🌷🍃
💭 پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.
💭 پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
💭پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..
پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..
💭 وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
💭اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.
____________________
@dastankm
✅داستانک
💠شخصی بعد از نماز در بلندگو گفت:
آهای مردم همگی گوش کنید!
میخواهم کسی را به شما معرفی کنم
که قبلا دزد بوده، مشروب و مواد مخدر
مصرف میکرده، زناکار و خلافکار بوده و هیچ
گناهی نیست که مرتکب نشده باشه
ولی اکنون خدا او را هدایت کرده
و همه چیز را کنار گذاشته است..
بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر
و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!
✨
احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم
خدا آبرویم را نبرد!
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!
❤️ @dastankm
🌸✨ روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی
❤️ اول اين که سعی کن در زندگی بهترين غذای جهان را بخوری!
❤️ دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابی!
❤️ و سوم اين که در بهترين کاخها و خانههای جهان زندگی کنی!
💭پسر لقمان گفت ای پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من میتوانم اين کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد:
💭《 اگر کمی ديرتر و کمتر غذا بخوری هر غذايی که میخوری طعم بهترين غذای جهان را میدهد. اگر بيشتر کار کنی و کمی ديرتر بخوابی در هر جا که خوابيدهای احساس میکنی بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگيری و آن وقت بهترين خانههای جهان مال توست
📚 @dastankm
🍃بهلول و ابو حنیفه
آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود . بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس اوگوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار مینماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است .اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شدهو چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود . پس خدا را باچشم می توان دید .سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور وشواهد بر خلاف این است . یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد .چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنی فه پرتاب نمود که ازقضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردانابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را بهاو گفتند .بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمای ید تا جواب او را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به اوگفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت درد را میتوانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟
بهلول ج واب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)
اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگرآنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ ازجنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلبسوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیشخلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی . ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول راشنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت .
📚 @dastankm
بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود: ای بهلول عاقل! من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟
بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود. اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول برخورد. گفت: ای بهلول دیوانه! من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول جواب داد: پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه، انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت: در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول که مرا صدا زدی گفتی بهلول عاقل و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی، من هم از روی عقل به تو دستور دادم. ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
📚 @dastankm
به خاطر توبه گناهكار، باران فرستادم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى عليه السلام برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد.
حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟
خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم.
موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟
خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده.
آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند.
موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟
خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود.
موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما.
خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامين و سخن چينان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟
منبع: قصص الله یا داستان هایی از خدا، تالیف، احمد و قاسم میرخلف زاده
📚 @dastankm
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: ((حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ ))
حكیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
============
حکایات پندآموز
📚 @dastankm
دیدن قصری از یاقوت سرخ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در کتاب امالی شیخ طوسی از امام صادق و ایشان از پدرانشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هنگامي كه (در شب معراج) مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و در آن قصري از ياقوت سرخ ديدم كه بر اثر درخشش، از بيرون داخل آن ديده مي شد و در آن بنايي از درّ و زبرجد بود. گفتم: اي جبرئيل! اين قصر براي كيست؟ جبرییل گفت: اين براي كسي است كه سخن نيكو بگويد و روزه دائمي بگيرد و غذا بدهد و در شب در حالی كه مردم خوابند، به مناجات بپردازد.
حضرت علي عليه السلام عرضه داشت: اي پيامبر خدا! در ميان امت شما چه كسي طاقت انجام اين كارها را دارد؟
ايشان فرمودند: اي علي نزدیک بیا؛ و آن حضرت به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزديك شد. آن حضرت به او فرمود: آيا مي داني نيكو سخن راندن چيست؟ آن حضرت عرض كرد: خداوند و رسولش داناترند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: كسي كه بگويد: سبحان الله، و الحمد لله و لا إله إلا الله، و الله اكبر. سپس فرمودند: آيا مي داني روزه دائمي گرفتن يعني چه؟
آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: هر كس ماه رمضان را روزه بگيرد و يك روز آن را هم نخورد.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: مي داني كه غذا دادن يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه به دنبال كسب روزي خانواده برآيد و آبروي آنان را در برابر مردم حفظ كند.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آيا مي داني كه مناجات در شب و در هنگامي كه مردم خوابند يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه نمي خوابد تا اين كه نماز عشاء را ادا كند و منظور از اين كه مردم خوابند، يهود و مسيحيانند، چرا که آنان ما بين اين فاصله را مي خوابند.
منبع: امالي طوسي ج 2 ص 73
📚 @dastankm
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_اول
عصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن .انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتد .نفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم
_الو ، سلام بابا
+سلام ، کجایی ؟
_کجا باید باشم ؟
+چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی ؟
_کار واجب داشته حالا ؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه ! بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم
صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند .
+قطارش خوب بود؟
_آره
+نمی دونم چرا انقدر بدبینی ، پس تو کی می خوای بفهمی که …
_بابا جون بیخیال .می خوای حرفمو پس بگیرم ؟
+دلواپستم
چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند.آهی می کشم و جواب می دهم
_من دیگه بچه نیستم
+اونجا شهر غریبه ، تو یه دختر تنهایی
_من همیشه تنهام .در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها
+افسانه دوستت داره بابا
_هه …
می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم !
+موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود !
چشمی می گویم و قطع می کنم .هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد .. از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم .
و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز …. افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم !
دلم برای پوریا تنگ می شود ، برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم .با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :”می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم ”
لعنت به تو افسانه ، که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم .
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند … به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با تاخیرهای همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم !
وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد . کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم .موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم . ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است :
+الو رسیدی؟
_سلام آره ،خواب بودی؟
+نه بابا ، تازه بیدار شدم .کجایی؟
_راه آهن
+کجا میری؟
_زنگ زدم همینو بپرسم
+دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران . یکی دو ساعت دیگم شب میشه و …
_بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا .خودت دیدی که یهویی شد همه چیز
+کاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!
_چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد !
+توام که فقط گارد بگیر
صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. “بفرما بالا ، دربسته ها ”
چند قدم جلوتر می روم
+پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده ؟ می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟
_اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده
+پس چه غلطی می کنی؟
با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود .
_الو ؟ کوشی پناه ؟ دزدیدنت ایشالا ؟
_نه هنوز !
_نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه …
پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم . پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند !
_ببین لاله ، زنگ می زنم بهت
+مواظب خودت باش تو رو خدا
_فعلا
ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته . باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم .
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود . از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم . دلم شور نرفتن می زند !
_بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه
انگار کنه تر از این حرف هاست …
➖➖➖➖➖➖
Www.bahejab.com
📚 @dastankm
دیدن قصری از یاقوت سرخ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در کتاب امالی شیخ طوسی از امام صادق و ایشان از پدرانشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هنگامي كه (در شب معراج) مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و در آن قصري از ياقوت سرخ ديدم كه بر اثر درخشش، از بيرون داخل آن ديده مي شد و در آن بنايي از درّ و زبرجد بود. گفتم: اي جبرئيل! اين قصر براي كيست؟ جبرییل گفت: اين براي كسي است كه سخن نيكو بگويد و روزه دائمي بگيرد و غذا بدهد و در شب در حالی كه مردم خوابند، به مناجات بپردازد.
حضرت علي عليه السلام عرضه داشت: اي پيامبر خدا! در ميان امت شما چه كسي طاقت انجام اين كارها را دارد؟
ايشان فرمودند: اي علي نزدیک بیا؛ و آن حضرت به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزديك شد. آن حضرت به او فرمود: آيا مي داني نيكو سخن راندن چيست؟ آن حضرت عرض كرد: خداوند و رسولش داناترند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: كسي كه بگويد: سبحان الله، و الحمد لله و لا إله إلا الله، و الله اكبر. سپس فرمودند: آيا مي داني روزه دائمي گرفتن يعني چه؟
آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: هر كس ماه رمضان را روزه بگيرد و يك روز آن را هم نخورد.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: مي داني كه غذا دادن يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه به دنبال كسب روزي خانواده برآيد و آبروي آنان را در برابر مردم حفظ كند.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آيا مي داني كه مناجات در شب و در هنگامي كه مردم خوابند يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه نمي خوابد تا اين كه نماز عشاء را ادا كند و منظور از اين كه مردم خوابند، يهود و مسيحيانند، چرا که آنان ما بين اين فاصله را مي خوابند.
منبع: امالي طوسي ج 2 ص 73
📚 @dastankm 📚
#صلوات_منهدم_کننده_ی_گناهان_است
🍃 از رسول اکرم (ص) نقل شده است.
هرکس یک بار بر من صلوات بفرستد ، یک ذره از گناهانش باقی نمےماند .
«آیت الله بهجت»
@dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_اول عصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن .انگار نه انگار ک
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_دوم
با نفرت می گویم :
_بیا برو دنبال کارت !
با وقاحت زل می زند به چشمانم
+من بیکارم آخه
زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم . دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد …
ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد .
سوار می شوم و نفس راحتی می کشم . مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم … رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید … پیرمرد دوباره می پرسد :
_کجا برم دخترم ؟
بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود :
_پیروزی
و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام .
مادر …مادربزرگ…خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من … با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی ….
دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم … پلاک ۵ چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است . چقدر خاطره داشتم از اینجا … نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند. از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش …
با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم .
“حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره … شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی”
نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد .من به این نگاه ها عادت کرده ام !
_بله ؟
صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ
_سلام
+علیک سلام ، بفرمایید
_منزل حاج رضا ؟
+بله همینجاست .
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
+شما ؟
_پناه هستم
می خندد انگار ..
+میگم یعنی امرتون؟
_میشه حضوری بگم ؟
بعد از کمی مکث جواب می دهد
+الان میام پایین
_مرسی
شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود .. با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند .
فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد
دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم:
_دوباره سلام
چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد …
+علیک سلام
_ببخشید که مزاحم شدم
+خواهش می کنم .بفرمایید
عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :
_شما همسر حاج آقا هستید ؟
+خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم
_معذرت ، حاج آقا هستن ؟
+نه چطور مگه ؟
_راستش یه صحبتی با ایشون داشتم
چشم هایش تنگ می شود
+در چه موردی ؟
_می تونم خودشون رو ببینم ؟
تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد !
+والا چی بگم ! الان که رفتن نماز
_می تونم منتظرشون بمونم ؟
+حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن
می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم .
_من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟
قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید :
_علوسکم کوش ؟
خم می شود و بغلش می کند … اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم .
پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم . دوباره و با پررویی می گویم :
_اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد :
_نه … بفرمایید
هدایت شده از 🌹 رساله تمام مراجع🌹
🔴فورررررری 🔴مسابقه 😳
اجتماع بزرگ #دهه_شصتی_ها
به جمع بزرگ دهه شصتی ها بپیوندید کلی #خاطره_و_نوستالژی_عکس_کلیپ_و...
صبرکنید #مسابقه هم داریم 😳
یه خاطره کوتاه قدیمی بنویس بفرس به بهترین ها جوایز #نقدی تعلق میگیرد، 🏃🏃👇
http://eitaa.com/joinchat/3393191949C0cf11f3632
⬆️ #نوستالژی_واقعی 👆👆👆🌺🏃
مسابقه داااریم💰💰💰🏃🏃
📚داستانک🌹
🔴فورررررری 🔴مسابقه 😳 اجتماع بزرگ #دهه_شصتی_ها به جمع بزرگ دهه شصتی ها بپیوندید کلی #خاطره_و_نوستالژ
سلام دوستان وقت بخیر ، این کانال دوم ماهست که مسابقه داااریم ،
لطفا عضوشید و شرکت کنید ، ممنون 👆👆👆🙏🙏
حضرت سلیمان (دنیا)
سليمان بن داود از نادر پيامبراني بود كه خداوند پادشاهي مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مي دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالي عرض كرد :
(بر من ملكي ببخش كه بعد از من به احدي ندهي ) ! بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد ، به خداي خود فرمود : يك روز تا شب به شادي نگذرانيده ايم ؛ مي خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسي را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود .
روز ديگر بامداد عصاي خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جايي از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا ، نظر به رعيت و ممكلت خويش مي كرد و به آنچه حق تعالي به او داده ، خوشحال بود .
ناگاه نظرش به جوان خوش روي پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد . فرمود : چه كسي ترا اجازه داده تا داخل قصر شوي ؟ گفت : پروردگار ، فرمود : تو كيستي ؟ گفت : عزراييل ، پرسيد براي چه كار آمده اي ؟ گفت براي قبض روح ، فرمود : امروز مي خواستم روز شادي برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءموري انجام بده . !
پس عزراييل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود ! مردم از دور بر او نظر مي كردند و گمان مي كردند زنده است .
چون مدتي گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد ، عده گفتند ، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار ماست ، گروهي گفتند : او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند : او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاي او را خالي كند . عصا شكست و او بيفتاد ، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش از دنيا رحلت كرده بود
حيوه القلوب 1/370
📚 @dastankm
هدایت شده از 🌹 رساله تمام مراجع🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 یهودی ها قند تصفیه شده و روغن نباتی و نان سفید را حرام می دانند 😱 اما ما ...
دوره آموزش طب اهل بیت علیهم السلام
ثبت نام ⏬⏬
@montazeranevalieamr
#طب_برتر
#قاسمی
✅ رایحه سیب 🍎 👇طب برتر 👇
http://eitaa.com/joinchat/3195863041C1268d27068
✅ صدقه 5 نوع است :
🍀صدقه به انسان صحیح و سالم:
پاداش یک به ده دارد
(شادی دل کودک، نشاندن امید، دادن هدیه)
🍀صدقه به فرد زمین گیر و افتاده:
پاداش یک به #هفتاد دارد
(کمک به تهی داستان، خرید نان برای همسایه پیر)
🍀صدقه به پدر و مادر:
پاداش یک به #هفتصد است
(لبخند به روی آنان، شاد کردن دل آنها)
🍀صدقه برای اموات و مردگان:
پاداش یک به #هفتاد_هزار دارد
(به نیت آنان خیرات کنید درختی بکارید)
🍀صدقه به طالب علم:
پاداش یک به #صد_هزار دارد
(خریدن کفش مدرسه برای کودکی، ساخت مدرسه)
💟 @dastankm
طبع بلند
روزی عثمان به عیادت عبدالله بن مسعود رفت و از او پرسید: از چه ناراحتی و شکایت داری؟ گفت: از گناهانم. پرسید: دلت چه می خواهد؟ گفت: رحمت پروردگارم را. گفت: بگو برایت طبیب بیاورند. گفت: طبیب بیمارم کرده است. عثمان گفت: دستور دهم عطایت را از بیت المال بپردازند ـ دو سال بود که عثمان عطایش را قطع کرده بود ـ عبدالله گفت: من دیگر به آن نیاز ندارم. موقعی که احتیاج داشتم ندادی حالا که احتیاج ندارم می دهی!
عثمان گفت: پس از مرگت برای دخترانت خواهد بود. ابن مسعود گفت: مرا از فقر دخترانم می ترسانی! من به دخترانم سفارش کرده ام که هر شب سوره واقعه را بخوانند, چون از رسول خدا شنیدم که می فرمود: هرکس هر شب سوره واقعه را بخواند, هرگز فقر به او نمی رسد.
به نقل از: الغدیر, ج9, ص5 و اسد الغابة, ج3, ص259
📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_دوم با نفرت می گویم : _بیا برو دنبال کارت ! با وقاحت زل می زند به چشمانم +م
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_سوم
با خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات…
باورم نمی شود ! هنوز هم همان حیاط است .
باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست … نفس عمیقی می کشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم :
+بفرمایید بالا
مهربان است ! مثل لاله … چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق می کشم و روی تخت کنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر … نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک می کند .انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند .
“دختر که از درخت بالا نمیره … خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ”
بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس …
حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می کنم .اگر قبولم نکنند ؟ … کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا !
راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود .
+بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشکر می کنم.
می نشیند کنارم ، شربت را مزه می کنم و می گویم:
_خوشمزست
+نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده . چشمکی می زند و می پرسد :
+پسندیدی؟
لبخند می زنم و او دوباره می پرسد:
+مسافری؟
دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان می دهم . سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
+از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم.
+از کجا میای ؟
_ مشهد … همین دو سه ساعت پیش رسیدم!
+خسته نباشید .حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش …شالم سر می خورد و می افتد
_نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله
+بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟
+من که … قدسی
ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :
_خوشبختم
+یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
+خب پس شما یکم نا راحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
+یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می کند .
+یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یکم ،می بینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می کنم . هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده … اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟
در را باز می کند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند .
از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارند .دخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد… به احترام می ایستم ، حاجی همانطور که سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید !
➖➖➖➖➖
WWW.bahejab.com
📚 @dastankm
شهيد بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عبداللّه ميثمي نمايندگي امام (رض) در قرارگاه خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله مي گويد : قبل از انقلاب در زندان ساواك شاه ، براي زجر و شكنجه روحي ، مرا با يك كمونيست هم سلّول كردند كه به من خيلي بدي مي كرد. از جمله به آب و غذاي من دست مي زد كه نجس شود و من نخورم . وقتي عبادت مي كردم مرا مسخره مي كرد.
شب جمعه اي كه او خواب بود دعاي كميل مي خواندم ، رسيدم به اين فراز از دعا كه : ... فَلَئِن صَيِّرني لِلعُقوباتِ مَعَ اَعدائِكَ وَجَمَعْتَ بَيني وَ بَينَ اَهلِ بَلائِكَ وَ فَرَّقتَ بَيني وَ بَين اَحِبّائِكِ)پيش تو اگر مرا با دشمنانت به انواع عقوبت معذّب گرداني و با اهل عذاب همراه كني و از جمع دوستانت و اوليائت جداسازي ...) دلم شكست و گريه شديدي سر دادم . وقتي به خودم آمدم متوجّه شدم كه او (هم سلّولم كه كمونيست بود) نيز فطرتش بيدار شده و سرش را به سجده روي خاك گذاشته است . در اينجا بياد آن زن بدكاره اي افتادم كه هارون الرّشيد (لعنة اللّه عليه) بخاطر اذيّت و آزار باب الحوائج حضرت موسي بن جعفر عليه السلام به سلّول آن آقا برده بود و پس از ساعتي كه در سلّول را گشودند ديدند همين طور كه امام هفتم عليه السلام سر به سجده گذاشته و مي گويد: سُبُّوحٌ، قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائركَةِ وَ الرَّوح، آن زن نيز سرش را به سجده گذاشته و هم ذكر و هم ناله با امام عليه السلام شده است
-----------
داستانهايي از علما/عليرضا حاتمي
📚 @dastankm
#خاطره_یکی_از_شرکت_کننده_های_عزیز 👇👇👇
❄️روز برفی قرمز❄️
❄️وسطای دی ماه بود و هوا سرد سرد. برفی که از یکی دو روز پیش شروع شده بود آروم آروم کم حجم میشد.❄️
کیسه پلاستیکی که کتابامو توش گذاشته بودم
زمین گذاشتم و خم شدم و همونجور که
دمپاییم توی پام بود نوک سوراخ جورابمو کمی
جلو کشیدم و زیر انگشت شستم هل دادم.قلمبه
شدن جوراب زیر انگشت اذیتم میکرد ولی چاره ای نبود.❄️
به سمت مدرسه راه افتادم. شوق پوشیدن اون پوتینای قرمز خوشگل سرعتمو بیشتر میکرد.
به مدرسه که رسیدم مریم زودتر از من رسیده
بود. همینکه دیدمش به سمتش دویدم و اون
بدون هیچ حرفی پوتینا رو از پاش درآورد منم دمپاییارو.
پوتینارو که پوشیدم به سرعت وسط حیاط دویدم .توی برف دویدن با اون پوتینا لذتی داشت که خوردن آش رشته زیر کرسی گرم خونه عزیز.
با اومدن خانوم معلم همه به کلاس رفتیم.
روی نیمکت که نشستم انگشت شستم رو تکون
دادم حس کردم از سوراخ جوراب بیرون زده
اما خیالی نبود. بعد میز رو سمت خودم کشیدم
که صدای ردیف جلوییا دراومد .کیسه کتابامو از
درک(کشوهای بدون جعبه میزهای چوبی
قدیمی)بیرون آوردم و کتابمو روی میزگذاشتم:
فارسی.. سوم دبستان..
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
زنگ خونه که خورد با اکراه پوتینا رو از پام درآوردم و به مریم دادم.و باهاش خداحافظی کردم️.
مریم عصاشو که به دیوار تکیه داده بود برداشت و آروم به سمت در رفت. ️
یکی از پاهای مریم کمی کوتاهتر بود و همیشه با
عصا راه میرفت.
فردا صبح چشمامو که باز کردم پرده اتاقو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم ... خبری از بارش برف
نبود اما برفای چند روز پیش همه جای حیاط به
چشم میخورد. نگاهی به جورابای گوشه اتاق انداختم با اندوه سراغشون رفتم .
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄
به مدرسه رسیدم .مریم هنوز نیومده بود
چقدر انتظار سخت بود...
زنگ اول گذشت ...❄️....❄️
زنگ دوم... ❄️
زنگ سوم... ❄️
زنگ آخر بود که خانم مدیر با چشمای قرمز وارد کلاس شد و چیزی به معلم گفت.❄️
معلم به صورتش زد و گفت خدای من......
و بعد با نگاه بغض آلودش مدیر رو بدرقه کرد...
❄️ ❄️ ❄ ️❄️
با رفتن مدیر همه چشمها به دهان معلم خیره مونده بود....
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
چند روز بعد وقتی از مدرسه به خانه برگشتم
پوتینای قرمز خوشگلی رو پشت در اتاق دیدم
بی اختیار زیر لب گفتم : مریم؟؟؟!!!!!
با شتاب وارد شدم مادر مریم رو دیدم. منو تو
بغل گرفت و با گریه گفت وقتی مریم رو از زیر
تل برف پارو شده ای که از پشت بام یکی از
خونه ها تو کوچه ریخته شده بود بیرون
کشیدیم هنوز به هوش بود...
مریم خودش ازم خواست این پوتینارو به تو بدم....❄ ️
مهدی
نجف آباد اصفهان
➖➖➖➖➖➖➖➖
شماهم تو مسابقه شرکت کنید😍😊👇
🆔 @nostaleji
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_سوم با خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به ای
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_چهارم
بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
+خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا ؟
_متشکرم هوا خوب بود
+باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن
زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید :
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم .زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود .
+خب دخترم ، گوشم با شماست .
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم .نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش … خب … می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم:
_من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده . مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده .کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم.
+عزیزم،پس پدر و مادرت روی چه حسابی دخترشون رو بی هیچ پشتوانه ای فرستادن تهران ؟!
_حاج خانوم ، بابام ناراحتی قلبی داره خودم نخواستم که بیاد برای ثبت نام ، اون حتی نمی دونه که خوابگاه نرفتم .
+عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما ..
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :
+متوجه منظورت نشدم
_می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
+کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟
هول می شوم و می گویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه … من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه
+مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین .
احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد … حاجی سرفه ای می کند و می گوید :
+توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته .
نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :
_منو ببخش نمی تونم قبول کنم
+اما حاج آقا …
_بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه .
با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند ، شاید هم به خاطر ظاهرم !
امیدم پر می کشد ، می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند . حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم .دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده ؟
احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم .
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
_صبر کن دخترم … من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !
➖➖➖➖➖
Www.bahejab.com
📚 @dastankm
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ (صدقه)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺩﺭ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﻗﺤﻄﯽ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ... - ﺁﺫﻭﻗﻪ ﻧﺎﻳﺎﺏ ﺷﺪ - ﺯﻧﯽ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ، ﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍم ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﻃﻔﻞ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﺟﻬﻴﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻃﻔﻞ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﺩﻭﻳﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺛﺮ ﻧﺒﺨﺸﻴﺪ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﻃﻔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽﺩﻭﻳﺪ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺩﺍﺩ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﯼ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ؟ ﻳﮑﯽ ﻟﻘﻤﻪ (ﻧﺎﻥ) ﺩﺍﺩﯼ، ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ (ﮐﻮﺩﮎ) ﮔﺮﻓﺖ!
داستان های بحارالانوار ﺝ 96، ﺹ 123
هدایت شده از حــاج توحــید(مستاجرخدا😇)
📺 #سمساری_در_ایتا
✅خرید فروش بدون واسطه📎
#مبل_میز_کابینت_کمد_بوفه
#فرش_روفرشی_پتو_تشک
#یخچال_لباسشویی_سماور
#کیف_کفش_لباس_موبایل
📌ثبت آگهی به صورت کاملا #رایگان
اجناس باورنکردنی از سرتاسر ایران با قیمت استثنائی مبل ۱۰۰ هزار تومان😳
http://eitaa.com/joinchat/2934636556Cfe0af17494
⬆️ #بدو_بدو 🏃تا بهترین هارو نبردن 😎☝️
توجه به کودک
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
گروهی از کودکان مشغول بازی بودند .
ناگهان با دیدن پیامبر(ص )که به مسجد می رفت , دست از بـازی کـشـیـدنـد و بـه سـوی حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند .
آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص ),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود می گیرد و با آنها بازی می کند .
به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته , می گفتند : شتر من باش ! پـیامبر می خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند .
بلال درجستجوی پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتی جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند .
آن حضرت وقتی متوجه منظوربلال شد, به او فرمود : تنگ شدن وقت نماز برای من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد .
بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت .
پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند .
((1))
بیان : توجه به نیاز و خواسته های کودک از اصول اولیه تربیت است .
آسان ترین و پسندیده ترین راه , راضـی کـردن کودکان و همان روش متواضعانه پیامبر است که علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعی شخصیت نیز می بخشد
نفایس الاخبار, ص 286
📚 @dastankm
حام بن نوح(نفرین)
وقتي نوح عليه السلام سوار كشتي شد و فرزندان و مو منين با او سوار شدند و كشتي در حركت بود خواب بر او غلبه كرد و خوابيد .
آن وقت رسم زير شلوار و جامه پوشيدن نبود چيزي مانند لنگ بر كمرشان مي بستند .
در خواب بادي وزيد و عورتش مكشوف شد ، سام فرزندش برخاست و جامه را بر عورت پدر انداخت و او را پوشانيد .
حام برادر سام جام را از عورت پدر دور كرد ، عده اي از اين كارش خنديدند سام گفت : چرا چنين مي كني ، مردم عورت پدر را مي بينند و مي خندند ؟ ! گفت : من هم براي همين جهت اين كار را مي كنم .
سام و حام با يكديگر به گفتگو و بحث پرداختند كه از صدايشان جناب نوح از خوب بيدار شد و سبب نزاع را پرسيدند؛ جريان را به او گفتند . نوح عليه السلام از عمل حام ناراحت شد و دلش سوخت و اشكش جاري شد و حام را نفرين كرد و عرض كرد خدايا : بچه ها و نسل او را سياه كن و بچه هايش را خدمتكار اولاد سام كن .
حام آنطرف كشتي شروع كرد بخنديدن كه اين چه حرفي است كه اين پدر پير مي زند .
به نفرين پدر همه فرزندان و ذريه حام سياه خلق شدند و خدمتكار اولاد سام شدند
جامع النورين ص 188
@dastankm
#خاطره_یکی_از_شرکت_کننده_های_عزیز
حال و هوای عجیبی بین بچه های دانشگاه بود.
حق داشتن!
خیلیا دفعه اولشون بود که میخواستن پا تو این مسیر بذارن...
حال و هواشونو دوست داشتم،
یادمه منم پارسال که برای اولین بار میخواستم مشرف بشم، سر از پا نمیشناختم...
اما امسال وضعیتم فرق کرده بود؛
تازه متاهل شده بودم😔
پول نداشتم😣
دینار عراقی گرون شده بود😖
گوشه دل تازه عروسم یه کوچولو نارضایتی بود از اینکه بخوام تنهایی برم😫
و...
ولی من دلم میخواست راهی بشم...
آخه میدونستم اونجا چه خبره.
بالاخره از قدیم گفتن از نخورده بگیر بده به خورده...
آه کربلا...
یا سیدالشهدا😭
هرکسی منو میدید از اربعین امسال میپرسید؛
-جواد امسال راهی هستی؟
و من میسوختم از اینکه جوابی جز لبخند نداشتم...😢
علاوه بر این وقتی فهمیدم محمدحسین که یکی از رفقای صمیمیمه و وضعیتش مثل من یا شاید سخت تر از من بود هم برای رفتن به این سفر عشق اقدام کرده دلم بیشتر آتیش گرفت😔😔😔
با خودم گفتم یا اباعبدالله...
آقاجان خودت اگه صلاح میدونی بطلب...
اما اگه مشکل مالی هم رفع میشد،
یه چیزی هنوز مانع رفتنم بود و اون چیزی نبود جز عدم رضایت قلبی همسرم...
اما یه روز که حال خراب منو دید،
گفت:
-جواد آقا!
-برو عزیزم، من از ته دل راضیم.
-ان شاءالله سال بعد با هم مشرف میشیم.
خیلی خوشحال شدم.
چه زن خوبی!
«نعم العون علی طاعة الله» بود.
حسابمو چک کردم، فقط به اندازه هزینه گذرنامه پول داشتم😞
اول هفته بود. با چند تا از طلبه ها قرار گذاشتیم سه شنبه اون هفته به سمت مهران حرکت کنیم،
گفتم شاید بتونم از کسی قرض کنم.
توکل به خدا...
رفتم و برای دریافت گذرنامه اقدام کردم.
دو سه روز گذشت و داشت موعد تحویلش میرسید و من که نتونسته بودم پولی جور کنم به این فکر بودم که برم و انصراف بدم و پولی که بابت گذرنامه پرداخت کردم رو پس بگیرم.
اما با تحقیق از بچه ها فهمیدم که این پول قابل استرداد نیست!
پس باید چیکار میکردم؟
پولی برای تشرف نداشتم، و همون مقداری که برای گذرنامه داده بودم رو هم نمیتونستم پس بگیرم😭
پس کجاست اون وعده های الهی؟
من که توکل کردم و با یه دنیا امید اقدام کردم...
به همه این مسائل اعتقاد داشتم، به همین خاطر به خودم نهیب زدم که:
-تو رو سیاه و گناهکاری به همین خاطر آقا نطلبیدت😭😭😭
و همین طور غمگین بودم هرلحظه بیشتر غصه میخوردم.
الان دیگه گذرنامه هم آماده شده بود.
ناامیدانه رفتم و تحویل گرفتم...
دوشنبه بود و فرداش باید حرکت میکردیم...
رفقا منتظر خبر من بودن که آیا همراهشون میرم یا نه؟
تو همین افکار بودم که یه پیامک برام اومد🤔
باورم نمیشد😱😱😱
پیامک از طرف حوزه بود!
-هدیه ازدواج شما به مبلغ نهصدهزارتومان واریز شد!!!😣😖😫😩😭
خوشحالیم وصف نشدنی بود!
گریه کنم یا بخندم...
آیاتی از قرآن رو تو ذهنم مرور کردم.
«وَ مَن یَتقّ اللهَ یَجْعَل له مَخرجاً»سوره مبارکه طلاق آیه ۳
جالب این بود که این هدیه ازدواج بود!😄
و قرآن هم امر به ازدواج میکنه و میفرماید:
«إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ»
سوره مبارکه نور آیه ۳۲
چه هدیه شیرین و به موقعی😊
چه همسر پربرکتی😊
السلام علیک یا زهیر بن قین!
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین!
پایان.
محمدجواد عزیزی
شهر ارسک خراسان جنوبی
طلبه دانشگاه علوم اسلامی رضوی مشهد
➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید تو مسابقه خاطره نویسی شرکت کنید 😊
@hajtohid 👈 اطلاعات بیشتر پی وی
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_چهارم بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید : +خوش اومدی دخترم ،
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_پنجم
می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم . لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
+اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود :
_زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و می رود .همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
+خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه .از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین
و این را از ته دل می گویم !
+خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه .
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا
واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:
+قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
+خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته ؟
با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد …تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟
فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن . اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
سر خاک مادرم … آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است .
یکی نبود بگوید “خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !”
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود . کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
او مگر مادر نمی خواست .تازه از من هم احساساتی تر بود . گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و …
در می زند و سرک می کشد تو .
_آمار گرفتم ، شام قیمه داریم .
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
+ راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟
_مرسی تو چمدونم هست .
+اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
+نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان
باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم .
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ….
فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد .چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام … کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید … با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده …متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده …
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام… با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند .
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
__چقدرم خوابت سنگینه … چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام..
محبت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله نشسته بود و يكى از فرزندانشان را روى زانوى خود نشانده و مى بوسيد و به او محبّت مى كرد.
در اين هنگام مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيد و به آن حضرت عرض كرد:
من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هيچكدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان برافروخته و قرمز گرديد، آنگاه فرمود:
من لا يَرحم لا يُرحم ، آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد. و بعد اضافه نمود:
من چه كنم اگر خدا رحمت را از دل تو كنده است
انسان كامل ، ص 168
📚 @dastankm