¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۵ و ۲۶
+سلام عطاجان. خوبی ؟ چخبر تازه؟
_سلام ممنونم. مشغول کاریم.
+عطا به تیم رادار گفتم تموم کویرهای ایران و نقاط احتمالی که ممکنه اذیت کنن شما رو با سیگنالهای مزاحم، پوشش بدن.
_ عاکف، این فکر خوبیه ولی بی فایدس. چون که سیگنالای مزاحم پوشش ضدِ رادار دارن..
+ ولی بچههای مرکز کنترل ماهوارهای میگن تنها راهمون اینه که محل ارسال سیگنالای مزاحم و شناسایی کنیم.
_درسته.. ولی تاثیرِ خاص و اثرگذاری که بشه کارمون و جلو بندازه نداره.. ولی عاکف اگه شما توی این بیست و چهار ساعت یعنی تا فردا غروب ساعت ۵ پی اَن دی رو بهمون برسونید، ما به کمک دوتا ایستگاه سیار میتونیم جهتیابی رو شروع کنیم، و نقطه ی سیگنالای مزاحم و پیدا کنیم.. حتی دیگه اون موقع پوشش ضد رادار دشمنانمون هم تاثیری نداره..
+تلاشمون و میکنیم.. من تا یکی-دو ساعت دیگه روی هوا هستم. البته به شرط خیلی از اتفاقات. ان شاءالله اگر بتونم تا فردا بدستتون میرسونم.
_ان شاءالله خیر باشه.. عاکف جان تو که قطعه رو بیاری، من و بچه هام اینجا فقط یک ساعت وقت میخوایم که قطعه رو برای تست و نصب پی ان دی آماده کنیم.. دیگه راحت میشه هروقت بخوایم ماهواره رو پرتاب کنیم.
خوشحال شدم و گفتم:
+پس میشه تا قبل پرتاب ماهواره بخاطر زمانی که داریم سیگنالای مزاحم و پیدا کنیم و شما هم از اونطرف کاراو انجام بدید.
_بله حتما عاکف جان. حتما همینطوره..
قطع کردم و اومدم طبقه بالا،
و گزارش این مکالمه کوتاه و به حاجی دادم و بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه شماره ۶.
یه تماس گرفتم با بهزاد ،
که با چند تا از بچه ها توی خونه امن شماره ۶ مستقر بودن
بعد اینکه جواب داد بهش گفتم:
+سلام. عاکفم..توی چه وضعیتیه جمشیدی؟
_ سلام حاج آقا.. جمشیدی داره استراحت میکنه.
+بیدارش کنید و یه نوشیدنی بهش بدید و سرحال باشه دارم میام اونجا حسابی کارش دارم.
یک ربع بعد رسیدم ،
و مستقیم رفتم توی اتاق دوربین و کنترل، که توی خونه امن بود.
از دوربین اتاق جمشیدی و نگاه کردم و دیدم خسرو نشسته روی تختش و مشغول خوردن چای هست..
به بهزاد گفتم :
_برو بیارش اتاق بازجویی و منم یه تماس دارم با جایی و میام اونجا الان.
بهزاد رفت و منم یه تماس با یه بنده خدایی بابت یه قضیه ای گرفتم و بعدش رفتم سمت اتاق بازجویی..
خسروجمشیدی تا من و دید بلند شد. بهش اشاره زدم بشین نیازی نیست بلند بشی از جات..
رفتم روبروش نشستم و یه کم حالش و پرسیدم و چندتا نکته مهم و خیلی کوتاه بهش یاد آوری کردم
و رفتم سر اصل مطلب. گفتم:
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۷ و ۲۸
گفتم: +ببین خسرو، قرار بود شرکت یو اِس ژاکوب قطعه پی اَن دی رو که برای پرتاب ماهواره هست و کار اون قطعه هم خودت میدونی جهت یابی پارازیت و شناسایی اون پارازیت ها و سیگنال های مزاحم هست، ارسال کنند به ایران قِطعَش و؛ اما هنوز این کارو نکرده.. پول و گرفتن و به بهونه تحریم نمیدن اون قطعه رو.. من سالهاست دارم کار
اطلاعاتی میکنم. احساس میکنم این جک اندرسون که رییس اون شرکت هست، همون تامی برایان هست که تو برای اون کار میکردی و علیه ما جاسوسی میکردی. منابع برون مرزی ما هم به یه سرنخ هایی رسیدن..
✍نکته:
خوبه شما مخاطبان درمورد تامی برایان یه کم بیشتر از قبل بدونید. تامی برایان یکی از اعضای شورایمسئولمیز مشترک سرویس جاسوسی آمریکا و اسراییل بود و علیه برنامه های علمی، نظامی، هسته ای ایران فعالیت میکرد و خیلی از اقدامات علیه امنیت ملی ما، توسط این شخص و جوخه های ترور این تیم آمریکایی-اسراییلی بوده. این شورای جاسوسی آمریکا و اسراییل1 عضو داشت که یکیش تامی برایان بود.. همشونم تصمیم گیرنده های قطعی بودند اما برایان حرف اول و آخرو میزد به خاطر نفوذی که داشت... ما فقط تونستیم همچین شخص رو شناسایی کنیم و اسمش و در بیاریم. ولی هیچ تصویری ازش نداشتیم. البته حاج کاظم گفته بود بچه های تشکیلاتمون تونستن شناساییش کنند..
این شخص خودش و تیمش در برخی کشورهای منطقه غرب آسیا(خاورمیانه) در پوشش یک واسطه برای ایران و بعضی کشور هایی که مورد هدفشون بود، قطعه میفرستادند.. در صورتیکه واسطه ای درکار نبود و همه کاره خودشون بودند.
این قطعات جزء مواردی بودند که ما بخاطر تحریم نمیتونستیم وارد کنیم و تا چندسال قبل نمیتونستیم بسازیم. اما از برکت #تحریم تونستیم بسازیم و خودکفا بشیم و دستمون جلوی اجنبی دراز نباشه.
این قطعاتی که اون حروم زاده ها به ما میدادند، در واقع بدافزار بودند، و منجر میشد به اینکه مثال، ماهواره به فضا پرتاب نشه، یا بعضی از قسمتهای صنعت هسته ای ما در سایت های مهم منفجر بشه و یا سانتریفیوژهای ما از کار بیفتن.
حالا صنعت هسته ای و ماهواره ای مثال بود. و خداروشکر با رصد اطلاعاتی و امنیتی و به کار گیری بعضی شیوه ها نتونستن به ما خسارت بزنن و قطعاتی که باعث آسیب رسوندن به صنعت هسته ای ما میشد، شناسایی شده بودند و از بین برده بودیم...بگذریم.....
ادامه دادم و بهش گفتم:
+خسرو خیال میکنی خیلی زرنگی؟ داشتی میرفتی اون دنیا، نمیخواستی اینارو بهمون بگی که جک اندرسون همون تامی برایانه؟ ما که میفهمیدیم خلاصه.. همونطور که حالا فهمیدیم. احمق تو اگر جاسوس بودی، اون زن و بچت چه گناهی کردن. اونا دارن توی این مملکت زندگی میکنن. مملکت پیشرفت کنه خانوادت پیشرفت میکنن..پسرت توی این مملکت داره زندگی میکنه.. فردا پس فردا علم و سواد میخواد.. کار میخواد.. زندگی میخواد.. شما خیال میکنید مثلا بازجوییتون تموم میشه و حکمتون صادر میشه، دیگه تموم میشه همه چیز؟؟ نه پسر خوب، تازه خیلی چیزا شروع میشه. الآن هم تنها کسی که میتونه تامی برایان و شناسایی کنه فقط تویی...خسرو، من خیلی تلاش کردم حکم اعدامت لغو بشه. باور کن خیلی تلاش کردم. خواستم بمونی توی زندان تا آخر عمرت ولی در عوض حداقل اعدام نشی. زندان موندنت از اعدام شدنت بهتر بود.. الانم قبل اینکه بیام اینجا، با مقامات بالاتر حرف زدم تا بخاطر کمکهایی که بهمون در حل بعضی پروندهها کردی، برای مجازاتت تخفیف بگیرم
خسرو گفت:
_عاکف خان، من خودمم شک دارم هنوز جک اندرسون همون تامی برایان هست یا نه.. باور کن راست میگم.. چون خودم دو سه بار بیشتر ندیدمش.. ضمناگفتی میخوای کمک کنی اما دفعه ی قبل هم که واسطه شدم تا تشکیلات اطلاعاتی امنیتی ایران، بتونه سَمیر و که جاسوس آمریکا و فرانسه بودو شناسایی کنن، همین و بهم گفتی.
+ خودتم میدونی سر قولم موندم و پاش ایستادم. و هنوزم دارم تلاش میکنم.
_باشه.. مهم نیست دیگه.. ولی من مرگ و بیشتر ترجیح میدم.. امادرمورد این قطعه پی ان دی که شما گفتی، باید بگم پی ان دی رو شرکت عطا هم داره.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۹ و ۳۰
+میدونیم شرکت عطا هم داره.. اما سیگنالایی که شرکت عطا بر علیه سیگنالای مزاحم دشمن میفرسته، سیگنالاش خیلی پایینه. دم و دستگاه های سیستم جَمینگ شرکت عطا پاسخگوی این مشکلات نیست.. نمیتونه سیگنالای مزاحمی که دشمن میفرسته رو شناسایی کنه و متاسفانه روی سیستم ماهواره ای که میخواد به فضا پرتاب بشه
تاثیر میزاره.
_حالا چه اصراریه از تامی برایان بگیرید قطعه رو.؟
مکثی کردم ،و بلند شدم از روی صندلی و اومدم نزدیکش ایستادم ،
و نگاه کردم بهش و میخ شدم توی چشماش.بخاطر فوقِ سری و محرمانه بودن قضیه جوابش و ندادم.
فقط گفتم:
+هوففففففففف... ببین خسرو زیادی داری سوال میکنی. ما زیاد وقت نداریم. ماهواره باید تا چند روز آینده پرتاب بشه.. ضمنا یادت باشه، تو خیلی خوش شانس بودی که اعدامت لغو شده. بگذریم از اینا، چون وقت نیست که بخوام به خوش شانسی تو بپردازم....ببین خسرو جمشیدی، ما از طریق منابع خودمون توی ترکیه باخبر شدیم با حمایت تامی برایان، یه سیستم جمینگ وارد شده توی خاک ایران، تا سیگنالهای تخریبی بفرسته و جلوی پرتاب ماهواره گرفته بشه. ما دنبال دوتا موردیم.
یکی اینکه اون قطعه اصلی رو که اروپایی ها پولش و از جمهوری اسلامی گرفتن ولی ندادن و؛ بهمون بده، و یکی هم اینکه بدونیم چطوری وارد شده و توسط کدوم خائن و آشغال داخلی وارد شده، و تو هم شک نکن که چه کمک بکنی به ما و چه کمک نکنی، منه عاکف سلیمانی، پیداش میکنم اون آدم و. مورد سومم هست که بهت مربوط نمیشه. ضمنا اونا میخوان هم سیستم هدایتگر موشک و از کار بندازن، و هم تِلِمِترییِه ماهواره رو از کار بندازن و بسوزونن. اگه این قطعه رو نتونیم بدست بیاریم، همه چیز به هم میریزه. میفهمی که؟؟ اینم بهت بگم، اگه به هم بریزه منم به هم میریزم.. و اگر منم به هم بریزم، خدای محمد و آل محمد جد و آبادت و میگیره.. چون من دیگه رحم نمیکنم به کسی.. اونوقت بر ضرر توعه.. تو توی شرکت اینا کار کردی و مطلع هستی از این مسائل.
_به یه شرطی قبول میکنم.
عصبی شدم ولی خونسردیم و حفظ کردم.. بهش گفتم
+خسرو !!!!! تو االن توی موقعیتی نیستی که برای سیستم اطلاعاتی_امنیتی ایران شرط تعیین کنی. خواهشا درک کن.
_ولی توی موقعیتی هستم که انتخاب کنم.
مکثی کردم ،
و حدود ۱۰ تا ۱۵ ثانیه به جملش فکر کردم ، دیدم که راست میگه.. میتونه کمک نکنه به جمهوری اسلامی.. البته اگر کمک نمیکرد باید دوباره میرفت بالای دار..چون ما میخواستیم با یه تیر سه نشون بزنیم..
اول اینکه به هدف خودمون برسیم و حقمون و بگیریم..
دوم اینکه به سیستم اطلاعاتی_امنیتی آمریکا و اسراییل ضربه بزنیم
و سوم اینکه به خسروجمشیدی فرصت توبه بدیم. چون روش و عقائد انقلاب اسلامی کشورمون اینه که راه بازگشت به مسیر الهی رو باز میزاره برای متهمین تا توبه کنن و به سمت خدا و مسیرحق برگردند.
بعد از این مکث ۱۰ پونزده ثانیه ای، بهش گفتم:
+چی میخوای؟ خواستت و بگو..
_میخوام از خانوادم حمایت بشه..
+خسرو، بهت قول میدم وقتی برگشتی بخاطر این کار بزرگت برای همیشه پیش خانوادت باشی و در کنارشون زندگی کنی. بهت قول میدم... با مقامات بالا هم حرف میزنیم.. ببین خسرو، من این قدرت و دارم که برات اینکارو کنم. وقتی این قدرت و دارم یعنی اختیارشم دارم. یعنی سیستم و تشکیلات این اختیارات و به من درمورد تو میده... چون هدف ما کمک هست به دیگران.. میتونیم برات تخفیف مجازات بگیریم..
_اگه برنگشتم چی آقا عاکف؟؟
+بهت قول میدم خسرو.. به شرافتم و به خاک پدر شهیدم قسم، تا آخر عمرم، و تا آخر عمرِ خانومت و بچه هات، ازشون حمایت کنم و چیزی کم نزارم براشون.
_میتونم یه امشب و پیششون بمونم؟؟ حداقل بزارید توی این خونه امن بیان و باهم باشیم؟
+داری کلافم میکنی خسرو جمشیدی... دیگه باید فهمیده باشی با این اطلاعاتی که الان بهت دادم و فهمیدی پروژه ما چیه، تا آخر این عملیات حق نداری از کنار من تکون بخوری. وگرنه بیچارت میکنم. تنها کاری که میتونم کنم اینه که تا آماده شی میگم بچه هامون برن خانوادت و بیارن و همینجا باهاشون خداحافظی کنی. آماده ای برای این کار؟
_آره.
+پس میگم برات لباس بیارن. الانم برو همینجا یه دوش بگیرو تا خانوادت میان مرتب باشی پیششون.. بعدش میریم سمت فرودگاه تا از پرواز جا نمونیم
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۳۱ و ۳۲
خسرو رفت دوش بگیره و منم اومدم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم. چند تا بوق خورد و جواب داد:
+سلام حاج کاظم. عاکف هستم.
_سلام میشنوم.
+شخص مورد نظر برای همکاری آماده هست.
_عاکف مطمئنی ازش؟؟ یه وقت قصد فرار نداشته باشه؟؟
+آره حاجی مطمئنم، چون خانوادش براش، خیلی خیلی مهم هستن.. فرار هم توی کارش نیست.. فقط یه زحمتی بکشید بگید پاسپورتش و بیارن بچه ها فرودگاه. ضمنا یکی از بچه هارو بفرستید بره خانوادش و بیارن اینجا همدیگرو ببینن.
_چندلحظه وایسا.
همینطور که گوشی دستش بود به یکی از همکارا که سیدرضا اسمش بود و پیشش بود گفت:
_پاسپورت خسرو آمادس؟
سیدرضا هم گفت:
_آره. با اسم مستعارشم ردیف شده...
حاجی هم بهم گفت:
_از سیدرضا پرسیدم. میگه آمادس. میارن فرودگاه بهت تحویل میدن.
+ممنونم فقط سریعتر. فعلا خداحافظ.
حدود نیم ساعت بعد،
بچه های اداره خانواده خسرو جمشیدی، با یه ماشین شاسی بلند کاملا دودی و پرده کشیده شده که اوناهم نتونن بیرون و ببینن که خونه و موقعیت مکانی ما کجاست، آوردن خونه امن شماره ۶ که ما مستقر بودیم.
بچه ها زنگ زدن بالا،
و گفتم بیاریدشون باال تا همدیگر و ببینن.
خیلی صحنه عجیبی بود.
وقتی خسرو و بچه هاش همدیگرو دیدن زار زار گریه میکردند. منم تنهاشون گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون.
فقط به بچه های اتاق دوربین سپردم که زیر نظر بگیرن تحرکات خانم و دوتا بچش و که یه وقت چیزی بهش نرسونن.
رفتم بالای پشت بوم ساختمون ،
و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه. دیدم جواب نمیده.
همینطور توی حال خودم بودم و از تماسم به فاطمه دو سه دیقه گذشته بود که دیدم خودش زنگ زد.
جواب دادم:
+سلام عسل خانم. خوبی فاطمه جان؟
_سلام عزیزم. خوبی محسنِ من؟
+ممنونم خانم. کجایی شما، دوبار بهت زنگ زدم. تلفن خونه رو جواب ندادی. موبایلتم جواب ندادی.!!
_داشتم برای امشب از حالا خونه رو ردیف میکردم..بعد جاروبرقی روشن بود نشنیدم.. ضمنا داشتیم وسیله های شام و آماده میکردیم با خواهرت.
+عه. مگه چخبره.
_وااااا. محسن؟؟دست شما درد نکنه دیگه!! تازه میگی چخبره؟ هیچچی.. فقط امشب سالگرد ازدواجمونه.
+جااااان ؟!!!؟؟
_عجب آدمی هستی تو محسنااااا. پاک یادت رفته.. دیشب تا حالا باز نیومدی خونه، با دوست جونات و حاج کاظم بودی، مارو فراموش کردی با مرام.. لوتی.. مشتی.. جوانمرد.. عشقم مگه دیروز عصر صحبت نکردیم درمورد مهمونی امشب..؟
یه لحظه گوشی و از گوشم فاصله دادم و با کف دستم محکم زدم به پیشونیم... چنان صدایی داد که فاطمه هم صدا رو شنید از پشت خط..
اصلا یادم رفته بود سالگر ازدواج من و فاطمه هست امشب. بهش گفتم:
+فاطمه زهرای من !!
_جانم
+عسلم
_جانم
+خانمم
_ای جون دلم. بگو..
+خانم
_مرض بگو دیگه.
+یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
_وااای محسن. خب بگو ببینم چیه دیگه. تو یکی دیگه کشتی من و.
+خانم راستش یه ماموریت پیش اومده شاید دو سه روز نباشم.
_محسننننننن. اَه.... اَه.... اَه.... بس کن دیگه تورو خدا. یعنی کل این اطلاعاتیها مردن فقط تو زنده ای؟
+آقااااا.. جان اون مادرت، جان اون بابات... جان اون داداشت... جان اون مرده و زندت، من کوچیکتم، انقدر این اسم کوفتی و پشت تلفن نیار. برای ما شر درست نکن.
_خب چشم.. عصبی نشو حالا، دوباره یادم رفت. از بس حرص میدی من و دیگه.. محسن من الآن چه خاکی توی سرم کنم. امشب خواهرات و مادرت و داداشات و فک و فامیالت و فک و فامیالی من و پدر و مادرم و رفیقای من و تو دارن میان اینجا. چرا گند میزنید تو و اون تشکیلاتتون و سیستم کاریتون، توی زندگیمون.؟ الآن من جلوی مردم چی بگم. تو نمیتونستی صبح زودتر بهم خبر بدی؟
+خب الآنم صبح دیگه.
_الان چیکار کنم.. میشه این و بهم بگی؟؟
+هیچچی کنسل کن.
_همین؟ به همین راحتی؟
+فاطمه جان، عزیزم، من تا فردا پس فردا. میام.. اونوقت مهمونی کوچیک میگیریم. حالا چخبر بود دوتا اتوبوس آدم دعوت کردی
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
15.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روز_یکشنبه
#سیزدهم_آبان۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
https://digipostal.ir/clk1ukf
#روز_دانشآموز_مبارک
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
🌠قصهی شب🌠
شبِ سیونهم: بشقابِ تَرَکخورده
یکی بود، یکی نبود. یک بشقاب بود که دلش تَرَک خورده بود. همیشه هم از قاشق و چنگال میترسید. از ترسش نمیخواست سر سفره بیاد. 🍽
همیشه گوشهی کمد مینشست و غصه میخورد. تا اینکه یک روز از تنهایی و بیکاری خسته شد.
راه افتاد و رفت پیش دکتر قابلمه و گفت: «دکتر جان من یک تَرَک دارم. میشه درستش کنید؟» 🍽👨🏻🍳🫕⁉️
دکتر قابلمه بشقاب رو معاینه کرد و گفت: «اینکه تَرَک نیست جانم! فقط یک خطه. شاید یک بچه با خودکار روی تو خط کشیده!» 🩺👶🏻✍️
بشقاب با تعجب گوش کرد و چیزی نگفت.
دکتر قابلمه ابرِ ظرفشویی رو صدا کرد و گفت: «پرستار، این خط رو پاک کن!»🧼🍽
خط پاک شد و بشقاب با خوشحالی رفت خونه. بعد شب که شد، زودتر از همه رفت و نشست روی سفره. 🍽🧂🥣🍲🍛
از کتابِ «سیبیل بابات میچرخه» 🥸، نوشتهی ناصر کشاورز 📒
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
معرفی اقوام ایرانی: عربهای مهماننواز
خب بچهها، تو بحث معرفی اقوام، نوبت رسید به معرفی قوم مهموننواز «عرب». پس با من همراه شو تا با عربهای عزیز ایران آشنا بشی. بچههایی که عرب هستید، شما هم حسابی حواستون رو جمع کنید تا اگه من یه وقت اشتباه کردم، بهم گوشزد کنید.
😉😉😊😊
👇👇👇
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✨
قبل از هر چیز باید بدونی که عربها به شکل قبیلهای زندگی میکردن و ب خاطر همین توی دورههای مختلف تاریخی قبایل مختلف عرب وارد ایران شدن. از همون دورههای اشکانیان و ساسانیان، اعراب از سرزمینهای عربنشین همسایه به ایران مهاجرت کردن. البته ورود اعراب بعد از دورهی ساسانی و بعد از جنگ ایران و اعراب، بیشتر هم شد.
🤝🤝🤝
اقوام عرب توی کشورهای مختلفی زندگی میکنند. از عربستان و امارات و قطر و عراق گرفته تا عمان و لبنان و سوریه و ... . درواقع قوم عرب یکی از بزرگترین اقوام توی جهانه.
عربهای ساکن ایران بیشتر توی شهرهای جنوبی هستند. استانهای خوزستان، بوشهر و هرمزگان بیشترین تعداد عربها رو دارند. البته که توی استانهای ایلام، فارس و قم هم اعراب وجود دارند.
👌👌🇮🇷🇮🇷
خب همونطور که میدونید زبان قوم عرب، عربی هستش و عربهای ساکن ایران هم به زبان عربی با همدیگه صحبت میکنند. البته با توجه به شهر و محل سکونت، لهجهی اونها فرق میکنه.
🗣🗣☺️☺️
از نشانههای مهم فرهنگ عربها، لباسهای خاص اونها هستش. بچهها از اونجایی که عربها توی مناطق گرمسیری زندگی میکنند، لباسهای مردانهی اونها کاملا متناسب با شرایط آبوهوایی هستش. لباس مردان عرب به «دشداشه» معروفه. دشداشه یه پیراهن بلندی هستش که تا مچ پا رو میپوشونه و کاملا سفیده. مردان عرب توی مراسمهای مهم و خاص از روی دشداشه، بشت میپوشن که عبای بلندی هستش که اصولا کنارههای اون با رنگ طلایی تزئین و گلدوزی میشه.
چفیه هم بخش مهم لباس مردانهی عربها هستش، درواقع چفیه از تابش مستقیم نور خورشید به کف سر جلوگیری میکنه. برای سُر نخوردن چفیه از روی سر از حلقهی سیاهرنگی استفاده میکنند که اسمش عقال هستش.
زنان عرب هم اصولا عبا میپوشن که سر تا پاشون رو میپوشونه و به رنگ سیاه هم هستش. البته که عبا، لباس بیرون اونها هستش و توی خونه لباسی به اسم «نفنوف» میپوشند که پیراهن بلندی هستش که زنان سالخورده، از رنگهای تیره اون استفاده میکنن و دخترهای جوان هم از رنگهای روشن و شادش.
😍😍🥼👕🧕
خب حالا وقتشه که یه دست به شکمهامون بکشیم و بریم سراغ غذاهای خوشمزه و خوشعطر عربها. 😋😁غذاهای قوم عرب واقعا نیاز به معرفی نداره، بس که معروف هستند. نگم برات از خوشمزگی فلافل و سمبوسه و قلیهماهی و کبه عربی.
🥩🍖🫔🍛
بچهها مراسمها و عیدهای مذهبی برای عربها خیلی مهم هستش. مثلا عربها، عید فطر رو خیلی باشکوه برگزار میکنن. از قبل خونهتکونی میکنن، لباس نو میخرن، شیرینی درست میکنن و آجیل میخرن تا از مهمونها پذیرایی کنند. دید و بازدید از بخشهای مهم این عید هستش.
🎉🎊🪅🎁🛍
عربها یه مراسم خاص دیگه دارند که بچهها اون رو برگزار میکنن و کلی هم کیف میکنن اون روز. اسم این مراسم، مراسم «گرگیعان» هستش که هر سال روز پونزدهم ماه رمضان، یعنی روز میلاد امام حسن، برگزار میشه. اون روز بچهها لباسهای نو میپوشن و ترگل و ورگل میشن و بعد یه کیسه از گردنشون آویزون میکنند و میرن تو کوچه و آواز و سرود و شعر میخونن و تولد امام حسن رو به همه تبریک میگن.
همسایههای مهربون هم کیسههای بچهها رو پر از عیدی و خوراکی و چیزهای خوشمزه میکنن.
🎁🎈🍡🍭🍬
عربها هم مثل بقیهی اقوام ایرانی، موسیقی خاص خودشون رو دارند. اونها با سازهایی مثل نی انبون و دف و دمام، موسیقی فوقالعادهای ایجاد میکنند.
🎼🎼🪈🥁
جالبه بدونی که یزله یه جور مراسم موسیقایی هستش که عربها توی شادیها و غمها اون رو برگزار میکنند. یزله یه جور شعر و آوازه که همراه با پایکوبی انجام میشه. عربها توی عروسیها و شادیها یزله رو با ریتم تند و سریع و شاد برگزار میکنند و توی سوگواریها و عزاها، ریتم یزله، کند و غمگین و حزنانگیز میشه.
🪗🎷🎼🎼
خب حالا ببینم تو این کانال ما چند نفر عرب داریم؟ دیگه وقتشه که عربهای دوستداشتنیِ کانال، دست بلند کنند و به افتخار خودشون یه کف مرتب بزنند.
🤗🤗😍😍
#اقوام_ایرانی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
پیشکش اول صبح
یک سلام گرم با عطر گلهای بهشتی از باغ آرامش و پر مهر خداست
امروزتان متبرک به نگاه مهربان خدا
سلام و درود🍁🍂
صبحتون زیباتون بخیر
همراه با آرامشی وصف نشدنی
شروع روزتون پر از اتفاقهای قشنگ
و لحظه لحظه زندگیتان
مملو از عشق و محبت
هر روز آغازیست دوباره برای آموختن و بالیدن،آغازی برای تکاندن غبار از دل و نشاندن غنچههای محبت و عشق
پس با توکل به خدا با انرژی و اندیشهای مثبت روزت را شروع کن
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar12
روزنوشتهای یک دانشآموز ۱۳ ساله
🔸روز اول: تمرینِ حرف زدن در جمع
امروز اولین روز سال تحصیلی ۱۴۰۳ بود. با بچهها توی کلاس نشسته بودیم که معلم جدیدمون، خانم کرمانی وارد کلاس شد و با لبخند به ما خوشآمد گفت. بعدش ازمون خواست کمی در مورد تعطیلات تابستون صحبت کنیم. من حس کردم خجالت میکشم در جمع حرف بزنم و مثل همیشه ته کلاس خودم رو پنهون کردم.
بعد یکدفعه خانوم کرمانی بهم نگاه کرد و انگار که فکر من رو خونده باشه، گفت: «بچهها لطفاً قبل از اینکه دربارهی تعطیلات بهم بگین، روی کاغذ حستون رو بنویسین. بعد میتونین از روی نوشتهتون بخونین که حرفاتون یادتون نره!» چهقدر این حرفش به دادم رسید... حالا دیگه نگران نبودم جملههام نیمهکاره و نامفهوم بشن. چون کلی وقت داشتم در موردشون فکر کنم. 📝💬🗣
🔹روز دوم: جمعهی بدون تکلیف درسی
امروز معلم ریاضیمون، خانم حسابی، در مورد خاصیت بعضی اعداد و اهمیتشون باهامون حرف زد. بعدش بهمون چند تا تمرین داد تا همونموقع سر کلاس به جوابشون فکر کنیم و اگه مشکلی داشتیم ازش بپرسیم. بعد سارا، دوست همکلاسیم، پرسید: «خانوم یعنی لازم نیست آخر هفته تکالیفمون رو انجام بدیم؟»
خانم حسابی با لبخند گفت: «سعی میکنیم تمرینها رو با هم توی کلاس انجام بدیم بچهها. فقط چند تا تمرین میمونه برای پنجشنبه که توی خونه انجام میدین. اما جمعه روز استراحت شماست! یادتون نره...» چهقدر خوشحالم که خانوم حسابی انقدر به فکر تفریح آخر هفتهی ماست. 👧🏻🧮🛝
🔸روز سوم: آخ جون مسابقه!
خیلی وقت بود دلم تنگ شده بود واسه یه مسابقهیِ جایزهدارِ حسابی. آخه نمیشه که همش درس و درس و درس. این رو یه بار مهسا به خانومِ هنر که فامیلیش نگارگره گفت. اون روز چند تا از بچهها نقاشیهای خیلی قشنگی با موضوع طبیعت کشیده بودن. بعد خانوم نگارگر کلی از کارهامون تعریف کرد. مهسا هم یکدفعه با هیجان از جاش بلند شد و گفت: «خانوم، کاشکی یه نمایشگاه کلاسی برگزار کنیم و مسابقه بذاریم! بعدش هرکی کارش بیشتر رأی آورد، جایزه بگیره!» 🎁🖼🎨
خانوم نگارگر هم از این ایدهی مهسا استقبال کرد و قرار شد به بهترین نقاشی یه جعبه آبرنگ هدیه بده. حالا دارم فکر میکنم برای این هفته چی بکشم که برندهی مسابقه بشم! 📋🗯🎉
🔹روز چهارم: دوستیهای تازه
امروز توی حیاطِ مدرسه با دختری به اسم دلارام آشنا شدم. اون تازهوارده و پارسال یه مدرسهی دیگه بوده. برای همین حس میکنم تنهاست. منم رفتم باهاش دوست شدم. آخه خانوم پرورشی همیشه میگه هوای همدیگه رو داشته باشیم. دوست داشتم دلارام رو با فضای مدرسه آشنا کنم. چون میدونستم ممکنه حس غریبی کنه. حالا با این کار احساس میکنم به آدم بهتری تبدیل شدم. 🎖🫂🔮
🔸روز پنجم: امتحانِ عجیبِ علوم!
وقتی خانوم روستازاده برگهی امتحان رو بهمون داد، هممون خیلی استرس گرفتیم. آخه هیچکدوم از سوالها آشنا نبود و گیج شده بودیم. تا اینکه خانوم روستازاده با لبخند مهربونش رو به بچهها کرد و گفت:
«نگران نباشین. برای پیدا کردن جواب سوالای امروز یه هفته فرصت دارین. چون جوابشون توی کتاب درسیتون نیست. برای پیدا کردنش باید به محیط اطرافتون دقت کنید.» بعد ادامه داد: «بچهها یادتون نره ما درس علوم رو میخونیم تا یاد بگیریم بهتر محیط زندگیمون رو مشاهده کنیم.» حالا حس می کنم امتحان دادن چهقدر خوبه... خیلی دلم میخواد خانوم روستازاده بازم از اینجور امتحانها ازمون بگیره. 🖊📃💡
راستی، حالا که روز دانشآموز نزدیکه، دارم فکر میکنم چهقدر خوبه که معلمهای ما گاهی وقتها بهمون اجازه بدن در کنار درس خوندن، از تجربههای تازه لذت ببریم. اینکه همونقدر که حواسشون به پیشرفت درسی ما هست، به حال دلمون هم توجه کنن. من این هفته دانشآموز شادتری نسبت به هفتهی قبل هستم و این هدیهی معلمهای خلاق و مهربونم به من و همکلاسیهام بود.
💁🏻♀️🦋🌻
#مناسبت
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌷 #مأموریت | مثل فهمیده
✌️ قدمبرداشتن پشت قدمهای نوجوانی که رهبر نام گرفت
✨ «آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر تانکهای شیطان تکهتکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست، اما راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب، شیرینتر شایستگان آناناند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاوداناناند.» سید شهیدان اهل قلم، سیدمرتضی آوینی شهادت را اینگونه نوشت.
💪 هشتم آبانماه، سالروز یکی از بزرگترین رشادتها و حماسههای تاریخ ایران اسلامی ماست؛ روزی که یک پسر سیزدهساله تنها راه نجات و دفاع از میهنش را جانش میبیند و آن را فدای آرمانش میکند. او با یک انتخاب درست و بهموقع، با بستن چند نارنجک به خودش بهسمت تانکهای دشمن میرود و با انفجار آن تانک، هراسی در دل دشمن انداخته و او را وادار به عقبنشینی میکند.
❤️ شهید حسین فهمیده همان نوجوان سیزدهسالهای است که به قول آقا: «با رشد، با شعور، با اراده و مصمم كه كشور خود را میشناخت، امام خود را میشناخت، دشمن خود را میشناخت، اهمیت وجود و فعالیت خود را هم میشناخت و رفت این سرمایه را تقدیم عزت كشور و آینده انقلاب و منافع و مصالح مردم كرد. جسم او رفت، اما روحش زنده ماند، یادش ابدی شد و خاطرهاش بهصورت اسطوره درآمد. این الگوست».
😎 مأموریت اینبار نو+جوان بهمناسبت سالروز شهادت حسین فهمیده، این است که مثل او یک انتخاب مهم و اساسی برای میهنت داشته باشی. برای انجام این مأموریت به سراغ خودت، استعدادهایت و تواناییهایت برو و ببین در همین سنوسال نوجوانی چه تصمیمی برای حفظ، ارتقا و پیشرفت میهنت میتوانی بگیری؟ تصمیمت را بنویس و برای ما بفرست تا برای دوستانت به اشتراک بگذاریم و همه با هم برای پایبندبودن به آن عهد ببندیم.
❓ چطوری مأموریت را بارگذاری کنم؟
📱 مأموریت را که انجام دادی، به صفحه «خودم» در #نرمافزار_موبایلی نو+جوان برو. حالا یک ➕ کوچک کنار صفحه سمت راست میبینی، روی آن کلیک کن. در قسمت موضوع، مأموریت را انتخاب کن و در قسمت بارگذاری، فایلت را بارگذاری کن.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh