با کلاس صحبت کن :
معمولی : ببخشید مزاحم شدم
با کلاس : ممنون وقت گذاشتی.
معمولی : به درد من نمیخوره.
با کلاس : مناسب من نیست.
معمولی : فهمیدی ؟
با کلاس : منظورمو رسوندم؟
معمولی : حالا ببینم چی میشه
با کلاس : باید بیشتر در موردش فکر کنم.
معمولی : میتونم شمارتونو داشته باشم ؟
با کلاس : چطور میتونم باهاتون در ارتباط باشم ؟
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
مرتبا به خود یاد آورے کنید که شما از آنچه که فکر مے کنید بهتر هستید.
افرادموفق از آسمان نیامده اند.براے موفقیت نیازے به نبوغ خارق العاده نیست.هےچچیز اسرارآمیزے هم در مورد آن وجود ندارد.به شانس هم ربطے نداره.
افراد موفق،جماعت عادے هستند که فقط باور به خویشتن و اعتقاد به اعمال خویش را در خود پرورش داده اند.هرگزتحت هیچ شرایطے خودتان را به بهاے اندکے نفروشید.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
Fariborz Lachini-Eshgh.mp3
14.63M
#موسیقی_بیکلام
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
تماشای زیاد تلویزیون حتی برای بزرگسالان نیز مفید نیست.
اما
این چند مورد رو اگر رعایت کنین، خیالمون راحت میشه:
۱. تنظیم فاصله کودک تا تلویزیون( بین ۲ تا ۴ متر)
۲. زاویه تماشای تلویزیون نباید طوری باشد که کودک گردن درد بگیرد.
۳. میخکوب نشدن کودک: کافیه هر ۲۰ دقیقه در حد ۲۰ ثانیه به چشم و بدن کودکتان استراحت بدین.
۴. در کنار تماشای تلویزیون، حتما کودک رو به فعالیت های حرکتی هم تشویق کنین. چون تا دو سالگی کودک در مرحله حسی،حرکتی و شناختی است و هرچه بیشتر با محیط پیرامون در ارتباط باشد و بازی کند، بهتر رشد میکند.
۵. صبح بلافاصله بعد بیداری و شب قبل خواب ، بهترین گزینه گوش کردن به صورت صوتی است. حتی میتونین برای فرزندتون قصه های فارسی بگید یا پخش کنید.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت20
الهه رحیم پور
{تاوانِ عشق را دلِ ما هرچه بود داد ...}
قطرات باران محکم به شیشه برخورد میکرد ... برف پاک کن هم روی دور تند بود و هرچه شیشه را پاک میکرد ثانیه ای بعد کل شیشه خیس میشد ...
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که موبایلم زنگ خورد ... گوشی را برداشتم و شماره ای ناشناس روی صفحه نقش بست ...
جواب دادم و گفتم:
- بفرمایید؟
صدای مهربان در گوشم پیچید و گفت:
- سلام خانم نعیمی ...خوبید؟
اینرا که گفت فهمیدم از آشنایان میثاق است که من را با فامیلِ او صدا میزند .
-ممنونم ...ببخشید شما؟
- من شریفی هستم ... مادر عماد.
- سلاام خانم شریفی خوبین؟ معذرت میخوام صداتونرو نشناختم... آقا عماد خوبن ؟ همسر محترمتون خوبن؟
- به مرحمت شما ... راستش من درمورد عماد باهاتون یه عرضی داشتم اگر جسارت نباشه.
-خواهش میکنم ... فقط منالان تو خیابونم پشت فرمون ... میشه رسیدم خونه با این شماره تماس بگیرم؟ حدودا ۱۰ تا ۱۵ دیقه دیگه ...
- بله ...بله حتما ببخشید منبد موقع زنگ زدم.
-نه خواهش مبکنم فعلا خدانگه دار
-خداحافظ
.........................................................
۱۰ دقیقه بعد به خانه رسیدم ... لباسهایم را عوض کردم و قابلمه غذا را روی شعله گاز گذاشتم تا گرم شود ... حسابی خسته و بی رمق و گرسنه بودم .
میدانستم صحبتم با مادر عماد جدی است و ممکن است به درازا بکشد ...تکه ای نان در دهانم گذاشتم و شماره را گرفتم .... بعد از چند بوق جواب داد:
- سلام مجدد خانم شریفی ... من الان سراپا گوشم
..بفرمایید.
- سلام عزیزجان ...خسته نباشید ببخشید مناگر بدموقع زنگ زدم ... حقیقتش فکر کنم شما تا حدودی در جریان هستین که عمادِ ما دلش گیرِ سوگندخانم گلِ شمادشده اما گویا سوگندخانم دلشون رضا نیست ... عماد ،بچم خیلی بهم ریخته ثمرخانم ... شما تروخدا بگین من چجوری این بچه رو قانع کنم...
- راستش خانم شریفی ... من به خاطر گل روی آقا عماد و اینهمه زحمتی که سالها تو انتشاراتیه همسر من کشیده سوگندو کشیدم کنار و باهاش حرف زدم .. حرف سوگند اصلاا این نیست که آقاعماد خدای نکرده مشکلی دارن ... حتی همسر من هم ۱۰۰ درصد عماد و تایید کرده ، مشکل اینه که سوگند نمیتونه با دلش کنار بیاد ... شاید منطقی حساب کنیم عماد همسر خیلی خوبی باشه ولی خب سوگند تازه ۲۰ سالشه منم ۲۰ سالگی ازدواج کردم ولی عاشق شدم و ازدواج کردم... سوگندم با دلش درگیره نه با عماد شما.
- حرف شما کاملا درسته ثمر خانم ولی من چه دلیلی بیارم واسه این پسر ؟ داره خودشو نابود میکنه ...
- شما اجازه بدین من با عماد صحبت میکنم ... با سوگندم دوباره حرف میزنم . انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.
- انشاءالله ... فقط یه وقت خدای نکرده مادر ناراحت نشن ازاینکه ما به ایشون زنگ نزدیم ..حمل بر بی ادبی نشه؟
- نه خواهش میکنم ... مشکلی نیست . مامان در جریان امور هستن ... ولی خب من سنی هم به سوگند نزدیکترم برا همین عموما کاراشو من پیگیری میکنم.
-پس شما بی زحمت با عماد حرف بزن بلکه اروم بگیره . ازآقانعیمی هم خیلی حرف شنوی داره بگین باهاش حرف بزنه تروخدا.
-چشم ..حتما ...امری نیست؟
-عرضی نیست دخترم ...درپناه خدا.
............................................
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۸۱ و ۸۲
_کتابات و به هم ریختن. میز کارت و به هم ریختن. چندتا سی دی ، وَ همچنین دی وی دی هم روی میز کارت هست که پخش شده روی میز.. ببینم عاکف چیز مهمی که توی سی دی و دی وی دی نبود که.
+نه چیز مهمی نبود.... مرسی باهات بعدا تماس میگیرم.
_ببین عاکف قطع نکن کارت دارم.
+بگو.. فقط خواهشا فوری بگو چون وقت ندارم..
_عاکف جان حقیقتش و بخوای حاج کاظم فهمیده. البته من بهش اول نگفتم.. وقت کردی، خودت هم زنگ بزن بهش بگو داستان دزدی خونه رو ! راستش و بخوای، خودش فهمید قضیه رو ! چون کنارم بود موقعی که زنگ زدی و شماره رو دید که تو هستی.. برای همین وقتی پرسیدش، دیگه منم نتونستم پنهون کنم ازش..
+باشه. میدونستم میفهمه و نمیتونی جلوی زبونت و بگیری.. ضمنا منم اینجا دوتا مظنون گرفتم.
_من نگفتم.. خودش فهمید.. بعدشم مظنون؟؟؟؟!!!! مظنون به چی؟؟؟!!! موضوعش چیه؟؟
+حالا هر چی هست. بعدا میفهمید. به جایی رسوندمش قضیه رو ، و مطمئن شدم بهت میگم.
_عاکف، موضوع خونت امنیته..
+موافقم باهات.. اما بزار بعدا حرف بزنیم.. فعلا خداحافظ.
به اونی که اسیر کردم و از زبون راننده متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم:
+زنگ بزن به اون آدم که شمارو گذاشت تا تعقیبم کنید اینجا ببینم کیه؟ بزارش روی آیفون
زنگ زد و اونطرف خط هم جواب داد:
_سلام حاج آقا. صادق هستم. صادق تیموری..
* سالم تیموری. عاکف با خانوادش صحیح و سالم رسیدند؟
وقتی دیدم صدای حاج کاظم هست، شدیدا عصبی شدم... اعصابم ریخت به هم و گوشی و از دست تیموری کشیدم
گرفتم .
و با حالت شاکی گفتم:
+سلام. بله رسیدم. نه برای من ، و نه خانوادم هیچ اتفاقی هم نیفتاده.
_اولا سالم. دوما آروم باش. سوما مثل اینکه دوستانمون ناشی گری کردند!
(یعنی خودشون و به تو لو دادند و ضعیف عمل کردند.)
+کاری به ناشی گریشون ندارم. و باید بیشتر دوره ببینند تا اینطور گند نزنند در تعقیب ورهگیری و مراقبت از یکی..اما مطلب بعدی اینکه، اگه اجازه بدید همین الآن این دوستان برگردند تهران. حداقل اونجا میتونن مراقب خونم باشن. خودتونم میدونید اون دفعه رو به اصرار شما قبول کردم که تیم حفاظت داشته باشم.. اینبار دیگه واقعا حوصله این مسخره بازیارو ندارم.
_اونا بر نمیگردن تهران.. چون دستور حفاظت تشکیلات اینه راجع به تو.. ضمنا به منم که نگفتی خونت و زیر و رو کردند. باید از عاصف بشنوم؟
+نمیخواستم توی این وضعیت ذهن شمارو درگیر مسائل شخصی خودم کنم! بعدشم، من چیز به درد بخوری که امنیتی باشه توی خونم نگه نمیدارم که بخواد به درد کسی بخوره. یه اتاق کاری دارم توی خونه که اونم درش قفل مخصوص خورده. ضمنا توی اون اتاق هم چیزی نیست. نگران نباشید و خیالتون جمع باشه.
با کنایه گفت:
_قفل مخصوصی که بازش کردند، مگه نه؟
+شده دیگه. چیکار کنم. اما گفتم که، چیزی نیست اونجا که به درد کسی بخوره.
_پس احتمالا اونایی هم که اومدن توی خونت میدونسن که چیزی به درد بخور وجود نداره که بخوان گیر بیارن اونجا.
همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم وکمی هم بحث میکردیم،....
دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل.. با سرعت بالایی از کنارمون رد شد..
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۸۳ و ۸۴
با سرعت بالایی از کنارمون رد شد..
یه لحظه به سرنشین هاش دقت کردم، دیدم یه مردو زن داخلش هستن، ولی توجه نکردم.. فقط چون سرعتش زیاد بود، نظر من و به خودش جلب کرد.
حاجی پشت خط بود و ادامه داد و گفت:
_احتمال میدم جاسوسا، میخواستن با این دزدی حواس مارو پرت کنند... پیش بینی کرده بودم این تحرکات و
+یعنی شما هم مثل من فکر میکنی به این دزدی؟ پای تیم جاسوسی وسطه؟
_تو هم نظرت اینه؟
+آره حاج آقا. چون توی خونم و فقط به هم ریخته بودن.. حتی یه مقدار طلایی هم که بود و با مبلغی پول که توی خونه بود، بهش دست نزدن.. ضمنا، سوریه لو رفته بودیم و اینجا هم که تا مرز ترور من و بردن ،، الآنم احتمال میدم دوباره بیش از حد توی دید اونا هستم در هر پروندهای. چون تویِ درگیری امنیتی چند ماه اخیر که من دنبالشون کردم و مسئولش بودم، همش به مقابله با سرویس های آمریکایی و اسراییلی برمیگرده.. به اضافه ی اینکه، احتمال
زیاد میدم مربوط به قضیه ترکیه باشه و اون مهمان دار هتل با اینکه بهش حقالسکوت دادیم، بعد از خروج من از هتل فیلم و داده باشه به تیم تامی برایان.
_موافقم باحرفات.. تجزیه و تحلیلت درسته.. عاکف، من برات نگرانم. انقدر کله شق بازی در نیار. میترسم برات اتفاقی بیفته. بزار بچه ها کارشون و کنند و دورا دور، مراقب تو و فاطمه باشن.. اونا که مزاحمت نیستن؟
+بحث مزاحمت نیست حاج آقا.. بحث اینه که حضورشون اذیتم میکنه. اینکه ببینم یکی داره من و زیرنظر میگیره سختمه. عادت ندارم که محافظ داشته باشم. حضورشون بیشتر من و عصبی میکنه. من خودم بلدم از خودم و خانوادم مراقبت کنم.
_پس اگه نظرت اینه، منم نظرم اینه که تیم حفاظتت اگر طبق خواسته ی تو باید برگرده تهران و پیش تو نباشن، خوده تو هم باید برگردی. وگرنه نمیزارم بدونِ تو برگردن تهران.. اگر سرپیچی کنی از دستور تشکیلات، توبیخت میکنم و دستور سازمانی میدم بیارنت تهران و ببرنت قرنطینه تا تکلیفت مشخص بشه.
خندیدم و گفتم:
+حاجی بیخیال. چرا شلوغش میکنی.؟!!!!
صداش و برد بالا و خیلی جدی و با لحن عصبانیت گفت:
_عاکف جدی گفتم اینبار.. به روح پسر شهیدم دارم قسم میخورم که این بار کاملا جدی هستم.. بسه دیگه.. هی من هرچی میگم تو میگی نه و برای ما اِن قُلت میاری.. ای بابا.... میگم ما اینجا توی تهران نگرانتیم.. یه کم بفهم.. من که از طرف خودم حرف نمیزنم.. اینجا ده تا آدم تصمیم گیر داره و سوراخ سمبه رو چک میکنن.. سازمان نمیخواد تو سوخت بری.. تو، چشم سازمانی.. عجب گیری کردیم از دست تو بخدا قسم
+حاجی جان چشم. میام تهران. ولی به اینا بگو برگردن. من خودم میرم الان بلیط برگشت و میگیرم و برمیگردم خونه و تا زمان پروازم، از خونه بیرون نمیام. خوبه؟ ماشینمم میدم دست رفیقم و خودمم هوایی همراه خانوادم میام..دیگه چی میخوای؟
_خوبه. اما حواست باشه. از این به بعد نمیخوام اطالعات مربوط به تورو از عاصف و دیگران بگیرم. تو نگران من نباش که درگیر چی هستم و چی نیستم. ذهنم مشغول میشه یا نمیشه.. و اینکه وسط کدوم پرونده هستم یا نیستم.. تو خودت باید به من بگی خیلی از این مسائل مهم و که برات چه اتفاقی افتاده ! حالا گوشی رو بده به تیموری باهاش حرف دارم.
گوشی و دادم به تیموری و بهشون گفت: _برگردید تهران.
پیاده شدم و بهشون گفتم پیاده شن. وقتی پیاده شدن ازشون عذرخواهی کردم و گفتم:
+خلاصه پیش میاد دیگه. بهم حق بدید. شما هم از این به بعد بهتر عمل کنید تا دوتا خط موازی به هم نخورن.
بوسیدمشون و گفتند:
_برسونیم شمارو.
گفتم:
_نه میخوام برم بلیط بگیرم و یه کم قدم بزنم.. اینجا هم یه بازارچهای داره.میخوام یه کم توش بچرخم.
اونا رفتن ...
و منم رفتم بازارو یه خرده ترشیجات گرفتم. تصمیم گرفتم کارام و که رسیدم توی بازار، بعدش دربست بگیرم برم بلیط برگشت و بخرم و رِزِرو کنم و فوری برگردم ویلا.
توی بازارچه که داشتم می اومدم و قدم میزدم و دستفروش ها و مغازه های اونجارو میدیدم، یه بچه که داشت دو میگرفت محکم خورد بهم..منم لبخندی زدم بهش و توجه نکردم..
همزمان با فاصله سه ثانیه الی پنج ثانیه بعدش یه پسره جوون، بهم طعنه زد و، محکم زد به کتفم. عذرخواهی کرد و رفت..
داشتم همینطور حرکت میکردم و راه میرفتم و کُتی که تنم بود و درست میکردم، چون بهم بدجور طعنه زد، یهویی احساس کردم موبایلم توی جیب بالای کتم نیست.
دست کردم توی جیب کتم دیدم انگار واقعا نیست !!!! برگشتم عقب ونگاه کردم دیدم....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
ماه شعبان- مجتهدی.mp3
1.37M
🔸استغفار در ماه شعبان مثل 70 بار استغفار در ماه دیگر است
🔹اما چطور باید استغفار کنیم؟
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۸۵ و ۸۶
برگشتم عقب ونگاه کردم دیدم اون پسره جوونه که بهم طعنه زد، داره تند تند میره.
هم زمان اونم برگشت من و دید که دارم نگاش میکنم، بلافاصله دو گرفت و فرار کرد. بازار نسبتا شلوغی بود.
وسیله هارو از دستم انداختم پایین و منم دو گرفتم رفتم دنبالش. اون هرچی نفس داشت دو میگرفت و منم همینطور دنبالش می دَویدم. مردم همه نگاه میکردن که چی شده.
پسره از بازار خارج شد و رفت توی خیابون بین ماشینا. ماشین ها باسرعت میومدن و ترمز میزدن. اینم از روی ماشینا میپرید. معلوم بود آموزش دیده و با تجربه هست که ظرف چند ثانیه با یه حرکت نمایشی موبایلم و زد و با این سرعت فرار کرد.. اما نمیدونست چه عقوبتی در انتظارشه.
از روی جدول میپرید.
از بین ماشینا لایی میکشید با دویدن.چند تا ماشین خوردن به هم دیگه. بخاطر همین خوردن ماشینا به هم و تصادف هایی که شد، ترافیک عجیبی شده بود. اون از روی ماشینا میپرید و منم تاجایی که میتونستم از روی ماشینا میپریدم و یا از کنارشون می دَویدم.. ولی خب اون خیلی تیز بود.
من بخاطر تیری که پایین قفسه سینم ، سال ۹۴ در موصل عراق خورده بود، از لحاظ تنفسی سخت مشکل پیدا کرده بودم.. معده دردهای شدید هم داشتم. سال ۹۳ هم در یکی از مناطق سوریه تروریستا به طور نامحسوسی شیمیایی زده بودند که من ریَم آسیب دیده بود.. ولی به هر حال تا جایی که میتونستم، می دَویدم پشت سرش. جای شلیک نداشتم. چون خیابونا خیلی شلوغ بود.
داد میزدم بگیرینش.
ولی اون نامرد زرنگ بود و همینطوری هی جاش و عوض میکرد و میرفت توی شلوغی و هی میومد توی قسمتای خلوت خیابون تا کسی نگیرتش..یه قمه هم دستش بود که مردم میترسیدن سمتش برن..حتی تا سه متریش هم رسیدم..
انقدر من و دنبال خودش کشوند که آخرشم من و برد توی یه محله خلوت. رفت توی یه کوچه.
دیدم گوشی و از جیبش در آورد و سیم کارت و ازش جدا کردو بعدش گوشی و محکم زد به دیوار کوچه و شکست و در رفت. منم رفتم دنبالش که دیدم عین این بدلکارا از یه دیوار بلند پرید و آویزون شد و رفت توی یه یاغ.
منم دوروبرم و نگاه کردم و فوری برگشتم سمت گوشی و پسره رو بیخیال شدم. گوشی شکستم و گرفتم و اون کوچه رو یه بررسی کردم و دیدم دستم به جایی بند نیست.
رفتم همون دورو بر یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت ویلا.. رفتم داخل خونه و کالفه بودم بخاطر این یکی دوروز و اتفاقات ترکیه و الانم توی ایران و این مسائل...
رسیدم داخل خونه مادرم با یه حالت اضطراب و پریشونی دیدم میگه:
_کجایی تو؟
+چیشده مگه مامان.
_فاطمه دو سه ساعته رفته بیرون برنگشته.
+کجا رفت؟
_گفت میرم مغازه ی اینجا یه خرده وسیله بگیرم و یکی دوتا از دوستاش توی این محله هستند بهشون سر بزنه و برگرده اما هنوز نیومده.
+زنگ نزدی بهش ببینی کجاست؟
_ زدم ولی جواب نمیده. محسن جان، پسرم، تورو خدا برو پیداش کن. اتفاقی نیفتاده باشه واسش. برو اینجا نمون.برو دنبالش خواهشا.
گوشی مادرم و گرفتم و زنگ زدم به مویابل فاطمه، که دیدم میگه:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!!
انگار دنیا روی سرم خراب شد.
داشتم دیوانه میشدم.مریضی مادرم، محافظت از من، دزدی خونم که مشخص بود برنامه ریزی شده هست و طبق نظر من و حاج کاظم و عاصف، امنیتی شده موضوعش و دزدی گوشیم، و حالا بی خبری از فاطمه که سابقه نداشت.
از خونه زدم بیرون.
بررسی کردم دیدم کسی اون دور و بر نیست، محکم یه چگ زدم توی صورت خودم تا از حالت کلافگی و سر در گمی، در بیام و توی شوک نباشم.
روم و کردم سمت آسمون و گفتم ...
خدایا کمک کن، فاطمه چیزیش نشده باشه.
توی منطقه ویلاییمون میچرخیدم و دو میگرفتم و کوچه به کوچه دنبال فاطمه میگشتم تا پیداش کنم.
هی میدویدم و هی فکر میکردم.
عین پرده سینما هزار تا تحلیل و فکر و مسائل امنیتی و... می اومد توی ذهنم. ذهنم شلوغ شده بود..
توی همون مسیر که داشتم میدویدم ، دیدم یکی از دخترای اون محل که هروقت ما می اومدیم شمال، میومد پیش فاطمه، چون باهم دوست بودن، رسید به من. تا خواستم سر حرف و باز کنم بگم فاطمه رو ندیدی،
دیدم مضطرب هست و میگه:
_آقای سلیمانی سلام. فاطمه داشته میومده خونه ما، اما نیومده هنوز.. دو ساعت شده الان. براش اتفاقی نیفتاده باشه؟ به گوشیشم هر چی زنگ میزنم میگه خاموشه.
+نمیدونم ولا.. منم تازه رسیدم پیش مادرم، دیدم میگه فاطمه چندساعته رفته بیرون و برنگشته. گوشیشم خاموشه.
همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۸۷ و ۸۸
همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید. گفت:
_آقای سلیمانی چرا گوشیتون خاموشه. فاطمه میخواست به من سر بزنه ولی نیومده. نگرانش شدم. خونه مادرتون زنگ زدم مادرتون گفته فاطمه چندساعته گوشیش خاموشه و ماهم ازش خبری نداریم. دیدم حاج خانم خیلی ناراحت بودند داشتم میرفتم پیششون.
+نمیدونم چی بگم..گوشیم خورده زمین شکسته.. برای همین شما زنگ زدید خاموش بود. بیاید بگردیم توی محل دنبالش.
دیدم داریوش هم سر رسید همزمان. چهار پنج نفر شدیم. یه خرده از جمع فاصله گرفتم و دیدم داریوش اومد پیشم
و گفت:
_آقا سلام.. حاج خانم بهم گفتن از وقتی موضوع و، هرچی گشتیم دنبالش اصلا نیست. انگار آب شده رفته توی زمین.
توجه خاصی به حرفاش نکردم و فقط بهش نگاه کردم.
یکی از دوستای فاطمه که اونجا بود رفتم سمتش و بهش گفتم:
+گوشیتون و بدين به من
گوشیش و داد به من و از جمع دور شدم. زنگ زدم به دوستم مهدی که توی شمال بود و از رده بالاهای نیروی انتظامی.
چندتا بوق خورد جواب داد و گفتم:
+سلام مهدی. خوبی؟ عاکف هستم.
_سلام. داداش عزیز من.. خوبی رفیقم.
+مهدی این خط من نیست و خط یه بنده خداییه. یه خبری دارم برات که خیلی مهمه.
_ان شاءالله که خیر هست. جانم، بگو چیشده؟
+مهدی، خانومم حوالی ویلای مادرم اینا گم شده. میخوام یه تیم بفرستی اینجا.
_جانننننننن!!!! گم شده چیه؟؟ مگه میشه عاکف جان؟
+ مَهدی، لطفا الان با من از اینکه چی میشه و چی نمیشه حرف نزن..یه زحمت بکش و به گشتی های خودتم خبر بده فوری بیان اینجا. ضمنا ،موبایلمم زدن. یه گوشی rx هم برام بفرست اینجا.
_موبایل آر ایکس از کجا گیر بیارم. حالا باشه چون تویی گیر میارم.. تو جز گند زدن چیزی دیگه هم بلدی؟؟
توجهای نکردم به حرفش و قطع کردم. به دوست فاطمه که گوشیش دستم بود رفتم سمتش و گفتم:
+ تا چنددیقه دیگه برام گوشی میارن.فعلا اگه میشه گوشیتون دستم باشه، چون احتمالا باید زنگ بزنم اینور اونور.
اونم بنده خدا گفت :
_موردی نداره.
یک ربع بعد یکی زنگ زد به خط دوست فاطمه که گوشیش دست من بود. به شماره نگاه کردم، دیدم خط مهدی هست..
جواب دادم:
+بگو مهدی میشنوم.
_سلام. گوشی RX( آر ایکس) خودمون نداریم. یکی از پرسنل و هماهنگ کردم و درخواست دادم، فرستادم بره از اداره اطلاعات اینجا یه دونه بگیره بیاره. خودمم دارم با یه تیم گشتی برای گشتن محل میایم اونجا. نگران نباش.
+فقط خواهشا سریعتر.. میبینمت. فعلا یاعلی.
یه نیم ساعتی گشتیم . همه ی کوچه ها و خیابونای اون اطراف و، ولی دیدیم خبری نیست از فاطمه.
دیدم داریوش از جمع جدا شدو رفت یه سمتی داره با موبایل حرف میزنه. بازم توجه نکردم. اصلا انگار این پسره شل مغز بود.. یه حالتی داشت!!!
همزمان بچه های نیروی انتظامی هم رسیدند. مهدی هم باهاشون اومد.
همدیگرو به محض دیدن بغل کردیم و بهش گفتم:
+گوشی و آوردی؟
_ آره
گرفتم و یه سیم کارت امنیتی که از قبل داشتم و توی کیف پولم بود، در آوردمش و گذاشتم داخل گوشی که مهدی آورد. فعالش کردم.
مهدی گفت:
_تو مطمئنی خانومت گم شده؟
+نمیدونم.
_مطمئنی اینجا این اتفاق افتاده؟
+بازم نمیدونم. شک دارم روی این قسمتش
موبایل و فعال کردم و از مهدی فاصله گرفتم.. رفتم دورتر و خواستم زنگ بزنم به حاج کاظم دیدم خودش به محض روشن شدن گوشی زنگ زد..
چون جدای یه خط شخصی دوتا شماره کاری داشتم و حاجی هم هردو تا شماره
سازمانی من و داشت..هر دوتا خط تحت رصد و زیر نظر تشکیلات خودمون بود.. فوری جواب دادم:
+سلام حاج کاظم.
_سلام. تو معلومه اصلا کجایی؟ چرا موبایلت و خاموش کردی؟هان؟
+خاموش نکردم.(موندم دیگه بهش چی بگم)
یه خرده سکوت کردم و دیدم حاجی میگه:
_چرا ساکت شدی؟ بهت گفتم چرا خاموش بود موبایلت؟
+راستش توی بازار یه جیب بُرِ محلی جیبم و زد. هرچی دنبالش دویدم شکارش نکردم. همین الان برام گوشی آوردند.شما هم اولین نفری هستی که تماس میگیری.
_پس چون موبایل نداشتی و با تو نتونستن تماس بگیرن، با ما تماس گرفتن.
دیدم صدای عاصف میاد از پشت خط که میگه:
"و اینم اضافه کنید بهش که شاید هم نخواستن با عاکف تماس بگیرن."
خیلی تعجب کردم از حرف حاجی و عاصف که صداش می اومد.. با تعجب گفتم:
+چی شده حاجی؟ متوجه منظور شما و عاصف نشدم
_از خانمت خبر داری؟؟
اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم:
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۸۹ و ۹۰
اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم:
+مثل اینکه اون مامورایی که شما برام به عنوان محافظ گذاشتید هنوز برنگشتن و اینطور زود خبرارو بهتون مخابره میکنن. بگید بیان جلو حداقل.. اینطور مخفی نمونن توی شمال همراه من..تعارف نکنن نزدیک تر هم میتونن بشن.!!!
_ کنایه نزن..
+جواب من و بدید حاج کاظم.. دیگه دارم به هم میریزم واقعا.
_مهم نیست برگشتن یا برنگشتن.. بهم بگو از کی گم شده خانمت؟
+ حدودا دو ساعتی شاید بشه. با مهدی رفیقم که از مسئولین رده بالای انتظامی شمال و همین منطقه هست،دنبالشیم.
_عاکف یه خبر تلخ برات دارم.
تا حاجی گفت یه خبر تلخ برات دارم، فوری این ذکر و گفتم:
"یا موالتی یافاطمه اغیثینی.. المستغاث و یا صاحب الزمان. یا عباس نحن بحماک.."
متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا ،..
و از امام زمان کمک خواستم ، و پناه بردم به حضرت عباس...
به حاجی گفتم:
+معمولا دو شکل بهم خبر میدی. یا میگی بد هست یا میگی تلخ.. خبرای تلخت، واقعا تلخه حاج کاظم... پدر آدم و درمیاره و عین زهر می مونه.
_شرمندتم واقعا عاکف جان. اما،متاسفانه باید بهت بگم خبرم تلخه.
+میشنوم.
_خدا بهت صبر بده، خانومت گم نشده.
+پس چی؟؟!
_دزدیدنش.
خدا میدونه وقتی حاج کاظم این و گفت چقدر شوکه شدم. داشتم دیوانه میشدم. داشتم روانی میشدم.
با تعجب گفتم:
+شما ازش خبر دارید؟
_ده دیقه پیش، با مرکز ۰۳۴ ما، آدم رباها خودشون تماس گرفتن.
+اونا شماره خونه امنِ یه نهاد امنیتی رو ازکجا دارند. اونم مرکز ۰۳۴ که خونه امنمون هست؟
✍نکته: ۰۳۴ خط تلفن نبود..یه کد امنیتی بود برای ما.. یعنی اسم خونه امن و مرکز هدایت این پرونده بود.
حاجی ادامه داد و درجوابم گفت:
_فعلا اینا مهم نیست. ولی به طور جدی در حال بررسی هستیم.. تو الان یه کاری بکن..مشخصات گوشی جدیدت و بفرست. بچه ها اینجا به مرکز خودمون توی ۰۳۴ وصلت کنند و فایل مکالمشون و برات بفرستیم تا گوش کنی. با فیروزیان رییس(.....) اون منطقه هماهنگ کن تموم اون منطقه رو تحت پوشش قرار بدن. نیروی انتظامی رو فعلا زیاد درگیر نکن. هرخبر جدیدی رو هم باید به من بدی. بدون هماهنگی من و عاصف کاری نمیکنی و قدم از قدم برنمیداری.
+حاج کاظم بخدا قسم، به نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، خیلی ازت شاکی هستم و گلایه دارم...خیییلللللییییی... نمیدونم چی بگم بهتون...اما خوبه که بدونید، دقیقا توی همون نیم ساعت_چهل دقیقه ای که درگیر بچه های شما بودم برای اینکه محافظم باشن یا نباشن،همین اتفاق افتاد. ببینید چیکار کردید!!
_الآن برای سرزنش کردن همدیگه و کنایه زدن به هم دیگه وقت نداریم.. وگرنه من خیلی بیشتر از تو حرف دارم...از کله شقی های تو.. از یه دنده بودنات. اما الان وقتش نیست...وقت برای این گله کردن ها زیاده..چون حرف های بیشتری دارم که بارت کنم...ولی الآن ازش بگذریم بهتره..
+باشه بگذریم...مثل همیشه فقط بگذریم.. فقط یه مطلبی. نظرتون درمورد این فرضیه چیه؟ اونی که موبایل من و زد با برنامه بوده و متصل به تیم دزدیدن فاطمه بوده؟؟ خواسته با این کار از من زمان بگیره و من و درگیر خودشون کنن و از اون طرف آدمای دیگشون که مسئول ربایش بودند،فاطمه رو بدزدن؟!!
_احتمال قوی همینه.اما به نظرت زود نیست این و بگیم؟
+دیگه شما میخوای چه اتفاقی بیفته که یقین کنیم این موضوع درسته؟ نباید معطل کنیم خودمون و. باید باهمین فرضیه احتمالی فعلا بریم جلو.
_منم باهات موافقم.. اما الآن بهم بگو که چهره اون پسره که توی بازار موبایلت و زده دیدی؟
+یه چیزایی یادمه. اینجا با رفیقم مهدی پیگیری میکنیم.. ضمنا حاج کاظم؛ جدای سیم کارت، رَمِ گوشی منم بردن. بگو تموم ایمیلهای من و به سرور مرکزیِ نهادِ خودمون منتقل کنند تا نتونن ایمیل من و بزنن. چون توش یه سری کدهای مهم هست که مخصوص خودمه و توی رم ذخیره بود کدهای من.. ضمنا پسوردایمیل من و با سایت مرکز عوض کنید.
_باشه.. میگم الان بچه ها انجام بدن.
+حاجی به نظرت از من چی میخوان؟
_نمیدونم.فعلا هنوز چیزی نگفتن که دقیقا چی میخوان. اما احتمالا در مرحله بعدی میخوان نشونه ای یا چیزی که مربوط به گروگان گرفتن فاطمه هست بفرستند تا تورو درگیر کنند و اولین هشدارشون و بدن. ضمنا در جریان باش که به عاصف گفتم صدای اون شخصی که زنگ زده اینجا و تهدید کرده،، با صدای مظنون هایی که داریم چک کنه تا بفهمیم کیه. فعال قطع کن بعدا بهت خبر میدیم.
قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
خبر مهم پیامبر (ص).mp3
11.57M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای اعلام عمومی پیامبر شدن حضرت محمد(ص) در شهر مکه🕋
🟡رسول خدا فرمودند: ای مردم، بدانید که هر کاری نتیجهای دارد؛ اگر کار خوب کنید به بهشت میروید🤩 و اگر کار بد کنید به جهنم میروید😱
#پیامبر_مهربانی_ها
#حضرت_محمد
#قسمت_پانزدهم
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh