eitaa logo
داستان مدرسه
702 دنبال‌کننده
905 عکس
523 ویدیو
193 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب صوتی "فتح خون" اثر شهید سید مرتضی آوینی در 6 قسمت بصورت با صدای ❖‌¦ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📗📗 کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد. متن کتاب از دو بخش درهم‌تنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور می‌شود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر می‌کند. این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است. ❖‌¦ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فتح خون 1.mp3
5.75M
کتاب صوتی قسمت اول ویژه ایام محرم🖤🖤 ❖‌¦ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
┃📓 ولی من اينطور ياد گرفته بودم: مردم خوب آنهايی هستند كه به تناسب دركشان، بهترين كاری را كه از دستشان ساخته است انجام می‌دهند. ◆📔کشتن‌مرغ‌مقلد ◇📝 ❖‌¦ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚 📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓 روش برخورد با مردم از زبان عطار: دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیکِ نزدیک میا که رنجور گردی ؛ ‌ 📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓 📚تذکرةالاولیا 🖋عطار ❖‌¦ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✅ معرفی ۸کتاب‌ مفیـدروانشناسی:👇 ▪️١. کتاب چطور کمالگرا نباشیم از استیون گایز ▪️۲. کتاب تله شادمانی و سیلی واقعیت از دکتر راس هریس ▪️۳. کتاب پیام ها از دکتر متیو مک‌کی ▪️۴. کتاب ارتباط بدون خشونت زبان زندگی از مارشال روزنبرگ ▪️۵. کتاب شکاف اعتماد به نفس از دکتر راس هریس ▪️۶. کتاب عشق هرگز کافی نیست از پرفسور آرون تی بک ▪️۷. کتاب در جست و جوی خویشتن از ویکی راس ▪️۸. کتاب زیستن با ریتم زندگی و نه با آهنگ خشم از دکتر متیو مک‌کی 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
چرا قائم مقام فراهانی را خفه کردند؟ معمولا قائم مقام فراهانی با میرزاتقی خان امیرکبیر به اشتباه گرفته می شود. قائم مقام وزیر محمدشاه بود اما میرزا تقی خان امیرکبیر وزیر ناصرالدین شاه و هر دو نیز قربانی مطامع دیگر درباریان شدند. قائم مقام فراهانی به مدت یک سال و اندی در خدمت محمدشاه قاجار به صدارت اشتغال داشت. روز ۲۴ سفر سال ۱۲۵۱ قمری وقت غروب آفتاب از طرف محمدشاه مستخدمی به نزد قائم مقام رفته، به وی می گوید شاه شما را طلبیده است. قائم مقام به سمت کاخ حرکت می کند و گویا کربلایی قربان (پدر میرزاتقی خان امیرکبیر) که آن روزگار دربان قائم مقام بوده وی را از رفتن منع کرده، به او می گوید من برای شما خواب دیده ام که اتفاقی افتاده. قائم مقام در باغ نگارستان منتظر شاه می شود ولی چون از آمدن شاه خبری نبوده قصد مراجعت از کاخ می کند اما مانع رفتن وی می شوند. به دستور شاه ابتدا قلم و کاغذ را از وی دور می کنند. سپس او را در زیرزمین کاخ به مدت ۵ تا ۶ روز حبس کرده، شب آخر ماه صفر اسماعیل خان قراچه داغی، میرغضب باشی وارد حوض خانه شده و با قنداق تفنگ وی را مضروب و سپس با دستمالی خفه اش می کند. جسد او را به حضرت عبدالعظیم برده، بدون غسل به خاک می سپارند. خفه نمودن وی بدین سبب بوده است که محمدشاه سوگند خورده بوده که تیغ به روی قائم مقام نکشد! 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب «مرد تنها» نوشته مریم ابراهیمی شهرآباد سارا علیزاده در کنار پرداختن به هشت سال دفاع مقدس، نوشتن از شهدای مدافع حرم، امروزه یک فریضه ی ارزشی و فرهنگی به شمار می رود. کتاب «داستان مرد تنها» تلاشی است در این راستا که می تواند در قالب رمانی نیمه بلند بخش هایی از زندگی چنین جوانانی را به مخاطب نشان بدهد. این کتاب که یک رمان بزرگسال است به قلم «مریم ابراهیمی شهرآباد» منتشر شده و با زبانی روان و داستانی پرکشش، همراه است. ابراهیمی شهرآباد، در این کتاب زندگی آقا خبیری را به تصویر می کشد که در زندگی اش رنج های زیادی را متحمل شده است. خبیر، نه فقط با زلزله رودبار بلکه بارها و بارها زندگی اش روی گسل آزمایش های روزگار، تکان خورده است. اما همه ی این رنج ها، خبیر را به معنای اسمش نزدیک کرده است. انگار او در میان همه ی این تلاطم ها معنایی از زندگی و ارزش های اصیل را کشف کردهاست که نویسنده می کوشد به ما نشان بدهد. داستان مرد تنها، از زبان خانمی روایت می شود که در قبرستان بقیع قم، خبیر را شناخته است و با رفت وآمدی که بر مزار بی بی اش داشته، پی به شخصیت ارزشمند خبیر و زندگی پرفراز و نشیبش بردهاست. رازی که نویسنده قدم به قدم در صفحات کتاب از زندگی خبیر برایمان روشن می کند، طعم گسی دارد. طعمی که شاید به این زودی ها از یادمان نرود. خبیر در دورانی از زندگی خود علاقه مند و شیفته «حاج آقا فخر تهرانی» می شود، جوان متمولی که یک شبه ره صد ساله را می پیماد و عارف بالله می شود. نام اصلی آقافخر «سیدذبیح الله قوامی» است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده تر است. پس از وفات آقا فخر، «آیت الله سیدمحمدرضا بهاء الدینی» درباره ی ایشان فرمودند: «آقا فخر «سلمان زمان» بود.» خبیر بعد از فوت آقا فخر، به واسطه ی علاقه ای که به ایشان داشته، به قم می رود و متولی امامزاده جمال غریب می شود که در نزدیکی مسجد مقدس جمکران و در ورودی قبرستان بقیع است، آرامستانی که مدفن آقافخر است. خبیر داستان مرد تنها، نماد مردانی است که در طریق عشق، از معشوق زمینی دل بُریدند و قلب را خانه ی معشوق الهی کردند، نه تنها خبیر و آقا فخر بلکه، مهدی پسر خبیر نیز، قدم در وادی عشقی می گذارد که او را در آخرین لحظه به خدا نزدیک می کند. ابراهیمی شهرآباد، با قلم روانی که دارد سرگذشت خبیر را با فصلی از زمان حال آغاز می کند و سپس در جریان قصه، ما با خبیر و گذشته او هم آشنا می شویم. نثر روان و ساده کتاب به مخاطب کمک می کند با داستان همراه شود و راز زندگی خبیر را بفهمد. طرح جلد کتاب، انگشتری است رها شده میان ماسه های روان. هم این انگشتر، تکه ای از زندگی خبیر است، هم آن ماسه ها، جایی در سرگذشت این پیرمرد خوش صحبت دارد. صدوهفتادوشش صفحه روان در انتظار خوانندهاست نه حجم کمش، مخاطب را نصفه و نیمه رها می کند و نه آن قدری زیاد است که ملال بیاورد. درست به قاعده زندگی آقا خبیر که خبرهای زیادی در زندگی اش پیچیده و ما نشسته ایم پای خواندنشان. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج (۶) مرضیه ولی حصاری خیلی زود امیر و مریم از راز نامه سردرآورده و به عشق ماهچهره پی می برند و حالا پدر ماهچهره ی داستان ما می خواهد صفورا، دختر آقا حشمت؛ خادم خانه و دوست ماهچهره را به عقد آقا رضی که پیر و صاحب زن و فرزند است دربیاورد که با اعتراض ماهچهره مواجه می شود... و اینک ادامه داستان... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج.pdf
1.31M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✅‌از بهبهان تا پاریس ✍ایرج پزشکزاد در روستایی اطراف بهبهان به دنیا آمدم. روستایی که با یک رودخانه فصلی روستا دو تکه شده بود، این‌ور رود و اون‌ور رود! ما کودکان روستا نسبت به این‌ور رود تعصب شدید داشتیم! مرتب با بچه‌های اون‌ور رود دعوا می‌کردیم! در حالی که هر دو گروه اهل یک روستا بوده و گاهی اون‌وری‌ها پسرخاله و پسردایی و … اقوام نزدیک ما بودند. اما ملاک برای ما (رود) بود! بزرگتر که شدیم به دبستانی رفتیم که اتفاقاً بچه‌های روستای کناری هم اونجا می‌اومدن! حالا ما خط مرزی (رود) رو فراموش کرده و همۀ روستای ما، متحد شده و اختلافات و دعواهای قبلی را فراموش کرده و حول دشمن مشترک! به وحدت رسیده بودیم! هر روز با بچه‌های روستای کناری بحث و نزاع داشتیم القصه، بزرگتر شدیم و رفتیم راهنمایی! اون روزا روستای ما و روستای کناری، مدرسه راهنمایی، نداشتیم. می‌رفتیم روستای دورتر جایی که ما و بچه‌های روستای کناری، متحد شده بودیم، علیه بچه‌های روستای دورتر! آری، با روستای کناری هم دعوا و جنگ قبلی را فراموش کرده و برعلیه روستای دورتر متحد شدیم  بزرگتر شدیم و رفتیم دبیرستانی در بهبهان! اونجا بود که فهمیدیم که ای‌بابا ما و روستای کناری و روستای دورتر و…، همه «لر » هستیم و برادریم!! دشمن مشترک ما، «بهبهانی‌ها» هستن! کل دورۀ دبیرستان را با جنگ متعصبانه لر و بهبهانی به سر بردیم و در اکثر دعواها، ما قوم شجاع و غیور لر بودیم که پیروز میدان می‌شدیم و البته بهبهانی‌ها با جنگ فرهنگی (ساختن جک لری) به نبرد ما می‌اومدن. بزرگتر شدیم و رفتیم دانشجوی اهواز شدیم! اونجا بود که فهمیدیم، عرب‌ها اصل دشمن ما هستن و اونا فرقی بین لر و بهبهانی قائل نیستن و در نتیجه، ما و بهبهانی‌ها متحد شدیم برعلیه اعراب! بهبهانی‌ها جُک می‌ساختن علیه عرب‌ها و هر وقت نیروی جنگی کارآزموده می‌خواستن ما لرها حامی اونا بودیم! عرب‌ها را کلافه کرده بودیم و احساس غرور و برتری می‌کردیم! تا اینکه خدمت سربازی پیش اومد و ما افتادیم آذربایجان غربی! میان یک مشت ترک! آنجا بود که ما لرها و بهبهانی‌ها و عرب‌ها و دزفولی‌ها و …، را یک کلمه خطاب می‌کردن: «خوزستانی‌ها». دیگر ما لرها و بهبهانی‌ها با عرب‌های اهواز و شادگان برای هم شده بودیم برادر و هم‌پیمان،برعلیه ترک‌ها.اختلافات گذشته و اون همه جنگ و دعوا و جک و … را فراموش کرده و متحد، علیه ترک جماعت شده بودیم! القصه چند سال بعد، که بزرگتر شدم به فرانسه رفتم؛ یک روز، در پارکی نشسته بودم و تقریباً ساعت دو بعد از ظهر بود که خوابم گرفت و رفتم اون طرف‌تر روی چمن‌ها گرفتم خوابیدم! بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی با لگد، آروم به من می‌زنه! با عجله بیدار شدم و ترسیدم که پلیسی، ماموری باشه. ناگهان دیدم طرف به فارسی گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ رو چمن‌ها ممنوعه! با تعجب پرسیدم: آقا شما کی هستید و از کجا فهمیدی من ایرانی‌ام؟ طرف خودش رو معرفی کرد. از ترک‌های ارومیه بود. می‌گفت: اولا اینجا کسی تو این موقع روز نمی‌خوابه! فقط ایرانی‌ها اهل چرت بعد از ظهرند! تازه کسی روی چمن دراز نمی‌کشه، اون هم فقط کار ایرانی‌هاست! بنا به همین دو برهان قاطع، فهمیدم که تو ایرانی هستی! اونجا بود که همدیگر رو در آغوش گرفتیم و به عنوان دو ایرانی! فارغ از ترک و لر و عرب، احساس یگانگی و دوستی و اخوت کردیم و از ملاقات هم در دیار غربت مشعوف شدیم. از همدیگر آدرس و نشانی گرفتیم و با اعتماد به هم، حاضر به هر کمک و مساعدتی نسبت به هم شدیم، صرفا به دلیل «ایرانی» بودنمان. اکنون که به سن پنجاه سالگی رسیدیم، حتی از تعصب «ایرانی» بودن هم گذشته‌ایم و درک می‌کنیم که «انسان ها» در هر نقطۀ از زمین، چه ایرانی و هندی و چینی و چه فرانسوی و آلمانی و هلندی و چه مصری و آفریقایی و لیبیایی و چه آمریکایی و برزیلی و آرژانتینی و...، همه «انسان» هستند و مثل خود ما. تعصب نژاد و ملیت و جنسیت و رنگ پوست و ثروت و …، ناشی از کوچکی فرد و عدم بلوغ معرفتی اوست. هر چه فرد بزرگتر و داناتر باشه، خودبخود از دام و زنجیر تعصبات کوچک و بی‌ارزش و کم مقدار؛ دورتر شده و جهانی‌تر و انسانی‌تر می‌اندیشه. باز هم درک خودم را بالاتر برده و همه دین‌ها رو در هم ادغام کردم و دینی ساختم به‌نام انسانیت و با بی دین‌ها هم کنار آمدم تا با ابزاری به‌نام دانش کره زمینی پر از  انسانهای صلح دوست و شرافتمند داشته باشیم. به‌راستی گام و قدم بعدی چیست؟ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh