هدایت شده از تدریس یار پایه هشتم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و کاردستی
@naghashi_ghese
کانال فیلم و قصه کودکانه
@ghesehayekoodakaneeh
کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان
@madrese_yar
کانال ترفند و خلاقیت
@khalaghbashh
کانال آشپزی و نکات جالب
@ashpaziibaham
✨✨✨✨✨✨✨✨
✅مطالب مفید فرهنگی و پرورشی
تربیتی و کاربردی نکات جالب خانه داری و همسرداری همه و همه در کانال خانواده سبز
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@familygreen
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
@dastankadeh
"دو خط کتاب امروز"
📘 : جنگجوی درونت را بیدار کن
✍ : ریحانه شوقی
© : بهار سبز
حقیقت این است که برای هیچ کدام از ما، زندگی مانند دیگری نیست.
هیچ کدام از ما در فرصت های برابر با دیگران نیستیم.
زندگی با همه ما به یک گونه رفتار نمی کند و از لحظه تولد تا مرگ برای هر کدام از ما متفاوت عمل خواهد کرد.
کمک میکند هر کدام از ما که خواستار تغییر و دوام آوردن هستیم؛ خودمان را بهتر بشناسیم و برای دستیابی به آن ها از طریق درست و اصولی تلاش کنیم .
به جای تمرکز بر دیگران بر خودمان متمرکز باشیم و آسانترین راههای دستیابی به اهداف خود را بشناسیم.
راهنمایی خواهد بود برای کسانی که می خواهند به تنهایی قوی باشند و نترسند و قدم در مسیر تعالی و قهرمانی بگذارند.
این کتاب تلنگری می زند به قهرمان و جنگجویی که درون هر یک از ما زندگی می کند.
من گمشده ای که اگر او را بیابیم جای خالی پر نشدنی قلبمان پر می شود و تغییراتی دوست داشتنی در زندگی مان به وقوع می پیوندد.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از مدرسه من
🏽 *هرکس راه رفتن را ترک کند، سلامتی او را رها می کند (چون پوست اسید لپتونیک ترشح می کند) هورمون تنبلی!*
👈*چرا باید پیاده روی کنیم؟*
👈 *از همه می خواهم جواب را بخوانند.*
1- برای مبارزه با استرس، فشارهای روانی... پیاده روی می کنیم.
2- برای کاهش وزن پیاده روی می کنیم
3 - برای درمان دیابت، کلسترول...
4- پیاده روی می کنیم تا عملکرد کلیه، کبد، چشم...
5- برای انرژی بخشیدن به عمل قلب و کاهش سختی رگها راه می رویم.
6- برای جلوگیری از التهاب روده بزرگ و اختلالات گوارشی پیاده روی می کنیم.
7- راه می رویم تا سیستم ایمنی خود را فعال کنیم
8 - برای فعال کردن ماهیچه ها، استخوانها و تقویت سلامت خود راه می رویم.
👈هر عنصر فوق الذکر شایسته جلسات پیاده روی است.
👈 پزشکان و کارشناسان اتفاق نظر دارند که راه رفتن دارویی است که همه این بیماریها را درمان می کند.
اطبا همچنان تایید می کنند که: ■پیاده روی نقش بسیار مهمی در درمان تمامی بیماریهای ارگانیک، روانی، روان تنی ایفا می کند و اگر دارویی به اندازه پیاده روی در بازار وجود داشت، پزشکان آن را در تمام نسخه ها تجویز می کردند.
👈پیاده روی یک درمان موثر و رایگان است، اما متأسفانه بیماران همچنان تمایلی به استفاده از آن ندارند.
👈یکی از پزشکان برجسته این جمله زیبا را بیان میکند:
«اگر در اطراف هر بیمارستان، زمین ورزشی ایجاد میشد و بیماران در آن پیادهروی میکردند، نیمی از بیماران در آنجا بستری نمیشدند و نیمی از بیماران بطور قطعی آنجا را ترک میکردند.
👈خداوند ما را آفریده که راه برویم. اما ما به صندلیها میخکوب شده ایم.
👈 و وقتی بیماریها به ما هجوم می آورند، بجای اینکه ما را وادار به راه رفتن کنند، ما را روی ملحفه های سفید پهن می کنند.
👈*حرکت کنیم تا سلامتی و تندرستی ما بماند....!*
@madrese_yar
داستان مدرسه
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بسم الله الرحمن الرحیم رهـایے از شـب پارت_18 کامران با یک نفس عمیق
🌻 یا مهدی (عج) 🌻:
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
رهـایے از شـب
#پارت_نوزده
زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.
انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.
مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد .فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم.بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت:
-بی ادب سلامت کو؟!قصد داری دستم رو هم تو بشکنی؟ ! چرا اینقدر فشارش میدهی؟!فکر میکردم دیگه نمیبینمت.
گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت!
چشمم به دستانش بود.صدام در نمی آمد:
-خبر نداشتم! من اصلن فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه.
خنده ای کرد و گفت:
-عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟!
سرم را با تاسف تکان دادم!
چه فکرها که درباره ی او نکردم! چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید:
-چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد.
فاطمه دوباره خندید:چیشده؟!
چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟
جواب دادم:-از خودم ناراحتم.من به تو یک عذرخواهی بدهکارم.
با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد:
-از من؟!!!!!
آه کشیدم.
پرسید:
-مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟
خندیدم! یک خنده ی تلخ!!!
چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم.
-فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی!
او با تعحب گفت:
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ !
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتی جدیت من را دید گفت:
-چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.ولی از دست خودم.ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد:
-میدونی عسل؟!!!چادر خیلی حرمت داره.چون لباس حضرت زهراست.دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.
من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.
میفهمی چی میگم؟!
من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست...میراث اون بزرگواره
بازهم حضرت زهراا.چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم.
✍ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔥#تنها_میان_داعش🔥 قسمت اول 🌴 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نو
🔥#تنها_میان_داعش🔥
قسمت دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. 😰
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. 😑
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد.😓
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور🍇 را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 🤔
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند. 😕
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم😓 و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 😖
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند،🥺 من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند.💕 روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»⁉️
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.😩 زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»😠
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.»
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»😊
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 🤬
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.😱
🌥️صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد💨 و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. 😨
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.😰
شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. 😥
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. 😣
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 😥
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، 😤نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 😢
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! 😒
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»🤯
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت 😡گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت🤢 :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 🤐
💠 شدت طپش قلبم💓 را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد🤮 :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» 😵
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...😱
ادامه دارد...⏪
شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات*
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#حاج_قاسم #جان_فدا
هر روز یک پارت داستان و م
داستان مدرسه
🔥#تنها_میان_داعش🔥 قسمت اول 🌴 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نو
عرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#ضرب_المثل
👂بشنو و باور نکن👂
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود .
شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد.
باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✍️آورده اندکه:
پادشاهی عادل درسرزمین چین حکومت می کرد.تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را ازدست داد ؛
پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگرحس شنوایی رفت،خدا به شما عمر زیاد می دهد.
پادشاه گفت: شما را غلط است .من برآن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم.
پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند:
هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم،
چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم.
.
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
👌 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...
#پندانه
✍ برای شنیدن ندای قلبت وقت بگذار
🔹روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کمرفتوآمدی میگذشت.
🔸ناگهان از بین دو اتومبیل پارکشده کنار خیابان، یک پسربچه پارهآجری بهسمت او پرتاب کرد. پارهآجر به اتومبیل او برخورد کرد.
🔹مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
🔸پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را بهسمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند.
🔹پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و بهندرت کسی از آن عبور میکند. هرچه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد.
🔸برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پارهآجر استفاده کنم.
🔹مرد متاثر شد و به فکر فرورفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
🔸خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند، اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور میشود پارهآجری بهسمت ما پرتاب کند.
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من میخواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پولهایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و میخواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمیتوانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی داراییاش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی داراییهایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#حکایت🐝🐜
زنبوری، موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد.
مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
📚جوامع الحکایات، سدید الدین محمد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🔺 کسی که می خواهد کاری را انجام دهد راهش را پیدا می کند و کسی که نمی خواهد کاری را انجام دهد بهانه اش را !
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
غصه روزی را نخورید و خدا را فراموش نکنید.
زیرا خدا سهم هرکسی را نوشتهاست!
✍ شیخ رجبعلی خیاط
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔥#تنها_میان_داعش🔥 قسمت دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
🔥#تنها_میان_داعش🔥
قسمت سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد😰 و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد. 🤲🏻😧
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!🥺❤️
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» 😠
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. 🙄حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 😡
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»☹️
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! 😏
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!» 😤
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟» 😟
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» 🤔😡
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» 👆🏻و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!» 😨
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» 😥و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!»😣 اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت.🥺 دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 😞
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. 💔
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! 💔
انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. 💔😔
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 🤐
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت. 😢
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.»😰 شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. 💓ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...😰
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکد
🍁دنیا مانند گردویی است بی مغز!
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از مدرسه من
🟪ضرب المثل
🔹طبیب طمعکار
روزی روزگاری در چله زمستان، قصابی هنگام رفتن به مغازهاش به زمین خورد و دستش شکست. رهگذران جمع شدند، زیر بغلش را گرفته و او را به خانهاش بازگرداندند.
همسر و خانواده مرد با دیدن حال و روز او به سرعت به دنبال طبیب شکسته بندی که در آن نزدیکیها بود رفتند. و او را بر بالین مرد دست شکسته آوردند. طبیب با دیدن دست شکسته، آن را خوب معاینه کرد و سپس شروع به جا انداختن استخوانها نمود. او تمام استخوانها را یکی بعد از دیگری در سر جای خود گذاشت بجز یک استخوان کوچک که آن را به همانگونه لای زخم بیمار رها نمود و دست مرد را پانسمان کرد و به او گفت که هر روز برای تعویض پانسمان به مطب بیاید.
قصاب دست شکسته از فردای آن اتفاق هر روز پیش طبیب میرفت تا پانسمان دستش را تعویض کند و طبیب طمعکار هر بار با دریافت مبلغی پول پانسمان مرد را عوض میکرد. چندین و چند روز به همین شکل سپری شد اما اثری از بهبودی در مرد بیچاره بوجود نیامد. تا یک روز مرد دست شکسته سر ساعت نزد طبیب شیاد رفت، طبیب در مطب نبود ولی پسرش بجای او نشسته بود. پسر با دیدن مرد از او پرسید: عمو جان خدا بد نده چی شده؟
مرد گفت: خدا که بد نمیده پسرجان، چند روز پیش زمین خوردم و..... ماجرا را برای پسر شرح داد و از اینکه بهبودی در حالش بوجود نمی آید، شکایت نمود. پسر که از بهبود نیافتن مرد بیچاره تعجب کرده بود، پانسمان دست آن مرد را باز کرد و متوجه استخوانی در زخم او شد. فوراً آن استخوان را بیرون کشید دست مرد را دوباره پانسمان کرد و به او گفت: عمو جان برو با خیال راحت استراحت کن که تا دو روز دیگر به طور کامل خوب میشوی. مرد با شنیدن این حرف خوشحال شد و به خانه بازگشت. ساعتی بعد طبیب برگشت. و چند روزی از آن ماجرا گذشت اما خبری از مرد قصاب نشد. طبیب که از نیامدن مرد تعجب کرده بود، از پسرش سؤال کرد: پسر جان آیا در نبود من مرد دست شکستهای به مطب نیامده؟
پسرک شاد و سرخوش پاسخ داد: همان مرد قصاب را می گویی؟ او را درمان کردم! کلی هم مرا دعا نمود. بیچاره استخوانی در زخمش گیر کرده بود.
اما درحالی که پسر منتظر بود از پدر آفرین بشنود و تشویق گردد، طبیب بر سرش فریاد زد که: ای پسرک نادان، من خودم "استخوان لای زخم" او گذاشته بودم. نکند خیال کردی من از وجود آن استخوان بی خبر بودم؟ یا اینکه آن را ندیده بودم؟ من این کار را کردم تا چند روزی بخاطر آن استخوان از آن مرد پولی به جیب بزنم!
هرگاه کسی در کاری مشکل تراشی کند و یا طفره برود و یا عمداً کار را دشوار نماید این ضرب المثل شامل حال او میگردد!
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از Ltms
📌برخی نکات ایمنی برای استفاده از وسایل گازسوز:📣📣📣📣
🔶 لطفا قبل از روشن نمودن وسایل گازسوز حتما نسبت به باز بودن مسیر دودکش اطمینان حاصل نمایید.
🔶بخاری،آبگرمکن، شومینه، هرکدام باید به یک دودکش مجزا و مجهز به کلاهک در پشت بام متصل باشد.
🔶نصب دودکش در داخل راهروها، پاسیوها و فضاهای بسته ساختمان که جریان طبیعی هوا وجود ندارد ممنوع است.
🔶در كليه ساختمان هايي كه داراي لوله كشي گاز مي باشند علاوه بر نصب يك عدد شير اصلي در نزديكي درب ورودي، در نزديكي هر دستگاه گاز سوز نيز يك شير مصرف قرار دارد تا در مواقع ضروري بتوان با بستن اين شير از ورود گاز به همان دستگاه جلوگيري نمود.وظيفه شير اصلي نيز قطع و وصل جريان ساختمان مي باشد.
🔶براي محكم كردن شيلنگ هاي گاز متصل به وسائل گاز سوز، حتما از بستهاي فلزي مناسب استفاده نمائید، زیرا پيچاندن سيم يا سایر اقدامات مشابه به جاي بست، باعث بريده شدن وجدا شدن شيلنگ شده و آن را محكم نگه نمي دارد و باعث نشت گاز خواهد شد.
🔶پس از نصب بست فلزي مناسب، در مرحله بعد مهمترين اقدام تست نشت گاز است كه در اين زمينه استفاده از كف صابون مناسب ترين روش براي تشخيص نشتي بوده و دقت داشته باشيد براي اين كار هرگز از شعله استفاده نكنيد.
🔶استفاده از بخاری بدون دودکش در اتاق خواب و جاهایی که تهویه کافی ندارد ممنوع است.
🔶 اگر به بعضی از شیرهای مصرف فعلی، هیچگونه وسیله گازسوزی وصل نشده و مورد استفاده قرار نمیگیرند لازم است حتماً با درپوش مسدود شوند تا چنانچه احیاناً شیر مصرف باز شد و یا دارای نشتی بود، گاز از لوله خارج نشده و حادثهای به وجود نیاید.
🔶مسدود شدن دودکش سبب سوخت ناقص و ایجاد گازهای خطرناک و باعث خفگی در اثر گاز گرفتگی می شود.
🔶هرگز بخش خروجی دودکش آبگرمکن دیواری را با نصب تبدیل بر بالای آن کاهش ندهید.
🔶از نصب آبگرمکن در حمام به شدت خودداری نمایید.
🔶 از لوله های خرطومی برای بخاری استفاده نکنید.
🔶 در صورتی که شعله آبی نباشد نشانه نبودن اکسیژن کافی است.
🔶 گذاشتن لوله بخاری در آب بسیار خطرناک است.
🔶 انتهای دودکش باید 1 متر از سطح بام فاصله داشته و به شکلT باشد.
🔶 سرد بودن لوله بخاری نشانه کارکرد ناصحیح است.
🔶در صورت بروز هر گونه حادثه ناشی از گازطبیعی فوراً با شماره تلفن 194 پست امداد گاز در شهرهای استان و با شماره تلفن گازبان همان روستا تماس حاصل فرمایید.
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
هدایت شده از Ltms
هرگاه با پیام " اینترنت رایگان " در شبکه های اجتماعی مواجه شدید مراقب بوده و بدانید که در واقع این پیام شما را به صفحات جعلی و آســیـب رسـان هدایت کـرده و ترفندی از سوی کلاهبرداران برای سـرقت اطلاعـات شــخصـی و یا سوء استفاده از آنـها می باشـد.
#پلیس_فتا
#کلیک_امن
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
هدایت شده از Ltms
مراقب #آگهیهای_جعلی استخدامی باشید
یکی از شگردهای کلاهبردارن سایبری ، درج آگهیهای جعلی استخدامی با عناوین مختلفی همچون کار در منزل ، استخدام تایپیست استخدام به صورت دورکاری با درآمد بالا و کارکم می باشد و با استفاده از این ترفند قربانیان را ترغیب به ارسال مدارک و واریز وجه می کنند و پس از دریافت وجه دیگر پاسخگوی شخص نمی باشند
لذا به هموطنان گرامی توصیه می شود قبل از اعتماد به اشخاص درج کننده چنین آگهی هایی ، هویت آنها را احراز کنند واز ارسال هرگونه مدارک هویتی و واریز وجه به حساب آنان خودداری کنند.
#پلیس_فتا
#کلیک_امن
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
🌿🌺﷽🌿🌺
در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست...
اما چند سال بعد که از خواب بیدار شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله ی همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند چند ساعت بیشتر بخوابد...
نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست یا یک ورزشکار معروف...
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم...
مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد...
بستگی به شرایط داشت گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی...
سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی در نگرش و بینش انسان نسبت به زندگی است نه عوامل و اتفاقات آن..
گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم...
چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده...
خوشبختی واقعی، زمانی اتفاق میافتد که میفهمیم همه چیز در درون خود ماست و هر آنچه که برای رسیدن به موفقیت و آرامش نیاز داریم، خداوند در درون ما به ودیعه گذاشته است.
خوشبختی ای که نه گذر زمان و نه تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد.
دنیا پر است از انسان های به ظاهر خوشبختی است که همه چیز دارند به جز خوشبختی ...
کسانی که به خاطر افکار منفی و تاریکشان هرگز خوشبخت نمی شوند.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان_آموزنده
🌟🍃حكايت كردهاند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مىگويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مىگويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگويم .
🦋مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرندهاى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مىارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
🦋گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمىشد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
🦋مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاى كرد .
🦋مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى .
🦋در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمىكردى .
🦋مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست كه چه كند. دست بر دست مىماليد و گنجشك را ناسزا مىگفت.
🦋ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست دادهاى .
🦋 نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟
🦋پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمىگويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .
پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن بود در شوره خاك
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🟢 ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی»
در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند:
«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.
وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!»
بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است.
لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
او در دوران دبیرستان در ورزش کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم. در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.
این نشان می دهد که ابراهیم هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است.
#امام_زمان
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh