داستان مدرسه
نادر شاه افشار... قهرمانی که آرام نگرفت قسمت ۲. نادر و مادرش نزدیک به چهار سال در بند ازبکان بود
این هم قسمت ۳
نادرشاه افشار قهرمان ناآرام
قسمت ٣.
در نزدیکیهای شهر ابیورد عیارانی (مامورانی که برای حفاظت از مردم و اموال آنها فعالیت میکنند) بر میخورند که در خدمت باباعلی بیگ حکمران آن شهر بودند و آنان وقتی که از وضع آگاه میشوند ایشان را نزد فرمانده خود میبرند و نادر و یارانش از آن هنگام در سلک مردان جنگی بابا علی بیک در میآیند و
این درست هنگامی بود که افغانها شهر سپاهان (اصفهان)را در محاصره گرفته بودند سلطان حسین پسر کوچک خود تهماسب میرزا را به جانشینی برگزیده بود بابا علی بیک پس از یکی دوماه پی به دلاوری و تیز هوشی نادر میبرد و وی را فرمانده بخشی از مردان زیر فرمان خود میکندچون شایستگی وی را بیش از آنچه که میپنداشت میبیند دختر خود را هم به وی میدهد این زن پس از چندی در میگذرد و بابا علی بیک که نادر را دوست داشت دومین دختر خود را به همسری وی در میآورد.
کمکم نادر جوان که یک جنگجوی گمنام بیش نبود پله های پیشرفت را با شتاب میپیماید و نزدیکترین دستیار بابا علی بیک میشود.
خبرهای کشتار مردم بدست افغانهای مهاجم و شکست نیروهای دولتی و محاصره پایتخت از سوی محمود افغان پیوسته به گوش نادر میرسید و روح دلاور او را آزرده و خشمگین میساخت.. در اینجا نادر را رها میکنیم در کنار بابا علی بیک نگاهی میاندازیم به وضعیت اصفهان پایتخت صفویان
شاه سلطان حسین که میبیند هر دم ممکن است افغانها به درون شهر بریزند و شیرازه کارها را از هم بپاشد از تهماسب میرزا میخواهد که شبانه از راهی پنهانی از حلقه محاصره افغانها بگذرد و به قزوین برود و نیرویی فراهم آورد و پیش از شکستن حلقه محاصره پایتخت از پشت سر به افغانها بتازد و آنهارا تارو مار کند. تهماسب دستور پدر را میپذیرد و شبانه با ده تن از سرداران از جان گذشته از راه پنهانی شهر را ترک میکند و خود را به ری (تهران) و سپس به قزوین میرساند و به گردآوری نیرو میپردازد و در زمانی اندک سی هزار تن مرد جنگی را فراهم میکند. در همین زمان افغان ها به درون شهر میریزند شاه سلطان حسین از پادشاهی کناره میگیرد و محمود افغان را به تخت مینشاند و با دست خود تاج پادشاهی را برسر او مینهد و بی درنگ به تهماسب میرزا مینویسد که از امیر محمود خان فرمانبرداری کند. این نامه بدست نصرالله خان داده میشود و او به قزوین میرود و نامه را به تهماسب میرزا میدهد.
تهماسب میرزا که پیوسته نگران وضع و در تدارک حرکت به سوی پایتخت بود با خواندن نامه چنان خشمگین میشود که از جای خود بر میخیزد نامه را به سویی پرت میکند و چند بار سراسر تالار را میپیماید و سپس رو به نزدیکان خود میکند و میگوید با اینکه از کار پدرم بسیار خشمگینم ولی خود را نیز بیگناه نمیدانم زیرا زود تر از این میبایست با سی هزار نیرو که گرد آورده ام به سپاهان (اصفهان)میتاختم و شهر را از محاصره بیرون میآوردم تا پدرم ناگزیر نشود به چنین کار شرم آوری دست بزند پس بهتراست که هرگز پاسخ پدرم را ندهم و از امروز راه خود را بروم نصرالله خان کرنشی میکند ومیگوید استدعا میکنم پاسخ پدر تاج دار خود را بدهید و تهماسب میگوید او دگر تاجدار نیست! و چون پا فشاری نصرالله خان را میبیند با دیگر نزدیکان به رایزنی مینشیند تا رای آنان را جویا باشد.. پس از گفتگوی فراوان رایزنان چنین رای میدهند که شاه سلطان حسین حق داشته است که خود را از پادشاهی بر کنار کند ولی هرگز نمیتوانسته حق ولیعهد کشور را به کس دیگری بدهد و بر کناری شاه از پادشاهی قانونی و پذیرفتنی است آما پادشاهی محمود خان قانونی و پذیرفتنی نیست و جانشین راستین پدر شما (تهماسب میرزا) هستید و اینک که پدر شما کنار رفته شما خود به خود شاه تهماسب دوم نامیده میشوید.. تهماسب میرزا این رای را میپسندد و خود را شاه تهماسب مینامد..
خبر اینکار به محمود افغان که دیگر خود را امیر محمود مینامید میرسد و سامان الله خان را با هشت هزار سرباز سپاهی برای سرکوب شاه تهماسب دوم روانه قزوین میکند. .
. ادامه در قسمت بعد...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🌻 یا مهدی (عج) 🌻: 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب #پارت_سی نف
🌻 یا مهدی (عج) 🌻:
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
رهـایے از شـب
#پارت_سی_و_یک
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.
روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه...
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت..گفت..سردمه'،!!تو لباس از تنم درآوردی
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای....تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه...بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم...
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.
لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات...
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه....رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو ...ساداتی؟؟؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت..
فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟
سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت.
امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ ! اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن....روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
✍ادامه دارد...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان مدرسه
🔖#داستان_تقسیم بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت پنجم »» چند ل
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت ششم »»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
#داستان #امام_زمان #کتاب
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥 قسمت شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل📱، بلاخره حلیه
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥
قسمت هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید. 😓
💠اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج انفجار 💥میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
💠آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
💠من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد. 😱
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
💠حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. 😥
💠تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود.
حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 😞
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
💠مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت.
💠یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 🤔
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
💠از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!» 👌🏻
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
💠به همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. 😭
💠نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#ولایت #رمان #امام_زمان
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥 قسمت هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذ
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥
قسمت هجدهم
💠 در این قحط آب💦، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
💠توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!»😓 و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💓
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. 😭
💠نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» 🤏🏻
💠از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!»
💠از توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :
«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
💠از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
💠دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 😞
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
💠من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
💠از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟»😭
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
💠یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه داعش نزنه!»...😥
ادامهدارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔖#داستان_تقسیم بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت ششم »» شب – مس
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت هفتم »»
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🌻 یا مهدی (عج) 🌻: 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب #پارت_سی_و_یک
🌻 یا مهدی (عج) 🌻:
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
رهـایے از شـب
#پارت_سی_و_دو
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟! بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی..
اول نمازشو قطع کرد.!! چون میخواست به خیال خودش از خدایی که آقاشو ازش گرفته انتقام بگیره.تو مدرسه همیشه تنها بود.هیچکس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشه ماتم بود.همیشه آینه ی دق بود!!
تنها یک نفر درکش کرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند که اونم دست روزگار ازش گرفت و برای همیشه مهاجرت کرد به انگلیس..
اون دوست خوب و واقعی یک سری یادگاری برای یادگار اهل بیت گذاشت که اون یادگاریها یک اسم بود که کسی نتونه بشکنتش!!
و یک عالمه اعتماد بنفس و محبت و شجاعت که الان مطمئنم همشون پوشالی بود!!!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب کرد تا دیگه کسی صدام نکنه رقی..
بهم شجاعت داد تا مقابل مهری بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام کنار بیام و از توسریهای مهری نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولی در ازای اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجه بود!!
مخصوصا با رفتنش خیلی تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.
با هر بدبختی ای بود رفتم.کارمیکردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچه چادرسرم نمیکردم ولی سنگین بودم.نه آرایشی. .نه لباس نافرمی..
تونخ هیچ کدوم اینها نبودم.
تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل کردن جزوه دوست شدم که تو کل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایی.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهای زیادی دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یک نفر قرار میگذاشتند.
اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتی نصیحتشون میکردم ولی نفهمیدم چیشد که منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.میخندند واز همه مهمتر با من خیلی مهربونند.
شرایط دانشگاه و کارم باهم جور درنمی اومد.از کارم بعد از یه مدت بیروت اومدم و دنبال یه کاری با درامد بهتر گشتم که بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.
سحر یک دختر شیرازی بود که پدر ثروتمندی داشت و براش خونه ای رهن کرده بود.او وقتی دید اوضاع واحوال مادی و زندگیم درست حسابی نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونه زندگی کنم.
آغاز تغییرات وفساد من در همون خونه بود.اکیپ سه نفره ی ما باعث به وجود اومدن خیلی اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهای مختلف صحبت میکردند و گاهی با آنها به پارتیهای مشترک میرفتند.
اوایل من قبول نمیکردم باهاشون برم ولی یه شب سر اون مساله هم وا دادم...حالا که دارم فکر میکنم میبینم وقتی گناه رو به چشم ببینی و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوی کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشی وخودت هم گنهکار میشی....
تو همون مهمونی ها بود که فهمیدم چقدر نیاز دارم یه مردی بهم توجه کنه.چقدر دلم نگاه عاشقونه میخواد.چقدر دوست دارم برای پسرها نازوغمزه کنم..سحر منو با یکی تو همون پارتی آشنا کرد.
یک پسر زشت وسیاه که وقتی باهات حرف میزد یک کم باید صورتت رو میکشیدی عقب تا بوی مشروب وسیگارش حالتو بد نکنه.اون با همه ی زشتی و غیر قابل تحمل بودنش چیزی گفت که حالم رو تغییر داد.گفت:
-با اینکه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردی ولی خیلی جذاب تر از اونایی!! شاید او به خیلیها این جمله رو در طول روز میگفت ولی من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکی منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاه هرز وبی حیاش خیره به چشمام گفت:باید از یه مرد بپرسی که زیبایی یعنی چی؟! شک نکن دوستات از روی حسادت بهت نگفتن که زیبایی...
✍ادامه دارد...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب" داستانهای شگفت" شامل بیش از 140 داستان اخلاقی و اعتقادی از شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب می باشد.
شهید دستغیب در این کتاب داستانهایی از عنایات معصومین علیه السلام و کرامات ایشان به افراد نیازمند از شفا دادن و دستگیری در بیابان و داستان های عبرت آموز دیگری آورده است. آیت الله دستغیب در مقدمه می فرمایند: چون هریک از این داستان ها موجب تقویت ایمان به غیب و رغبت قلوب به عالم اعلی و توجه به حضرت آفریدگار است آنها را ثبت کردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند و خصوصا در شداید و مشکلات دچار یاس نشوند. دل به پروردگار قوی دارند و بدانند که دعا و توسل را آثاری است حتمی چنانچه سعی در تحصیل مراتب تقوا و یقین را مقامات و درجاتی است که از حد ادراک بشری افزون است.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
dastanhaye shegeft (1).pdf
3.01M
کتاب #pdf
داستان های شگفت اثر شهید دستغیب
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh