eitaa logo
داستان های خوب (معنوی)
698 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
11 فایل
✅ کانال ما را به دوستان خوبتون معرفی کنید😘😘 ✅ داستان های خوب را جهت بارگذاری در کانال به این آیدی بفرستید 🌹 متشکرم @aliskh ✅ از انتقادات و پیشنهادات سازنده استقبال می کنیم..دریغ نفرمایید ✅ تبادل و تبلیغ خدمتتون هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
نقل می‌کنن که زمانِ یکی از پادشاها وقتی داشتن یکی از بناهای معماری رو می‌ساختن،دم دمای غروب خودِ شاه می‌رفت و مزد کارگرا رو می‌داد... کارگرا هم برا دیدن شاه و برا گرفتنِ پول صف می‌کشیدن و خوشحال و قبراق تو صف می‌ موندن تا از دست شاه پول بگیرن... اما بینِ اونا عده‌ای بودن که کار نمیکردن و روی خاک غلت می‌زدن و لباسایِ خودشونو خاکی می‌کردن و تو صف میموندن تا بدون زحمت حقوق بگیرن... وقتی نوبتِ اونا میرسید سر کارگرایِ عصبانی که کار نکرده‌های رند رو خوب می‌شناختن به پادشاه ندا می‌دادن و کارگرایِ خاک‌ مالی‌ شده رو با فحش و بد و بیراه بیرون میکردن... اما شاه اونا رو هم صدا می‌زد و بهشون دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شانِ من نیس که اینا رو ناامید برگردونم.. یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودمان را خاک‌مالی کرده‌ایم! گاهی در نیمه‌ی شعبان، گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کرده‌ایم! می‌دانیم این کارها کار نیست و خودمان می‌دانیم کاری نکرده‌ایم ولی خوب یاد گرفته‌ایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم. 🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢داستان شاه و غلام بلند طبع یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزی سلطانی قصد خریداری غلامی کرد که در نکو رویی و جمال، بی همتا و بی مثال بود، رخساری چون قمر درخشان و اندامی چون سرو بلند، بلکه سرو به بندگی او قامت برافراشته و بندگی او را آزادگی پنداشته. پس از آنکه سلطان این غلام خوش سیما را که خریداران بسیاری داشت خرید و به قصر آورد، و دستور داد برای او جشنی بر پا کنند. چون میان باغ، جشن آراستند آن غلام سیمبر را خواستند در میان جشن، شاه نیک نام خواست تا گستاخ گردد آن غلام (عطار) به ساقی دستور داد که جامی برای آن غلام ببرد. ساقی جام را نزد غلام برد اما غلام سر بالا نکرد و جام را از دست ساقی نگرفت. سلطان به حاجب درگاه خویش دستور داد که برخیز و تو جام باده را برای غلام ببر، حاجب رفت و جام نزد غلام برد اما غلام جام از دست حاجب و پرده دار نستاند. شاه گفت: پس باید وزیر را فرستاد، جام باده را به وزیر دادند تا وزیر برخاست و به سوی غلام رفت، اما این بار هم غلام اعتنایی نکرد و جام نگرفت و بر حیرت همگان افزود و وزیر خشمناک شد. این بار سلطان خود از جا برخاست و جام نزد غلام آورد لیکن غلام گستاخ کماکان از گرفتن جام امتناع کرد. وزیر از این جسارت غلام به خشم آمده بود او را سخت ملامت کرد و با تندی گفت: از تو بی ادب تر ندیده ام، سلطان نزد تو آمد و برابر تو ایستاد و جام به تو اعطا کرد و تو نمی گیری؟ غلام گفت: از آن سبب شاه در برابر من ایستاد که از دست دیگران جام نگرفتم اگر همان مرتبه نخست از ساقی جام گرفته بودم، حاجب و وزیر و شاه در برابر من نمی ایستادند و این فخر نصیب من نمی شد. و حالا هم نگرفتن جام از دست سلطان برای بی احترامی نیست ، چون حالا اگر این جام را از دستان سلطان بستانم او برای نشستن به جایش باز خواهد گشت و از من دور خواهد شد و من طاقت این دوری ندارم، https://eitaa.com/dastanhayekhob
💢گل خواری فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است. عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود. https://eitaa.com/dastanhayekhob
سلام شبتون بخیر باشه الاهی هر جا هستید حالتون خوبه خوب اشنا الله
شیخی را گفتند که حرفهایت تکراری شده و همه ی آنها را شنیده ایم چیزهای جدید بگو شیخ گفت: سخنان من تکراری ست شما هم گوش کنید و در اعمالتان و ایمانتان تکرار بیاورید... سوره حمد را هر روز در نمازهایمان تکرار می کنیم اما هر بار ما را بیشتر به خدا نزدیک می کند. پس تکرار، برای تجدید ایمان لازم است. دوستانی هستند که می گویند دیگه مطالب و سخنرانی های مسجد و منبر، تکراری است... آری ... اما آیا ما همان سخن های تکراری در زندگی عمل می کنیم؟ چه خوب است که تکراری ها را بشنویم و " تجدید ایمان" کرده و در اعمال تکرار بیاوریم. همانگونه که بزرگان گفتنداند: آنقدر "لا اله الا الله" را تکرار کنید تا آن را در تار و پود خود حس کنید. https://eitaa.com/dastanhayekhob