ، وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ میگن ﺩﻋـﺎﯼ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺟـﺎﺑﺖ میشه🤲 خـدایا یہ دلِ شـاد و یہ خیـالِ آروم بہ مـردم سرزمینـم عطا ڪن الهے آمين     🦋🧿 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍🌧🌺‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎﷽🌺🌧🧿 🦋 https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا چیست؟ کیست؟ کجاست؟ خدا در دستیست که به یاری میگیری درقلبیست که شاد میکنی درلبخندیست که به لب مینشانی خدا درعطر خوش نانیست که به دیگری میدهی درجشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی خدا، در تو، با تو، و برای توست... شب زیباتون بزیبایی خدا 🧡 ჻ᭂ࿐🌻 https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢خیلی زیباست، بخونید بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود. مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت. حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست. ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ گفت: نان می خوردم، فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد. حضرت عیسی علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود. https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢ضرب المثل گدا به گدا رحمت به خدا می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود . آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . )) آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) 🔻یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند ═ https://eitaa.com/dastanhayekhob 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 به ما ملحق شید در کانال داستان های خوب معنوی
♦️ معاویه تملق طلب و ابوامامه حقیقت گو روزی ابوامامه باهلی بر معاویه وارد شد، معاویه او را پهلوی خود نشاند، دستور داد غذا آوردند، با دست خود لقمه در دهان ابوامامه گذاشت. پس از صرف غذا با دست خود سر و محاسن او را معطر کرد، سپس یک کیسه طلا نزد ابوامامه گذاشت و پس از انجام همه این کارها گفت: تو را به خدا من افضل و بهترم یا علی بن ابی طالب؟ ابوامامه گفت: اگر قسم هم نمیدادی راستش را میگفتم. به خدا قسم علی از تو بافضیلت تر و کریم تر است، اسلامش با سابقه تر و خویشاوندی اش با رسول خدا صلی الله علیه واله نزدیک تر است و نسبت به مشرکان سختگیرتر و زحمات و خدماتش به اسلام از تو بیشتر است. ای معاویه! میدانی علی کیست؟ او پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه واله و شوهر سیده النساء و پدر حسن و حسین سید جوانان اهل بهشت علیهم السلام و برادر زاده ی حمزه سید الشهدا و برادر جعفر ذوالجناحین أست، تو چگونه خود را با چنان شخصیتی برابر می کنی؟! ای معاویه! خیال می کنی به جهت محبت و طعام و احسانت، تو را بر علی ترجیح خواهم داد؟! سپس برخاست و از نزد معاویه بیرون رفت، معاویه کیسه ای طلا را از پی او فرستاد، ولی ابوامامه نپذیرفت و گفت: به خدا قسم یک دینار هم از او قبول نمی کنم؟ منبع هزار و یک حکایت اخلاقی جلد اول/حکایت ۴۵۹ https://eitaa.com/dastanhayekhob
چقدر نادانند آنانکه به خود مغرورند چرا که نمی دانند بعد از شطرنج 🌸 شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند....! https://eitaa.com/dastanhayekhob
‍ ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ کم کم می آید ....❄️❄️ ﺩﻭﺭ ﻗﻠﺒﺘﺎﻥ ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﭙﯿﭽﯿﺪ... ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﻻﮎ ﺍﺩﻣﻬﺎﯼ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺎﺭ،ﻣﻨﺠﻤﺪ ﻧﺸﻮید.. ....🌸🍂 ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺭﻭﺣﺘﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺷﻮﺩ ... ﺣﻮﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﯼ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،🍁🍂 آﻧﻬﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻟﻬﺸﺎﻥ ﻧﮑﻨﯿﺪ خلاصه زمستانِ زیبا کم کم داره میاد ...🌧☃🌧 مواظب انسانیت های به خواب زمستانی رفته باشید...!🌸🌸⭐ ،، گرمِ گرم💞🌸🍂 ‌ https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢قضاوت اشتباه نکنیم باورش برایم سخت است! اینکه از نگاه مردم قضاوت میشوم، آنها یک حرف را در چند ثانیه میزنند و من ساعت ها جلوی آینه فقط نگاه خودم میکنم؛ دیروز بود، داشتم از خیابان رد میشدم دونفر از کنارم عبور کردند و ناخودآگاه صدایشان را شنیدم؛ یکی از آنها میگفت چقدر دماغش بزرگ است، چه قد کوتاهی دارد،اصلا کفش هایش به لباسش نمیخورد آنها رفتند ولی تا ساعت ها جملات آن دونفر بارها در ذهنم مرور شد؛ اصلا از آن لحظه به بعد اعتماد به نفسم را از دست دادم، میدانم که نباید برایم مهم باشد اما مگر دست من است؟ آن روز به هر سختی که بود سر به زیر به خانه برگشتم،دیگر یادم نمیاید آن کفش ها را پوشیده باشم! آن روز ساعت ها خودم را نگاه کردم و تمام معایبم را نوشتم. کمی با خودم حرف زدم و درد و دل کردم و خودم را قانع کردم که حرف ها و رفتار های مردم برایم مهم نباشد. فردایش به خیابان رفتم؛ لباس هایی را که دوست داشتم پوشیدم سرم را بالا گرفتم و با اعتماد به نفس راه رفتم دیگر حرف های مردم برایم اهمیتی نداشت خودم بودم،خود واقعی من! کاش یاد بگیریم که آدم ها یک حریم خصوصی دارند، کاش یاد بگیریم که درباره همه چیز نظر ندهیم، کاش برای یکدیگر احترام قائل باشیم؛ این روز ها دنیا و این جهان یک مشکل بزرگ دارد؛ و آن هم این است که آدم ها بدون فکر کردن و بدون تحقیق کردن هر حرفی را میزنند. ولی یادتان باشد ممکن است شما از روی شوخی یا حتی از روی دلسوزی حرفی را بزنید ولی همان حرف ممکن است یک آدم را به سمت تنهایی و به سمت افسردگی هدایت کند، پس مراقب حرف زدن های خودمان باشیم پس تا وقتی از ما نظر نخواستن سکوت کنیم! گاهی سکوت کردن سخت است ولی لطفا برای اینکه دلی را نشکنید سکوت کنید. ✍ https://eitaa.com/dastanhayekhob
چقدر زیباست اين مطلب چند مرتبه ارزش خوندن داره  ... سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند :                   برای" نهایت"                   برای" شرافت"                   برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :                   " نفس کشیدن "                   " دیدن "                   " شنیدن "                    " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام :                   برای" قرب "                   برای" رجعت "                   برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:                   به" انتخاب "                   به" تغییر "                   به" شوریدن "                   به" محبت " وای بر من اگر قدر  ندانم !! 👌👌👌👌👌 https://eitaa.com/dastanhayekhob