eitaa logo
داستان مدرسه
691 دنبال‌کننده
822 عکس
476 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از کتاب رویای نیمه شب: این بدن پیر می‌شود؛ از ریخت می‌افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن‌که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض روح و روانت را می‌توانی با کارهای شایسته صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی‌تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته‌ای؛ به همین شکل به دنیا آمده‌ای، ولی زیبایی باطنی در اختیار خودت است. اگه به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت14 الهه رحیم پور { دَر خَموشی های من فریادهاست ....} کنار میثاق نشستم ... هادی سینی چای را ابتدا جلوی مامان مرضی گرفت ... نگاهم به سوگند افتاد ... با چشمانی پر از حرف به هادی نگاه میکرد ... نگاهش عجیب و گنگ بود ... هادی جلوی من و میثاق خم شد و چای تعارف کرد ... میثاق برای خودش و من چای برداشت و از هادی تشکر کرد ... نفر بعد سوگند بود ... سوگند هم فنجانی برداشت و با صدایی لرزان تشکر کرد ... هادی سینی چای را روی میزعسلی گذاشت و کنار عمو حمید نشست . مامان با صدایی بلند خطاب به خاله مهین گفت: -مهین جان ... بیا دو دیقه بشین دیگه ...اومدیم خودتو ببینیم خواهر یه سره تو آشپزخونه ای که ... خاله مهین هم با صدای مهربانش پاسخ داد که : -چشم چشمم اومدم .‌. دیگه تا وقتِ سفره انداختن کاری ندارم. نگاهم میان سوگند و مامان افتاد ‌‌‌... گویی مامان با ایما و اشاره میپرسید "چته دختر؟ چرا بغ کردی؟" سوگند هم با دست اشاره کرد که "هیچی" عموحمید صدای تلوزیون را کم کرد وسکوتِ جمع را شکست و رو به میثاق پرسید : -خب بابا جان ... چه خبر از کار و بار ؟ اوضاع خوبه؟ میثاق گلویی صاف کرد و گفت: - بله خوبه الحمدلله ... به لطف کمک های آقا هادی و سوگند خانم میریم جلو دیگه... - خب خداروشکررر ایشالا رزقتون پر برکت باشه ... راسی هادی میگفت نیرو گرفتین؟ آره ؟ بعد از سوالِ عمو حمید ، چهره ی میثاق درهم رفت ... گویی یکه خورده باشد و انتظار چنین سوالی را نداشته باشد ... من هم از تعجب فنجان چای را روی میز گذاشتم و به میثاق نگاه کردم ... فورا با چشم و ابرویش اشاره کرد که :" بعدا بهت توضیح میدم .." و رو به عمو حمید گفت: - والا ... نیروی جدید که نه ... یه خانمی نیاز مالی داشت اومد انتشارات... منم گفتم فعلا کنار دست سوگند باشه تا شاید کمکی بهش بشه... -آها.‌‌‌..که اینطور .. خیلی خوبه آدم وقتی سفره ای رو پهن میکنه حواسش به پایین تر از خودشم باشه ... -بله...درسته ... حسابی جا خورده بودم ... میثاق پیش از این هر اتفاقی در انتشاراتی را برایم تعریف میکرد ...با من مشورت میکرد ... این بار عجیب بود که چیزی به من نگفته بود و من از زبان عمو حمید باید میشنیدم‌.... اما بخاطر میثاق سکوت کردم و چیزی نپرسیدم تا بقیه متوجه نشوند که من هم بی خبربودم . چند لحظه بعد خاله هم از آشپزخانه آمد و کنار مامان مرضی نشست و‌باهم مشغول خوش وبش شدند و سکوت حاکم بر جمع کم کم شکست ... اما آن شب ، گویی هم من هم میثاق و هم هادی و سوگند حالِ خوشی نداشتیم ... دلیل حال بد هادی و سوگند را نمی دانستم ... البته هادی شب تولد میثاق هم حسابی بهم ریخته بود ولی دلیل حال گرفته ی خودم و میثاق را میدانستم .... پیدا شدن سر و کله ی یک آدمِ جدید و دمیده شدن در سورِ بدبیاری ها... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت15 الهه رحیم پور هرچه اصرار کردیم و گفتیم که مامان وسگوند را میرسانیم هادی قبول نکرد ومیگفت:"مسیر شما خیلی دور میشه " درنهایت ، مامان و سوگند سوار ماشین عموحمید شدند تا باهادی به خانه بروند. ... من و میثاق هم بعد از خداحافظی از خاله و عموحمید سوار ماشین شدیم ... چند دقیقه ای گذشت ...میثاق دستش را به سمت ضبط دراز کرد تا موسیقی ای بگذارد که دستم را روی دستش گذاشتم و مانعش شدم ... با تعجب پرسید: -چیکار میکنی ثمر؟ میخوام آهنگ بذارم ...! - نمیخوام آهنگ بذاری .‌‌.. اول بگو عمو حمید چی میگفت ؟ - چی میگفت؟ -میثاق جان خودتو به اون راه نزن ... راجع به اون خانمه که استخدام کردی ... میگم چرا نگفتی به من !؟ -آها... خانم زرین ... بخدا چیز خاصی نیست ! فقط تعجب کردم از سوال اقا حمید ...همین! -تو که همه چیو به من میگفتی راجع به انتشاراتی ..‌ کی میاد کی میره ... اون موقع که میخواسی خانم سرمد و اخراج کنی ... اون موقع که گفتی سوگند و میخوای بیاری ... همه اینا رو بهم میگفتی که... -آره خب ... اینم میگفتم ... صبر نکردی ...مگه چیه که پنهون کنم؟ -چیزی نیست ولی تو پنهون کردی..... خب حالا کی هست خانم زرین؟ از کی اومده؟ - حدوادا ۴_۳ روزه ...این خانم و یه بنده خدایی معرفی کرد برا کار ... منم گفتم بذا دست یه نفر و بگیریم چیزی نمیشه که ...سوگندم کلاس داره درس داره ..ویراستاری خیلی کار زمان بریه ... نمیرسه به همه کارا. - خانمه مگه هم سن و سال سوگند نیس؟ - نبابا .. فک کنم ۳۰ سالش باشه یا بیشتر ... -آها ‌‌‌‌...باشه ... ولی قول بده دیگه من چیزی و از دیگرون نشنوم که تو باید بهم میگفتی ... -چشم ... قول میدم شما آشتی کن با ما ! - آشتیم‌بابا ... مگه قهربودم؟ ... حرفهای میثاق غیرقابل باور نبود ...ولی اضطرابی بدجور به جانم افتاده بود ... دلم گواهی بد میداد ... شاید چون دلِ آدمیزاد از عقل ومنطقش در آگاهی چندین قدمی جلوتر است ... دل من هم مثل گنجشکانی که لحظاتی پیش از وقوع زلزله همهمه میکنند ، پیش از وقوع حادثه ای که درکمین بود حسابی شور میزد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت16 الهه رحیم پور { از دوسـت به یادگــار دَردی دارم...} کلید انداختم و اول خودم بعد میثاق وارد خانه شدیم... به سمت اتاق رفتم و گره روسری ام را باز کردم .... میثاق مستقیم به آشپزخانه رفت و چایساز را روشن کرد و چند لحظه بعدهم صدای گزارشگر فوتبال از تلویزیون در خانه پیچید ... چند دقیقه ای گذشت تا لباسم را که عوض کردم از اتاق بیرون آمدم ..‌. موهایم‌را بی حوصله با کلیپسی جمع کردم و آمدم روی مبلِ جلوی تلویزیون نشستم ... میثاق سینی چای را روی میزگذاشت و کنارم نشست ... نگاهم به تلویزیون بود که میثاق دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: -ثمر.... بدون اینکه نگاهم را از تلویزیون بردارم گفتم: -جانم میثاق خم شد وکنترل را از روی میز برداشت و تلویزیون را خاموش کرد و گفت: - نگاه کن منو ... سربرگرداندم و به چشمانش نگاه کردم : - جان ... چیشده؟ -یه چیزی و میدونستی؟ - چیو؟ - اینکه ..... تو ثمره‌ی عشقی ... ثمره‌‌ی عشق من ...ثمره‌ی جنون ؟؟ باور کن من تو اون انتشاراتی همه چیز و همه کس رو مدیریت میکنم .. ولی ... ولی در مقابل کوچیکترین دلخوریِ تو خودمم نمیتونم مدیریت کنم. لبخندی عمیق بر لبهایم نشست ؛ سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: - اول اینکه بله ..میدونستم و میدونم ..توعم میدونی این لفظ نقطه ی ضعف منه... برا منت کشی هات خرجش میکنی زرنگ ؟ دوم اینکه چرا نمیتونی مدیریت کنی یعنی انقدر جذبه ما زیاده؟ - جَذَبتو نمیدونم ولی جذابیتت خیلی زیاده .... -اووه ... بههه بهه جنااب نعیمی چه لفاظی شاعرانه ای میکنن ... -نه باور کن لفاظی نیست ...خودت میدونی من اهل زبون بازی نیستم ... راجع به تو هرچی میگم از ... از اینجاست. میثاق به قلبش اشاره کرد و دیگر چیزی نگفت .... من هم‌سکوت کردم و در سکوت و بالبخند به چشمانش نگاه کردم . باخودم زمزمه کردم : - خَرابم میکند هر دم فریبِ چشم جادویت ... .......................................... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
💫 استفاده سالم از فناوری‌های دیجیتال: الگو بودن پدرومادر✨️🤍 در موضوع استفاده از فناوری‌های دیجیتال، شما بهترین الگوی فرزند خود هستید. شما از راه‌های گوناگون می‌توانید استفاده سالم و متعادل از فناوری را به فرزندتان نشان دهید. به عنوان مثال، وقتی می‌خواهید از فرزندتان عکس بگیرید یا آن را با کسی به اشتراک بگذارید، از او اجازه بگیرید. همچنین، با نشان دادن تعادل بین استفاده از فناوری و فعالیت‌های غیردیجیتال مثل ورزش و تعامل با دوستان و خانواده، به فرزندانتان یادآوری کنید که فناوری تنها یک ابزار است که باید به طور هوشمندانه و مسئولانه استفاده شود. ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️خطرات انتشار عکس بچه‌ها! 🔹به‌هیچ‌وجه عکس بچه‌هاتون یا بچه‌هایی که می‌شناسین و دوست دارین رو تو صفحات عمومی منتشر نکنید 🔹صفحاتی که مسابقه با عکس بچه‌ها می‌ذاره رو دنبال نکنید... ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
📚📚📚 📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓 حسین همیشه پیشِ روی بقیه بود نه پشت‌سرشان، همیشه پناهگاه دیگران بود نه در پناهشان؛ همان‌طور كه شایستۀ امام است..✨در كربلا هركدام از یارانش كه می‌افتادند و صدایشان درمی‌آمد، حسین را صدا می‌زدند و دوست داشتند سرشان را بگذارند روی پای كسی كه همیشه در همه‌چیز ازشان جلو بوده. خودش اما چه كسی را باید صدا می‌زد وقتی روی زمین افتاده بود؟ »خدایا راضی‌ام به رضایت و تسلیمم به قضایت، معبودی جز تو نیست..🕊 و شاید حضرت حق در جواب زمزمه‌های حسین جواب می‌داده: (وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي) یا می‌گفته بیا... (ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً) 📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓 📚قصه کربلا 🖋مهدی قزلی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
booklet_138_[Leader.ir].pdf
293.6K
💠 📚 احکام حجاب و عفاف ✏️ مطابق با فتوای مقام معظم رهبری 📄 تعداد صفحات: ۴۶ 📣 زبان: فارسی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚🎙کتاب صوتی محشای قانون اساسی🎙📚 💠اصل9⃣4⃣و0⃣5⃣ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚 🌟عنوان:صحنه گردان عاشورا🌟 ✍به قلم:محمد هادی مصلحی 🖨ناشر:شهید کاظمی 📖تعداد صفحات:۷۱۷ 🔹📝📝🔹📝📝🔹📝📝🔹 تاکنون درخصوص حادثه عاشورا و تحلیل آن سخنان گوناگونی شنیده‌ایم؛ دربارۀ روند شکل‌گیری این حادثه پس از رحلت پیامبر اعظم(ص)، نقش معاویه و فعالیت‌های او، نقش ، دربارۀ حضرت (ع)، ادب و وفای اباالفضل العباس(ع)، نقش بی‌بدیل و صبوری حضرت زینب(س)، حتی دربارۀ حضور لشکریانی از فرشتگان و جنّیان که درخواست یاری حضرت را داشتند، بارها شنیده‌ایم؛‌ اما معمولاً نقش یک وجود تأثیرگذار در حادثۀ‌ عاشورا — که اساسی‌ترین نقش را ایفا می‌کند — کمتر شنیده‌ایم. آری، نقش خداوند متعال در حادثۀ‌ عاشورا.. نویسندۀ این کتاب بر این باور است که سخن از عاشورا و عاشوراییان بدون بررسی نقش مدیر و مدبّر عالم نگاهی بس ناقص است؛ لذا در این اثر به بیان نقش خداوند متعال در عاشورا و همچنین پاسخ به شبهات زیادی در این مورد پرداخته است... 🔹📝📝🔹📝📝🔹📝📝🔹 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
کتابیوم.mp3
9.49M
🔸شاد بودن عامل گسترش فرآیند تفکر. 🔸عواطف و احساسات چه نقشی در طراحی محصول دارند؟! 🔹معرفی کتاب "طراحی حسی" نوشته دانلد آ نورمن. 🔻کتابیوم 🎙️مروا کاظم زاده جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh