eitaa logo
داستان مدرسه
689 دنبال‌کننده
821 عکس
479 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 خدایا؛به‌یقین جز تو احدی مرا پناه نمی‌دهد ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar6
🔸سه برش کوتاه از زندگی پر برکت امام حسین (ع) دعوت فقرا برای غذا خوردن روزى امام حسين (ع) از كنار فقرا عبور مى كردند كه ديدند پلاسى پهن كرده و مشغول خوردن تكه نانى هستند. امام به آنها سلام كرد و ايشان هم جواب سلام‌شان را دادند. فقرا امام را دعوت کردند تا با آن‌ها غذا بخورند. امام (ع) هم كنار آنها نشستند و فرمودند: اگر غذاى شماصدقه نبود باشماهم غذا مى شدم و بعد فرمودند: به منزل من بيايد. فقرا هم به منزل آن حضرت رفتند و امام عليه السلام به آنها غذا و لباس داد و دستور داد مبلغى پول هم به آنها داده شد. 🌺🌺🌺🌺🌺 کودکی عمر سعد روزی از روزها امام علی علیه السلام در مسجد کوفه به مردم فرمود:«بپرسید از من، قبل از آنکه از میان شما بروم.». ناگهان مردى از میان جمعیت برخاست و پرسید: «ای امیر المؤمنین تعداد موهاى سر و صورت من، چندتاست است؟» او سعد بن ابى وقاص پدر عمر سعد بود. امام على علیه السلام فرمود: «به خدا! مسئله‌اى را پرسیدی که دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله، مرا از آن، آگاه ساخته بود. در سر و صورت تو مویى نیست، مگر آنکه در ریشه آن، شیطانى نشسته باشد. بدان! که در خانه تو پسرى است که فرزندم، حسین علیه السلام را به قتل مى رساند.» راوى مى گوید: «در آن لحظه که امیر المؤمنین على علیه السلام چنین فرمود، عمر سعد (سرکرده لشکر یزید)، هنوز کودکی بود و در دامان پدرش نشسته بود.» 🌺🌺🌺🌺🌺 به خاطر حسین(ع) بخشیده شد چند روزى بود که براى فرار از مجازات، پنهان شده بود. گناهى کرده بود که باید تنبیه مى شد. امام حسن و امام حسین(ع) را که هنوز چندان بزرگ نشده بودند، از دور دید. سرآسیمه به طرف آن‌ها دوید و آنان را به دوش کشید و با شتاب نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: «یا رسول(ص)! من پناه آورده‌ام به خدا و این دو فرزند، مرا به خاطر این دو ببخش.» رسول خدا (ص) تا این جریان را دید، به گونه‌اى خندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود: «تو را بخشیدم و به خاطر حسن و حسین(ع) از گناهت گذشتم.» آن گاه به حسن و حسین (ع) رو کرد و فرمود: «شفاعت شما را پذیرفتم». جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 معرفی کتاب👇👇👇 📖 کتاب : کتاب مارپیچ بالارونده/ الکس کرب 👈🏻موضوع: آیا احساس می کنید در چرخه ی بی امان منفی نگری خستگی و ناامیدی گرفتار شده اید و نمی توانید از آن خلاص شوید؟ آیا از مبارزه ی بی امان و طاقت فرسا با ذهن خود خسته شده اید؟ افسردگی میتواند مانند مارپیچ رو به پایین بی پایانی باشد که افکار منفی ایجاد می کند و همین افکار دوباره افکار منفی دیگری را به دنبال می آورد و شما را پایین و پایین تر می کشد. شما تنها نیستید بسیاری از افرادی که با افسردگی دست و پنجه نرم می کنند، معتقدند که برای بهتر شدن به تغییری اساسی و پیشرفتی بزرگ احتیاج دارند؛ اما اگر راز معکوس کردن افسردگی در گام های کوچک و دست یافتنی نهفته باشد، چه؟ الکس گرب با استناد به یافته های علم عصب شناسی نشان میدهد که افسردگی ناشی از ترشح نامتعادل انتقال دهنده های عصبی مانند دوپامین، سروتونین و نوراپی نفرین است و بی نظمی در بخش های مختلف مغز از جمله قشر پیش پیشانی، دستگاه لیمبیک و سیستم پاداش او با موشکافی تعاملات پیچیده ی ساختارهای مغز، تاثیر مثبت تغییرات کوچک عمدی را روی شیمی مغز بررسی کرده است. خبر خوش این که با درک سازوکار مغز و ایجاد حلقه ی بازخورد مثبت می توانیم خلق و خوی خود را تنظیم کنیم و از افسردگی رهایی یابیم. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚معرفی کتاب: فابل •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 📕کتاب فابل اثر آدریان یانگ، شما را به دنیایی پرتاب می کند که تحت تسلط دریاها است، جایی که بقا به حیله گری و قدرت بستگی دارد. قهرمان داستان فابل، یک دختر 17 ساله است که پدرش، قدرتمندترین تاجر دریاست، او روی امواج بزرگ شده است. 📕 فاجعه زمانی رخ می دهد که مادر فابل در طوفان جان خود را از دست می دهد و پدر بی‌رحم فابل را در یک جزیره رها می کند، چهار سال زندگی سخت در جزیره، فکر و عزم فابل را تقویت می کند. او یاد می گیرد که بجنگد، فکرش را پاکسازی کند و رازهایش را پیش خود نگه دارد. فابل قوی‌تر از همیشه با فکر انتقام از پدرش و رسیدن به جایگاه اصلی‌اش تلاش می‌کند تا از جزیره بیرون بیاید. 📕«فابل» که نامزد جایزه بهترین کتاب فانتزی و علمی تخیلی جوانان سال 2020 میلادی به انتخاب وبسایت گودریدز نیز شده، یک فانتزی تاریک دریایی است که در کنار جزئیات و جذابیت‌های خاص خودش روایتگر داستانی هیجان‌انگیز از گنجی از دست رفته، عشق و بقاست.
📚معرفی کتاب: خدمتکار (جلد اول) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 📘کتاب خدمتکار اثر فریدا مک فادن، رمانی مهیج درباره‌ی دختری جوان است که به عنوان خدمتکار در خانه‌ی مجلل خانواده‌ی وینچستر استخدام می‌شود. این کتاب که نامزد جایزه‌ی بهترین اثر در ژانر تریلر و رازآلود به انتخاب وبسایت گودریدز بوده است، داستانی از خانه‌ای مرموز و ترسناک و خدمتکاری است که کسی از گذشته‌ی تاریکش خبر ندارد. 🎊عنوان پرفروش نیویورک تایمز 🎊عنوان پرفروش یواِس‌اِی تودِی 🎊نامزد دریافت جایزه‌ی گودریدز در ژانر تریلر و رازآلود
راز خدمتکار _ فریدا مک فادن (جلد دوم) کتابی که پس از شروع کردنش، آن را هرگز زمین نخواهید گذاشت! فریدا مک فادن کتاب راز خدمتکار را در ادامه‌ی رمان پرفروشش، خدمتکار، نوشته است و در آن باز هم به سراغ شخصیت محبوب میلی کالووی می‌رود. در این رمان برنده‌ی جایزه‌ی گودریدز، میلی در پنت‌هاوس مردی ثروتمند مشغول‌به‌کار می‌شود؛ با این شرط که هیچ‌وقت در اتاق مهمان را باز نکند...
خدمتکار همه چیز را می‌بیند _ فریدا مک فادن(جلد سوم) معرفی کتاب: من قبلاً خانه دیگران را تمیز می کردم و اکنون، نمی توانم باور کنم که این خانه واقعاً مال من است. آشپزخانه جذاب، بن بست ساکت و حیاط بزرگی که بچه هایم می توانستند در آن بازی کنند. من و شوهرم سال‌هاست که پس‌انداز کرده‌ایم تا به فرزندان‌مان آن‌طور که شایسته است، زندگی بدهیم. اگرچه من از خانم لاول همسایه جدیدمان محتاط هستم، اما وقتی او ما را به شام ​​دعوت می کند، این فرصتی است که دوست پیدا کنیم. خدمتکارش در را با پیش بند سفیدی که موهایش را به صورت موی کش بسته است باز می کند. من دقیقا می دانم که بودن در کفش او چگونه است. اما نگاه های سرد او باعث ناراحتی من می شود. - ادبیات آمریکا
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۷ و ۹۸ _....من همه جا خودم و انداختم زیر دست و پات. آخه تو ارباب من هستی. حالا یه بارم مثل همون گاهی اوقات ها که هوام و داری، ازت میخوام از خانومم مراقبت کنی. من کنارش نبودم. زندگی و براش تلخ کردم...😭" همینطور توی سجده بودم.. و حرفام و توی دلم میزدم و یه کمی چشام تر شده بود، دیدم یکی دست گذاشت روی شونه‌هام. یه لحظه به خودم اومدم دیدم یکی داره صدام میکنه و میگه: _آقا... جناب..... برادر بلند شو... آقای محترم... برادرمن... پسرم...! با شما هستم بلند شو آقاجون.. از سجده بلند شدم و دیدم روحانی‌مسجده محل هست. دورو برم و نگاه کردم و دیدم یکی دوتا پیرمرد نشستن و همه رفتن.. به احترام روحانیت بلند شدم از جام و دست اون پیرمرد سیدِ روحانی و نورانی رو بوسیدم و گفتم: +جانم حاج آقا.. درخدمتم! _پسرم چیزی شده. الان یه ربع هست توی سجده ای..خیال کردم اتفاقی براتون افتاده.. چی شده امام حسین و قسم میدادی.؟ صدات یه کم می اومد.. خجالت کشیدم ازش و گفتم: +حاج آقا دعام کنید فقط... همین _چشم ولی حال خوشی داری. آفرین بهت جوون. از خدا طلب خیر میکنم برات. ان‌شاءالله گره از کارت باز بشه. شما اهل این محلی؟؟ آهی کشیدم و گفتم: +اهل این محل که چه عرض کنم. یه ویلایی داریم اینجا که هر ازگاهی فرصت بشه میایم تا یه خرده توی طبیعت روحیمون عوض بشه. _ان شاءالله خیر هست. مزاحمتون نمیشم. خدانگهدارتون باشه اِن شاءالله. رفت و منم بعدش اومدم بیرون ، و دیدم عاصف بهم زنگ زد. رفتم سوار ماشینم شدم و جواب دادم.. گفت:_سلام عاکف جان. +سلام عزیزم. میشنوم _مشخصات سارق گوشیت و طبق این عکسی که فیروزفر برامون فرستاد تهران تونستم پیدا کنم.. با اطلاعاتی که فیروزفر ازش درآورد و ما هم توی تهران تکمیلش کردیم، اسمش کوروش خِزلی هست. با بررسی هایی که داشتم و یکسری تحقیقاتی که کردم ، به این رسیدم که این شخص سابقه جیب بری و فروش موارد مخدر هم داشته. +آدرسی یا چیزی ازش نداری؟ _بزار سیستم و نگاه کنم. حدود سی ثانیه گذشت و عاصف گفت: _آدرس برای دو سه سال قبل هست. +خط موبایل چی. چیزی هست که به اسمش باشه؟ _راستش مخابرات و سرچ کردم. حتی نامه هم زدم که فوری جواب بدن. متاسفانه چه با سرچ سیستِماتیکی که من داشتم، و چه با نامه به مخابرات، باید بگم که هیچ خطی نتونستیم از کوروش خزلی پیدا کنیم تا این لحظه. هیچ خطی به نامش نیست.. از هیچ اُپراتوری نتونستم چیزی گیر بیارم ازش. نه ایرانسل و نه همراه اول و نه ثابت و نه خونگی. متاسفانه هیچچی به نام این شخص نیست. +خیل خب. پس همون آدرسی که گفتی برای دو سه سال قبل هست، بفرست روی گوشیم. _چشم میفرستم. عاکف برای شناسایی و پیدا کردن این سارق، حاج کاظم بهم گفت از فیروزفر مسئول اداره(.....)اونجا کمک بگیر. نظر منم همینه.. ضمنا از دوستت مهدی هم کمک بگیر.. نظر همه اینه در اختیارت باشن اون نیروها. +چشم.. ولی ببین عاصف جان، من میتونم برای شناسایی سارق و اینکه موبایل یه امنیتی رو زدن فیروزفرو در جریان بزارم اما مهدی رو فعلا نمیتونم ازش زیاد استفاده کنم. خودم تنها برم بهتره. چون یه درصد سارق بفهمه دنبالشیم دیگه آب میشه و میره توی زمین و پیدا کردنش سخته.. و اینکه دوباره تا بخوایم بریم بگیریمش زمان میبره.. نمیخوام مهدی و نیروهاش و زیاد اینجا درگیر کنم.. اونا در حد گشت و چهارتا کار دیگه کنارم باشن بهتره.. بزار با زیرمجموعه های خودمون توی مازندران پیش بریم بهتره. _اینم فکر خوبیه. موافقم. +ضمنا یه تیم دو سه نفره از کارشناسای اداره رو استندبای نگهدارید برای مرکز خودمون توی ۰۳۴ ، تا موقع نیاز مشورت بدن به من. _حتما.. با حاجی هم در میون میزارم درخواستت و. +ممنونم..فعلا خداحافظ. منتظر پیام عاصف موندم تا آدرس خونه کوروش خزلی که میگفت برای دو سه سال قبل هست ، واسم بفرسته. دو سه دقیقه بعد پیام برام اومد. دیدم آدرس خونش و زده حوالی چابکسر در فلان نقطه و... همزمان داریوش همسایه مادرم سر رسید و خیلی بی تابی میکرد و نظر من و به خودش جلب کرد. میخواستم ردش کنم و زیاد سمتم نیاد چون حوصلش و نداشتم. ولی بازم گفتم فعلا وقت بی حوصلگی نیست.. رسید بهم و شبیه این آدمایی که انگار رد دادن و دری وری میبافن به هم، گفت:۶ _آقا عاکف ناراحت نباش. بخدا پیداش میشه و.... اومدم وسط حرفش و دو سه تا با کف دستم زدم روی سینش و گفتم: +هیسسسس. صبر کن.. آروم باش.. انقدرم درمورد خانوم من..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۹ و ۱۰۰ اومدم وسط حرفش و دو سه تا با کف دستم زدم روی سینش و گفتم: +هیسسسس. صبر کن.. آروم باش..انقدرم درمورد خانوم من بلند حرف نزن. باشه؟ با یه حالت وحشت گفت: _چشم آقا.. +آفرین.. حاال شد. حالا بهم بگو چیزی هم میزنی؟ یا می نوشی؟ _نه به جون شما. +خودتی. از گیج زدنات مشخصه. مهم نیست. بعد یه نسخه از عکس کوروش خزلی رو از جیبم در آوردم و گفتم: +این و میشناسی؟ مکثی کرد و شبیه این افسار گسیخته ها یه هویی گفت: _ عععععععععع .. آره، آره، میشناسمش. این بچه پرو یه بارم یقش و اینجا گرفتم و نزدیک بود توی همین محل دعوامون بشه. حالا چیشده مگه؟ نگاش کردم و خیلی از رفتارش تعجب کردم.. بهش گفتم: +یه سوال ازت میپرسم خوب و دقیق جواب بده.. _چشم آقا..حتما.. +بهم بگو خونش سمت چابکسره؟ _خونش اون سمتا بود.. ولی دیگه الان اونجا نیست. چون زنش دیگه راش نمیده خونه. ولی اگه بخواید من میتونم پیداش کنم. +خیل خب.. خیلی هم عالی... همینجا بمون میرم تاخونه برمیگردم سریع.بعدش باهم میریم سراغش. رفتم خونه مادرم و بهش یه سر زدم و باهاش حرف زدم و آروم شد.. خیلی بی تابی میکرد.. گفتم : _نگران نباش حاج‌خانوم. فاطمه رو پیدا میکنم همزمان پدر خانومم زنگ زد. موندم جواب بدم یا ندم..مجبور شدم باهاش صحبت کنم..چون نمیخواستم چیزی بفهمن. +سلام بابا. خوبید. چه عجب یادی از ما کردید. _سلام پسرم. خوبی محسن جان. کجایید بابا؟ چرا تو و فاطمه تلفنتون و جواب نمیدید؟ +حقیقتش باباجان، گوشیم شکست.یعنی روی داشبور ماشین بود و شیشه ماشین پایین بود، سرپیچ سرعت داشتم، رفتم فرمون بگیرم از روی داشبور سُر خورد بیرون پرت شد و شکست. _ ای بابا.. پس شیرینی بدهکار شدی که.. گوشی نو باید بخری.. راستی بهم بگو چرا فاطمه گوشیش خاموشه.. من و مادرش نگرانیم. +خب داده به من دیگه. چون گوشیم اینطور شد گفت فعلا دستت باشه.. (مجبور بودم دروغ بگم تا لو نره قضیه. چون از خانواده من یا همسرم اگر میفهمیدن فاطمه مفقود شده و یا دزدیده شده، پا میشدن میومدن اینجا و شلوغ‌بازیاشون من و عصبیم میکرد. من نیاز به آرامش داشتم تا درست فکر کنم و بعدش تصمیم بگیرم و اون ایده رو عملی کنم.) گفتم: +حاج آقا فاطمه رفته خونه یکی دوتا از دوستاش که همین دورو بر هست.. اومد میگم بهتون زنگ بزنه. راستی اینجا زیاد آنتنم نداریم. یه وقت تماس نگرفتیم نگران نشید. امکان داره بریم ویلای جنگلی یکی از دوستامون تا چهار-پنج روز شاید نتونیم ارتباط بگیریم باهاتون. _محسن جان چهارپنج روز من صدای دخترم و نشنوم؟ باشه ولی توروخدا مواظب دخترم باش مثل همیشه.مواظب خودتم باش. محسن جان خواهشا بیشتر حواست به دخترم باشه دیگه سفارش نکنم. +چشم.. مخلص شما و دخترتونم حاج‌آقا..یاعلی قطع کردم و خیالم جمع شد ، حداقل تا چهار پنج روز بیخیال هستند.. مجبور شدم بزارمش توی بلک لیست تا زنگ نزنن.. چون اگر بوق میخورد و جواب نمیدادیم نگران میشدن.. از مادرمم خداحافظی کردم اومدم بیرون. دیدم داریوش داره باز با گوشیش وَر میره. بهش اشاره زدم بیا سوارشو بریم. خواستیم سوار شیم دیدم عاصف از دفتر تهران زنگ زد: _سلام..عاکف برات دوتا فایل فرستادم. یکی تصویریه. یکی هم مکالمه حاج کاظم با تیم مقابل. فایل صوتیه یه خرده دیرتر برات میاد. +باشه چک میکنم الان. به داریوش گفتم : _سوار ماشین شو. الان منم میام. فاصله گرفتم از ماشین و رفتم ده بیست متر متر اونطرف تر..هندزفری و گذاشتم گوشم و پلی کردم فایل تصویری رو. چشمتون روز بد نبینه...... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ چشمتون روز بد نبینه.... ان شاءالله هیچوقت با این صحنه مواجه نشید.... ان شاءالله برای هیچ زن و مرد و کودکی این اتفاق نیفته... ان شاءالله برای هیچ مردی همچین اتفاقی نیفته که فیلم اسارت ناموسش و براش یکی بفرسته وبخواد ببینه... این صحنه من و یاد سوریه و عراق انداخت که زنای سوری و عراقی رو جلوی چشمای من، داعشی ها میبردنشون برای کنیزی و تجاوز و... من و عاصفم که نفوذی ایران توی داعش بودیم و هیچ کاری نمیتونستم بکنیم. فقط باید صبر و سکوت میکردم. اما مگه دلم طاقت داشت. مگه میتونستم آروم باشم.. انگار جیگرم و کارد میکشیدن..دندونام و فشار میدادم.. لبم و گاز میگرفتم خون میومد.. همین الان که دارم میگم دارم دیوانه میشم.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به بهانه رفتن به دستشویی ، هر ازگاهی اشک میریختم تا بغضم خفم نکنه میرفتم و توی دهنم پارچه میزاشتم تا صدام و کسی نشنوه و چنگ مینداختم روی گوشت های صورتم.. چون طاقت نداشتم ببینم یکی داره جلوی چشمام به ناموس دیگران تجاوز و بی احترامی می کنه... من آدم فوق العاده دلسوزی هستم.. بخدا اگر کسی دلسوز هم نباشه و خوی حیوانیت هم داشته باشه فکر کنم دلش با اون صحنه ها می سوخت و خون گریه میکرد.. نمیتونستم اون صحنه هارو ببینم.. نه اینکه بچه باشم و بگم با هر چیزی دلم میشکنه، نه اصلا اینطور نیست.. اما من برای مظلومیت آدمها همیشه دلم میسوخت.. برای ظالم بودن دشمن هم همیشه توی دلم پر از کینه و غضب بود.. بگذریم.... فایل تصویری که نمیدونستیم کی هستند و کجا هستند هنوز، و فرستاده بودند برای مرکز ما، و مرکز ۰۳۴ هم فرستاد برای من، پلی کردم.... دیدم دهن فاطمه زهرای من و چسب زدن. روی سرش سیم و کابل برق نصب کردن. دستاش و پاهاش و با چسب مخصوص و بزرگ بستن.... خدا میدونه دنیا داشت روی سرم خراب میشد. یه تایمر هم داشت که اگر اون تایمر لعنتی فعال میشد فاطمه رو خشکش میکرد و بلافاصله میکشت. اون پسره داریوش هم داشت از توی ماشین من و میدید. فاطمه مظلومانه به دوربین نگاه میکرد. جیگرم داشت کباب میشد. انگار روی قلبم یه زخم بود که یکی داشته روی اون نمک میریخته و بعدش هی روی اون زخم نمک خورده چاقو میکشید. خون داشت خونم و میخورد. اما خودم و کنترل کردم. رفتم پشت یه دیوار که کسی من و نبینه. چندتا محکم چنان سیلی زدم توی صورتم و با این کار یه شوک به خودم وارد کردم تا از فشار عصبی و حالت گرفتگی روحی بیام بیرون و سرحالتر بشم. به خودم گفتم سخت تر از این روزهای الان و پشت سر گذاشتی. تحمل کن. خدا داره میبینه و حواسش هست. همه چیز این عالم حساب و کتاب داره. دیدم یه صدای پایی داره میاد. از پشت دیوار کوچه اومدم بیرون و دیدم داریوش هست. گفت: _آقا چیزی شده رفتید پشت دیوار؟!!! گفتم: _نه.. برو سوار شو که زودتر بریم. فایل تصویری و دیدم و فایل صوتی هنوز نرسیده بود. منتظر بودم هروقت اومد گوش کنم. رفتیم و سوار شدیم و حرکت کردیم. وسط راه بهش گفتم: +داریوش؟! تو ، این آدمارو از کجا میشناسی؟ چه سرو سری با اینا داری؟ یه کم دستپاچه شد و گفت: _آقا من این کاره نیستم که با خالفکارا بچرخم. فقط میشناسم اینارو همین. توی دلم گفتم...آره ارواح عمت که. تو هم گفتی و منم باوم شد.... بعد بهش گفتم: + ببینم داریوش، یه سوال ازت دارم. به نظرت این پسره کوروش خزلی اگر یه پول قلمبه و زیاد گیرش بیاد اول از همه کجا میره؟ میدونی؟ _ معلومه آقا، اول میره خودش و با مواد میسازه. +خب کجا؟ _پیش طوفان موش. +طوفان موش دیگه کیه؟ مواد فروش هست یا مکان دار؟ _یه مواد فروش قدیمیه و مکان هم داره. +جاش و بلدی؟ _آره. شما یه زحمت بکش انتهای این بلوار که رسیدیم یه چهار راه داره.. همونجا دور بزنید بریم دست چپ..سر چهار راه دور زدم و با راهنمایی داریوش حدودا یک ربع بیست دیقه ای رفتیم و رسیدیم به اون مکانی که امکان داشت، کوروش خزلی اونجا باش تقریبا یه روستای دور افتاده بود توی چالوس. موقعی که خواستم پیاده بشم به داریوش گفتم: _تواز ماشین پیاده نشو. خودم میرم همون خونه ای که گفتی. هر اتفاقی افتاد از جات تکون نمیخوری. در ماشینم و کد دادم و قفلش کردم تا یه وقت کسی نتونه به سمت داریوش بره اذیتش کنه..چون اتفاق بود دیگه.. شاید میفهمیدمن اون من و آورد این منطقه بخوان اذیت گننش مواد فروشا.. با خشم و نفرت تمام رفتم سمت اون خونه. همزمان کوچه رو با چشام رصد میکردم که بهم حمله نشه. چون در ظاهر.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
امپاتی (empathy ) چیست؟ "امپآتی" به معنی خود را به جای دیگران قرار دادن است. مادری کودکش را به گردش می برد . او خیلی خوشحال است اما کودک زار زار گریه می کند. مادر ابتدا دلیل گریه کودک را نمی فهمد اما وقتی خود را جای کودک می گذارد و از دید کودک به جهان می نگرد ، تآزه متوجه می شود کودک فقط پاهای آدمها را می بیند ، و در این شلوغی چیز دیگری نمی بیند. از این پایین دنیآ خیلی خسته کننده است. هرچه توانایی امپاتی در شما افزایش پیدا کند ، ارتباطهای صمیمانه تری با دیگران خواهید داشت . پژوهشگران معتقدند که امپاتی می تواند تا حد زیادی مشکلات خانوادگی را که عموما از عدم درک متقابل ناشی می شود ، حل و فصل کند . اگر پدر و یا مادر هستید خودتان را جای فرزندتان بگذارید ، آیا چنین والدینی را دوست دارید؟ خودتان را جای همسر ، معلم ، شاگرد ، فروشنده ، خریدار و یا دوستتان بگذارید . آیا طرف مقابلتان را دوست دارید؟ ✔️ توانایی امپاتی را تمرین کنید و در خود افزایش دهید 🍃✨ 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks