eitaa logo
داستان مدرسه
554 دنبال‌کننده
374 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
1.05M
کتاب صوتی کودک🧚‍♂ گوینده { سعیده بیات } اختصاصی شب قسمت پنجم بخش دوم ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
4_5884080160155633342.mp3
5.08M
📖کتاب صوتی🎙 چهاردهم قسمت دوم 🤍 ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
🍃☘چطوری نه بگیم؟🌹🌱 اگه نه گفتن براتون در بیشتر مواقع سخته، برای شروع بهتره ازجملات زیر استفاده کنید : - میشه چند لحظه بهم فرصت بدید؟ - الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟ - اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم بعدا بهتون خبر میدم. - خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم. با این جملات شما میتونید فرصت بیشتری برای تمرین نه گفتن به خودتون بدید.✅✅ ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
46.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 برای دومین بار باردار شده‌بودم واقعا توی اون شرایط من بچه دار شدنم اشتباه بود،گریه های پی در پی حدیث و حالت تهوع های خودم باعث شده بود عصبی بشم ،ماه چهارم بارداری بودم هرموقع میرفتم سوپری میدیدم مرتضی نیست ،احمد توی مغازه بود همیشه هم یه دختری کنارش حوصله ی پرسیدن نام و نشون دختر رو نداشتم چون میدونستم با احمده ولی نگران نبود مرتضی بودم ،هرموقع میپرسیدم کجا رفته بودی میگقت رفتم مسجد بازار ،مرتضی نماز خون نبود برای همین عجیب بود برام ،تا اینکه میدیدم قفسه ها کم کم داره خالی میشه ولی جایگزین براش نمیاد ،از طرفی ملیحه و امیر رو میدیدم که هرروز یه طلا داره میخره و میپوشه،مرتضی مثل اوایل بی محبت شده بود و بار خونه و بچه رو دوش خودم بود،برای همین خونه که میومد هم بی حوصله بود هرچی ازش میپرسیدم مرتضی چی شده کم محلی میکرد..ماه نه بارداری بودم حدیث رو بغل کرده بودم و‌داشتم میرفتم توی محله قدم بزنم اینبار به درخواست مرتضی من نرفتم روستا تا خاطره های بد برام تداعی نشن ،ولی بدتر از اون به سرم اومد،نزدیک های غروب بود داشتم با حدیث میرفتم پارک سر کوچه،یک آن دیدم مرتضی به چشمم اومد و به سمت کوچه ی نحس مادربهار رفت....انگار قرار نبود پای این دختر از زندگی من کوتاه بشه،پشت دم خونه نشستم و توی دلم دعا میکردم مرتضی نباشه..توی هوای گرم اهواز با یه بچه تو شکمت و یکی توی بغلت اونم توی همچین موقعیتی واقعا سخت بود،حدیث گریه میکرد چادرمو میکشیدم روی سرمو آرومش میکردم اونقدر گریه کرد تا بالخره خوابش برد سه ساعتی میشد از رفتن مرتضی به اون خونه گذشته بود که دیدم بالاخره در خونه باز شد،اول مادر بهار اومد بیرون یه نگاهی به اطراف انداخت و دید کسی نیست در کمال ناباوری دیدم مرتضی از خونه اومد بیرون ...داشت لباسشو مرتب میکرد شاد وخندان از مادر بهار خداحافظی کرد،قبل از اینکه بره رفتم جلوش و وایسادم ..با دیدنم ماتش برد , خنده دیگه روی لبش نبود گوشه ی چادرمو با دندونم گرفته بودم حدیث توی بغلم‌خواب بود ...و اشکام از چشام میبارید،اینبار داد نزدم هوار نکشیدم هیچی نگفتم....خوب که نگاهش کردم چادرمو کنار زدم‌شکممو بهش نشون دادم و گقتم ببین مرتضی،بچه ات داره تو شکمم لگد میزنه حدیث و‌نشون دادم و گفتم‌ببین مرتضی بچه ی یه ساله ات رو دستم از بی قراری خوابش برده..بعد گفتم به روح الهام که از خودش پاک تر نبود و درگیر هوس یه مردی مثل تو شده بود قسم دیگه نمیبخشمت..و حدیث رو روی دوشم انداختم و رفتم..سه روز گذشته بود و مرتضی به خونه نیومده بود امیر میگفت مغازه است ،توی همون روزها بود که بازهم درد زایمان اومده بود سراغم‌نصف شب ساعت‌۳بود که دردم شروع شده بود توی خونه من بودم و حدیث از اون روز دیگه مرتضی رو ندیده بودم....درد هام شروع شده بود و اونموقع از شب به کسی راه نمیبردم..ساعت سه نصف شب به کی رو بزنم...حدیث و تو بغلم گرفتم و از پله ی اولی رفتم پایین روی پله ی دوم دردم گرفت تونستم ادامه بدم همونجا نشستم دوباره که آروم شدم رفتم پایین ولی دم در درد بدی تن و بدنمو گرفت و جیغ کشیدم تنها کسی که اونجا بود همون پیرمرد بود که مرتضی گفت نمیخام رقت و آمد داشته باشیم..وقتی منو تو اون اوضاع دید پشت سرهم فحش به مرتضی میداد و از حرف هاش متوجه شدم که این مدتی که مرتضی شهر بوده به خوبی اونو میشناخته دلیل مرتضی هم برای نرفتن من به خونه اش گذشته ی پر از ننگشه..توی اون لحظات بهش التماس کردم منو برسون بیمارستان یا ببر پیش ملیحه آدرس ملیحه رو ازم برداشت و رفتم خونه ی ملیحه ..گلوله گلوله اشک میریختم و به حال خودم غصه میخوردم نه شوهر نداشتم نه مادر ..زایمان دومم بود و بچه به بغل ..وقتی ملیحه و امیر اومدن یه لحظه به حال ملیحه حسودیم شد خانومی بود برای خودش ...ملیحه بچه ها رو به امیر سپرد و راهی بیمارستان شدیم..بعد از تحمل ۵ساعت درد زایمان دومم هم انجام دادم...بیهوش روی تخت افتاده بودم و دختر دومم کنارم دراز کشیده بودوقتی فهمیدم دختره زدم زیر گریه و به ملیحه گفتم خدا چرا هربار به من دختر میده ؟؟که مثل مادرشون بدبخت بشن؟؟ که زایمان کرده باشه و خبری از شوهرش نباشه؟؟که بعدا خواستگار نداشته باشن بگن پدرش فلانیه؟؟اشک میریختم و ملیحه دست میکشید به سرم و اونم هم پای من گریه میکرد و میگفت تحمل کن ملیحه بخدا درست میشه ،مرتضی درست میشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 همانطور که داشتم با ملیحه درد و دل می کردم صدای کفش های صدادار حدیث رو شنیدن که داره میاد به سمت من رو برگردوند و حدیث را دیدم که دست و دست مرتضی با گل و شیرینی دارند یا حالم از دیدن مرتضی به هم می‌خورد ولی عشقی که به حدیث داشتم باعث شده بود با اون زخم های زایمان اثر جان بلند بشم و بغلش کنم. مرتضی وقتی اومد بالای سرم رو ازش برگردوندم و حرفی برای گفتن نمانده بود تا اینکه دیدم مرتضی به ملیحه گفت. بره بیرون وقتی ملیحه رفت بیرون مرتضی اومد بالای سرم و گفت به روح همون کسی که قسم بهم دادی قسمت میدم این بار هم منو ببخشید به روح الهام قسم میخورم دیگه دوره بهاره رو خط بکشم. این حرف که از مرتضی شنیدم از عصبانی شدم و گفتم دفعه پیش هم همین حرف رو زدی اما عمل نکردی جایی برای بخشش وجود نداره. مرتضی گفت به خدای احد و واحد این چند شب رو که من پیش شما نبودم. داشتم به کارهای بدم فکر میکردم ...به اینکه زن به این زیبایی دارم و ولش کردم گفتم این حرف ها فایده نداره مرتضی تا زمانی که پای این دختر در میان باشه زندگی ما به همین صورت اما مرتضی اصرار داشت که من زندگی رو خوب می کنم فقط یکبار دیگه به من فرصت بده بعد به من گفت نگاه به دخترت بکن تو دوتا دختر داری ..دلت میاد تنهاشون بزاری گفتم چطور تو که پدرشونی دلت میاد اونا رو تنها بزاری بری با زن غریبه آبرویشان توی دهن مردم بیفته....مرتضی گفت باشه بحث رو ادامه نمیدم تو فقط حالت خوب بشه بیا خونه دو ماه از زایمانم گذشته کم کم راه افتاده بودم و هنوز همون طور به مرتضی بی اعتنایی می کردند اما میدیدم شبها مرتضی که بخونه میاد کلافه است عصبیه یک بار جریان را از احمد پرسیدم و فهمیدم بله مرتضی ورشکست داره میشه.... اما دلیلش چی بود که این رو باید از مرتضی خودش می پرسیدم.بودن با یه مردی که پولداره و خیانت میکنه بهتر از بودن با همون مرد ولی بی پولش بود..با اینکه دل خوشی از مرتضی نداشتم ،اما حدیث و دختر دومم که اسمش رو گذاشته بودم محدثه رو خوابوندم و منتطر اومدن مرتضی شدم ..ساعت ۹شب امد خونه و پشت به ما خودشو انداخت توی اتاق ،انگار کلافه و عصبی بود،از این دست به اون دست میشدبی مقدمه گفتم مشکلت چیه ؟مغازه چه خبره...در ناباوری گفت احمد و امیر توی این چند وقته مغازه تو دستشون بوده نمیدونم پولای مغازه رو چیکار کردن نه جنس دارم نه پول قفسه ها خالی شده توان خرید از دبی و جاهای دیگه رو ندارم ..گفتم مگه خودت کجا بودی که هوای دخلت رو نداشتی..دیدم سکوت کرد ،فهمیدم چیه حرفش،عصبی‌شدم و گفتم بله مشخصه کجا بودی صبح تا شب زیر دل اون زنیکه و مادرش بودی حالم ازت بهم میخوره ،حیف که پدر این دوتا طفل معصومی،،مرتضی سرجاش نشست و گفت روح الهام رو برات قسم خوردم دیگه نکوب تو سرم بعد هم گفت باید برگردیم روستا من توانایی موندن اینجا رو ندارم ...مرتضی واقعا آدم ضعیفی بود ،گاهی اوقات با خودم فکر میکنم بهاره چی داشت که مرتضی به خاطرش به من چنین حرفی رو زد ،مرتضی ادامه داد ....هم مغازه ام کار و کاسبیش مشخص نیست هم اینکه اگه میخای دور بهاره رو خط بکشم باید برگردیم روستا ،حبیبه دست من نیست من میخام تورو حفط کنم ولی وقتی بهاره رو میبینم حالم عوض میشه..اونشب رو با بغض خوابیدم باید به خودم میقبولوندم که شوهرم عاشق یه زن دیگه شده و برای حفظ من میخاد زندگیش رو اینجا ول کنه درامدشو ول کنه برگرده روستا.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔹دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم. موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم. گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی". وقتی که گوشی را قطع کردم هق‌هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است. دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته. گاز را شسته، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ و.... وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود... و منو از نگاه‌ها و کمک‌های با توقع رها کرد... امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم، برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست. گفتم: بستنی را که دیدم یادت افتادم... برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی". و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚 قدر خانواده‌هامون رو بدونیم...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
⭕️داستان روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانش‌آموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچه‌هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد! او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟ بچه‌هاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچه‌ها گفت: من فكر مى‌كنم اين دست خداست كه به ما غذا مى‌رساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مى‌كارد و بوقلمون‌ها را پرورش مى‌دهد. هركس نظرى مى‌داد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟ داگلاس در حالى كه خجالت مى‌كشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.» معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌هاى مختلف نزد او مى‌آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد. نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيده‌ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟ ‌ ‌‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ولی ما با همون چهارتا دونه بازی کاغذی خیلی کمتر حوصله هامون سر میرفت نسبت به بچه های الان با انواع بازی های موبایلی ... من تواسم‌ فامیل خیلی مهارت داشتم اکثرا غذاهام طالبی پلو و اشیا هم طالبی پلاستیکی بود😄کیامثه من خیلی خلاقانه بازی میکردن😌🙋🏼‍♀ ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
حموم رفتن زمان ما : میرفتیم تو حموم یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما! اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود! یه عر میزدیم از سوزش، مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر. بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد! یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم! بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن! بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود! دو لایه از پوستمونو بر میداشتن، فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن. بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن، یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش. بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه دوم
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار پایه دوم
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از تدریس یار پایه دوم
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
30.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 مرتضی میگفت امیر و احمد پول هاشو بالا کشیدن یا احمد صرف دوست دختر بازی هاش کرده ،خیلی ناراحت بودم فرداش رفتم پیش ملیحه و گفتم ملیحه طلاهایی که پوشیدی تو‌از پول بچه های منه تو که خیلی مهربون بودی ازت توقع نداشتم ...اشک میریخت میگفت بخدا من خبر ندارم امیر میگفت مرتضی حقوقمو زیاد کرده , امیر تو فکر خرید خونه بود میگفت حبیبه منو ببخش من هیچ کاره ام..البته بهش حق میدادم چون مرتضی به جای هوس هاش اگر یک مقدار به فکر زن و بچه هاش بود و سرگرم کارش بود الان اوضاعش این نمیشد ،به هفته نکشید بند و بساطمونو جمع کردیم و دست از پا دراز تر برگشیتم روستا..توی خونه ی اعظم داخل اتاق دومتریم نشستم..هرروز با اعظم به مشکل برمیخوردم مخصوصا دختر بزرگش شکوفه که خواستگاری نداشت و همه تو خونه عصبی شده بودن...مرتضی به مواد مجدد روی اورده بود و شبها همیشه به خاطر بوی مواد تو خونه دعوا داشتیم ...داشتم توی اون خونه کلافه میشدم که یه روز بساطمو جمع کردم رفتم خونه ی طلعت ،برام مهم نبود که زن باباش و‌جاریش چه فکری میکنند..برام اعصابم از همه چی مهمتر بود،طلعت داشت خونه میساخت چون بهمن یه مرد تمام عیار بود..بهمن وقتی مشکلم رو فهمید بهم گفت خونه ی یکی از دوستام رو براتون اجاره میکنم با مرتضی حرف بزن پول پیشش رو من میدم اجاره اش رو خودتون استین بالا بزنید ..مردانگی بهمن در حق من تمام و کمال شد ..با لطف بهمن از خونه ی آشوب گر اعظم بلند شدیم و رفتیم توی خونه ی اجاره ای داخل محله ی قدیمی روستا...خوب ترین مزیتش این بود که مرتضی شب ساعت ۸خونه بود..مرتضی توی روستا کار نداشت و برای اجاره خونه باز هم دست به دامن بهمن شدم....بهمن گفت براش کار جور میکنم ،بهمن به مرتضی کار جوشکاری رو پیشنهاد کرد ولی تماما مرتضی بعد یکماه ی سال ولش میکرد،مرتضی اصلا اهل کار کردن نبود توی خونه همیشه بد اخلاق بود همیشه میگقت دوست ندارم زیر دین بهمن باشم و منم میگفتم کاری باش رو پای خودت وایستا تا زیر دین بهمن نباشی ...اونقدر مشکلات بینمون و نداری رومون فشار اورده بود که فقط همدیگه رو تحمل میکردیم.تا اینکه جواد بعد ار ۸سال اجاره نشینی من برام فکر یه خونه کرد خونه ای که جواد برام خریده بود و به نام خودش زده بود مبادا مرتضی ازم برداره...کم کم دخترهام بزرگ شدن و موقع نامزدی شون رسید همیشه نگران بودم نکنه شوهر براشون پیدا نشه مثل عمه هاشون...به خاطر اخلاق خانوادگی شون هیچکدوم شوهر نکردن .... ولی خدا بهم توجه داشت دخترهام مثل خودم تربیت شدن و از پسر عموهای پدرم دوتا پسر اومدن خواستگاری دخترهام...مرتضی دو سال پیش به من گفت بهار عروسی کرده اون روز که این خبر رو بهم داد خیلی ناراحت بود ولی دیگه بهش اهمیت ندادم و گفتم مهم نیستی برام مزتضی دخترهامو روونه ی خونه ی بخت کردم الان منم و تو که تو هم اونقدر مصرف کردی که دیگه نایی برای نفس کشیدن نداری چه برسه به زن گرفتن ...این داستان رو از این جهت نوشتم که الان به خاطر بیماری ام اسی که ناشب از فشار و استرس هایی که مرتضی به روم آورده بود اومدم اهواز برای درمان ،اهواز خونه ی دختر طلعت هستم ،ماشالله طلعت و بهمن به مال و منال رسیدن دخترشون بهترین همسر رو داره ،امیر و احمد با پول های حرومی که از ما کشیدن زندگی نکردن و پنج سال بعد ورشکسته برگشتن روستا...خانوم جون و آقام هنوزم همون آدم ها هستن هرگز به من حقی ندادند،امشب مرتضی برام زنگ زده بود باز هم یاد از عشق قدیمیش بهاره میکرد ،تقصیری نداشت عاشق شده بود و من سد راهش بودم من این حقیقت رو پذیرفتم ،ولی الان به امید اینده ی دخترهام زنده ام ... ولی از این حبیبه ی ۵۰ساله بشنوید ،دختراتونو توی سن کم بی پشتوانه و بدون استقلال مالی شوهر ندین ،دخترها از من ۵۰ساله بشنوید،الهام چشم و گوش بسته نباشید و عاقبتی مثل الهام برای خودتون رقم نزنید دوستی های پنهانی خطاست ،دوستی های پسر با دختر خطاست ،الهام قربانی بی خیالی مادرش شده بود ...این بود زندگی من میدونم انتظاری شیرین داشتید ولی زندگی من عاقبتی نداشت تنها مهره برنده من موندن به خاطر بچه هایی بود که با تمام توان درست تربیتشون کردم الان یکی شون محدثه علوم ازمایشگاهی قبول شده یکی پرستاره حدیث نازم... در پناه حق •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
در یکی از مدارس، دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش‌آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش‌آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می‌کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش‌آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود. بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچّه ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می‌داد. کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش‌آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد. آن دانش‌آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" می‌نامید، نیست، پس دانش‌آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است. این قصه را *دکتر ملک حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته، انسان‌ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را می‌گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند. نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی‌ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند. این دانش‌آموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسان‌ها بشود که بخت با او یار بود. و آن معلم کسی نبود جز *محمد بهمن بیگی* اَبَر مردی بزرگ که چون ستاره‌ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. استاد بهمن بیگی نویسنده‌ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است. روحش جاودان و یادش گرامی. 💐❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 اسم من فیروزه است سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوا و هوسش رفت زن دوم گرفت و مادرم که زن تو دار و صبوری نبود کمر زد به بی آبرو کردن پدرم بدون اینکه فکر کنه یه دختر ۵ساله تو خونه داره ..رفت توی کوچه و تا توان داشت سنگ پرتاب کرد به در خونه و داد و هوار کردن که منوچهر رفته برام هوو آورده سینه چاک کرد و تف انداخت تو صورت پدرم و اون روز عصر برای همیشه از خونه ی پدرم رفت خونه ی برادرش..بعد از یه مدت هم درخواست طلاقش اومد و به سال نکشیده خبر آوردن مادرم با دوست برادرش که ۳سال از خودش کوچکتره ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه و دیگه ازش خبری نشد....پدرم که حالا خونه رو خالی از زن میدید دست زن دومش رو گرفت آورد تو خونه و شد سوگلی پدرم و نامادری برای من جواهر که زن دوم پدرم بود برخلاف ادا اصولی که سر من در میاوورد زن زرنگی بود و تونسته بود پدرم رو سر به راه کنه و بفرستش دنبال کار و هرچی درامد داره رو برداره برا خودش طلا بخره و پس انداز کنه ..منم توی خونه ی پدرم داشتم زندگی خودم رو میکردم که یه روز خبر بارداری جواهر زندگیم رو از این رو به این رو کرد..جواهر باردار شده بود ...پدرم یه شب اومد دست به سرم کشید و گفت تو دیگه الان ۷سالته و باید تو کارهای خونه به جواهر کمک کنی اون بارداره گفتم ولی من باید شروع کنم به مدرسه رفتن همون بود که گفتم‌ تا میتونستم از پدرم کتک خوردم و بهم فهموند که روزهای خوبم دیگه تموم شده و من شدم بنده ی حلقه به گوش جواهر تا اولین دختر به دنیا اومد به اسم سمانه ...سمانه برخلاف من چهره ی سیاهی داشت و این باعث حسادت جواهر به من شده بود ...یکسال هنوز تموم نشده بود که دوباره جواهر باردار شد و بچه ی دومش به اسم ستاره به دنیا اومد..ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی داشت که زیباییش رو چند برابر کرده بود ،ولی دل جواهر آروم نشده بود و دلش پیر میخواست برای همین با اختلاف دو سال دختر سومش هم به دنیا اومد اون هم مثل سمانه چهره ی تیره داشت جواهر وقتی فهمید بچه هاش یکی درمیون چهره ی خوبی ندارند دست نگهداشت و دیگه باردار نشد ،،،خونه رو تمیز میکردم کهنه های بچه های جواهر رو میشستم بهشون غذا میدادم و شب از خستگی بیهوش میشدم روزا گذشت و شدم ۱۵ساله‌ودراوج زیبایی بودم جواهر اون روزها به خاطر مقایسه هایی که بین من و دختراش انجام میداد دیگه چشم دیدنم رو نداشت برای همین اونقدر تو گوش بابام خوند و خوند تا اینکه یه شب یه تور سفید انداختن رو سرم و یه دسته گل بهم دادن و گفتن داری میری خونه ی بخت و اونجا هرچی مادرشوهرت گفت بگو چشم تا خوشبخت بشی منم وارد زندگی مردی شدم به اسم جواد ،جواد پسر خوبی بود خودش دوست داشت آدم خوبی باشه ولی مادرشوهرم نمیذاشت و هرروز به یک بهانه جواد رو پر میکرد وقتی میومد خونه کتکم میزد من تصمیم داشتم مثل مادرم نباشم و بمونم پای زندگیم ،یک هفته از ازدواجمون گذشته بود که پدرشوهرم به خاطر مصرف زیاد مواد سنگ کوپ کرد و فوت شد ،مادرشوهرم که زن به شدت حسودی بود گفت از پاقدم تازه عروسمونه و بهم گفت قدم نحس و اونقدر گفت و گفت و گفت که سر یکماه نشده ممغازه جواد برقاش اتصالی پیدا میکنه آتیش میگیره ....اینبار جواد بود که بهم میگفت شومی و‌زندگیمون رو از هم پاشوندی تا خودم رو هم‌نکشتی برگرد خونه پدرت و با حال و روز داغون بعد یکماه درگیری بین خونواده ی من و جواد برگشتم خونه ی پدرم ... جواهر تمام زورش رو زد من دیگه برنگردم ولی موفق نشد میگفت دختری که بردین رو دیگه پس نمیگیریم با چادر سفید بردینش با کفن برش گردونید وقتی جواد بهش گفت با کفن برش میگردونم انگار دلش به حالم رحم اومد و حاضر به طلاقم شد ..پدرم از اینکه یه دختر مطلقه تو خونه داشت شرمش میشد و همه جا دنبال شوهر برای من بودجواهر هی منو برمیداشت میبرد مسجد محله شاید یکی منو ببینه بیاد خواستگاریم ولی وقتی ناامید شد دست از بردن من به مسجد کشید ..سه ماه از طلاقم میگذشت که یه شب خبر آوردن پدرم به خاطر هوشیار نبودنش از زهرماری نصف شب توی جاده چپ میکنه فوت میشه..از اون شب بود که جواهرم صدام میزد مطلقه ی نحس... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه روی خوش نگرفته حالام بی سرپناهمون کردی با چی خرج سه تا بچه رو بدم ؟و نفرینم میکرد و میگفت کسی از همسایه ها نفهمه تو نحسی وگرنه تا اخر عمر باید بیخ ریشم بمونی ... همون بهونه شد تا منو بفرسته خیاطی و پول در بیارم ولی جواهر اونقدر از پدر من بهش رسیده بود و پس انداز کرده بود که حالا حالا ها کم نیاره یه روز که از کلاس خیاطی برمیگشتم یه کفش مردونه و دوتا دمپایی زنونه جلو در اتاق افتاده بود و صدای خنده و تعارف جواهر میومد با وقتی صدای بسته شدن در اومد ،صدای جواهر از اتاق میومد که میگفت بفرما خودشم تشریف آورد ،نگم از دخترم یه پارچه خاااانوم،خیاطی شده برای خودش ،،با تعجب از صحبتهای جواهر اصلا نمیفهمیدم قراره چی بشه یکدفعه از اتاق بیرون اومد و مچ دستمو گرفت برد داخل اتاق دوتا زن با افاده نشسته بودن کنار یه مرد حدودا ۳۵ساله و داشتن براندازم میکردن...جواهر گفت فیروزه جان ایشون عموزاده ی من و دختر عموهام هستن و قبل از اینکه حرفی بزنم‌منو هل داد توی آشپزخونه و به مهموناش گفت دختره دیگه شرم داره ..اون روز نفهمیدم جریان از چه قراره ۴روز بعد جواهر اومد گفت مژده بده خواستگار داری گفتم ولی من نمیخام ازدواج کنم یه بار طلاق گرفتم بسمه ،همون بود که گفتم جواهر تا تونست با جارو بهم زد و سیاه و کبودم کرد ،گفت نمیبنی پول نداریم نون بخوریم؟ کی میاد شوهر یه زن مطلقه بشه ؟؟؟اونم یه پسر؟برو کلاهتو بنداز آسمون که پسر عموی من راضی شده با توعه نحس ازدواج کنه سه تا دختر دارم تو بمونی تو خونه کی میاد دیگه اینا رو بگیره و..تازه فهمیدم همون مرد ۳۵ساله اومده بود خواستگاری ....فردا صبح بازهم به اجبار جواهر عروسیم بود و شب رو تا صبحش نشستم رخت چرکهای دخترای فیروزه رو شستم و از بخت بدم اشک ریختم مگه من چندسالم بود که باید بار اینهمه سختی رو به دوش میکشیدم و از ته دلم مادرم و به خاطر ول کردن من نبخشیدم...جواهر با کل و شادی دستم‌ رو گرفت و برد بالای مجلس نشوند توی مسیر بهش گفتم جواهر بد کردی باهام منم جای دخترت بودم حاضر میشدی بدی به پسرعموت؟؟نیشگونی از بازوم گرفت و گفت لال شو دختره ی نحس .... این آخرین حرفی بود که اونشب از جواهر شنیدم.... اون مرد ۳۵ساله که حالا فهمیدم اسمش ابراهیمه دستم رو گرفت حلقه رو انداخت توی دستم حالم بد شد عوق زدم ،از چشمش دور نموند ...از ترس نگاه تندی که بهم انداخت از ترس هری دلم ریخت.... مراسم به آخراش رسیده بود و مادرشوهرم از مهمونا تشکر کرد و بردمون توی اتاق ، با نیش و کنایه بهم گفت اینهمه پسر بزرگ کردیم که شب عروسیش منتظر دستمال نباشیم..و اونجا شروع تو سری خوردنم به خاطر مطلقه بودنم بود...به اجبار رفتم توی اتاق نشستم و منتظر ابراهیم موندم توی دلم دعا میکردم به خاطر عوقی که ازش زدم منو ببخشه و به دل نگرفته باشه سرم خالی کنه،وقتی با بی توجهیش روبرو شدم خداروشکر کردم که حداقل نمیخواد کتکم بزنه ،نیمه های شب بود که دیدم‌ابراهیم بیداره و داره نگام میکنه ...زنش بودم ولی فقط شرعی،دلی که زنش نبودم..عرق سردی نشست روی پیشونیم که نکنه میخواد بلایی سرم بیاره ...نزدیکتر شد و با صدای خیلی بمی گفت چند سالته دختر؟به زور زبون باز کردم و گفتم‌۱۷سالمه ...نیشخندی زد و گفت به خاطر سنم پس بهم عوق زدی آره؟اصلا میدونی چرا اینجایی!؟.برای اینکه مادرشوهرت به زنم ثابت کنه اجاق من نیست که کوره ،اجاق خودش کوره..اون لحظه تازه فهمیده بودم که توی اون خونه علاوه بر مادرشوهر ،هوو هم دارم.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
Voice 021.m4a
12.99M
کتاب صوتی قسمت اول ✅ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh