eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
نتيجه خوار شمردن (تحقیر) شخصي در بني اسراييل فاسد بود به طوري كه او را بني اسراييل از خود راندند . روزي آن شخص به راهي مي رفت به عابدي برخورد كرد كه كبوتري بر بالاي سر او پرواز مي كند و سايه بر او انداخته است . پيش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشينم اميد مي رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند . اين بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست . عابد وقتي او را ديد با خود گفت : من عابد اين ملت هستم و اين شخص فاسد است او بسيار مطرود و حقير و خوار است چگونه كنار من بنشيند ، از او رو گردانيد و گفت : از نزد من برخيز ! خداوند به پيامبران آن زمان وحي فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گيرند . زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبيني و تحقير آن شخص ) محو كردم شنيدنيهاي تاريخ ص 373 - محجه البيضاء 6 / 239 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_ششم _مگه شما خوردین ؟! _ساعت ۱۲ شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم _مرسی با ذوق سی
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم … بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت : +ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم ؟ زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم :   با عصبانیت گفتم : _یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟ +خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه . با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! +خاله افسانه همیشه خوبی میگه … _بیخیال تو رو خدا . این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما +من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده … پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست .. چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ +یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! +من که … با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده . پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد .گفت : _شالتون افتاده نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم . موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد . نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم . راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین . یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم . آمده ام اینجا تا از نو بسازم .. نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم …می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود . از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم. اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم … پس چه بهتر که همین حالا پر بزنم ! سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم ... ➖➖➖➖ www.bahejab.com @dastankm
دیدن قصری از یاقوت سرخ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم در کتاب امالی شیخ طوسی از امام صادق و ایشان از پدرانشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هنگامي كه (در شب معراج) مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و در آن قصري از ياقوت سرخ ديدم كه بر اثر درخشش، از بيرون داخل آن ديده مي شد و در آن بنايي از درّ و زبرجد بود. گفتم: اي جبرئيل! اين قصر براي كيست؟ جبرییل گفت: اين براي كسي است كه سخن نيكو بگويد و روزه دائمي بگيرد و غذا بدهد و در شب در حالی كه مردم خوابند، به مناجات بپردازد. حضرت علي عليه السلام عرضه داشت: اي پيامبر خدا! در ميان امت شما چه كسي طاقت انجام اين كارها را دارد؟ ايشان فرمودند: اي علي نزدیک بیا؛ و آن حضرت به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزديك شد. آن حضرت به او فرمود: آيا مي داني نيكو سخن راندن چيست؟ آن حضرت عرض كرد: خداوند و رسولش داناترند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: كسي كه بگويد: سبحان الله، و الحمد لله و لا إله إلا الله،‌ و الله اكبر. سپس فرمودند: آيا مي داني روزه دائمي گرفتن يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند:‌ هر كس ماه رمضان را روزه بگيرد و يك روز آن را هم نخورد. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: مي داني كه غذا دادن يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه به دنبال كسب روزي خانواده برآيد و آبروي آنان را در برابر مردم حفظ كند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آيا مي داني كه مناجات در شب و در هنگامي كه مردم خوابند يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه نمي خوابد تا اين كه نماز عشاء را ادا كند و منظور از اين كه مردم خوابند، يهود و مسيحيانند، چرا که آنان ما بين اين فاصله را مي خوابند. منبع: امالي طوسي ج 2 ص 73 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_هفتم می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چ
صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم . تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده . باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم . ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم . همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم . موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم .از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر می کند . به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم . نمی دانم چرا اما معذبم که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم … می ترسم مثل افسانه ایراد بگیرد یا عذرم را بخواهد. قبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر می کشم ، زهرا خانوم نشسته و چیزی می دوزد ، با دیدنم لبخند می زند و می گوید : +کجا میری مادر ؟ _میرم دانشگاه +بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟ _بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم +خدا به همراهت تشکر می کنم و راه می افتم . نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم ثبت می شود و به روی خودم نمی آورم . ته دلم امیدوارم که پی گیری های حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم .خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش . از نگاه های خیره ی راننده ی آژانس متوجه می شوم که خوب و موجه به نظر می آیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد . بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه می شوم . چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند ! با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم . بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند . آزادی در روابطشان کاملا مشهود است . اولین بار نیست که دانشگاه می آیم ،چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست ! از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر بر می گردانم و پسری را می بینم که به دیوار تکیه داده و در حالی که توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه می کند و پلک نمی زند که انگار چه دیده ! ناخودآگاه در پاسخ لبخندش تبسم می کنم . چرایش را خودم هم نمی دانم اما خب او که مثل علاف های کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیه اش فرق می کند ! چند قدمی به سمتم می آید و فاصله ی بینمان را طی می کند. موهای بالا زده اش عجیب جلب توجه می کند. مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته … پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستین هایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمه ای … خوش تیپ است و خوش خنده ! می گوید : +ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجی هایی که من ندیده بودمشون ! سرم را کمی کج می کنم و با پررویی می پرسم : _یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟ می خندد … +نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاس های این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم می شناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشته ایم مگر اینکه یکی این وسط انتقالی ای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم ازشک _پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری وقتی می خندد شانه هایش به سمت جلو خم می شود . +خوشم اومد _از ؟ +سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی _ببخشید مگه شهرستانی ها تفکیک میشن؟ +اینجا آره _چطور ؟ +برای توضیحات بیشتر شما رو به کافه ی پشت دانشگاه دعوت می کنیم . دستش را بالا می آورد و ادامه می دهد +البته … پس از آشنایی اولیه _اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟ _پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا … ثانیا شما که از دور داد و فریاد می زنی مایلی دیگه چرا متوجه حرفش نمی شوم و او ادامه می دهد +کیانم ، ورودی دو ساله پیش .البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما .و شما ؟ تردیدی نمی بینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده ! ➖➖➖➖ WWW.bahejab.com 📚 @dastankm
حكمت را بينند (رزق) حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گردن اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند ! خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند) (1) پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود1- ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض شوري : 27 حكايتهاي گلستان ص 161 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_هشتم صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم . تازه می ف
+چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو می پیچد +حدس می زدم _چی رو ؟ +اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی !خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی _اوهوم ، معارف _اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا _یعنی نباید می اومدم ؟ +نمی اومدی که با من آشنا نمی شدی .از فیضش بی بهره می موندی خانوم ! لبخند می زنم و به این فکر می کنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی ست .! +نگفتی چند سالته ؟ _از خانوما که این سوالو … همانطور که هندزفری اش را جمع می کند و توی جیب شلوارش می چپاند می پرد وسط حرفم : +اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده … _شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟ +هه !مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم .بیخیال … کلاستون پر شدا راست می گوید ! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس بندی های مدرسه و دوران پر استرسش می بینم ! اما بازهم اضطرابی هست . به شماره ی کنار درها نگاه می کنم و به سمت ۲۰۵ راه می افتم . +خدا وکیلی من شلغمم ؟ خجالت زده برمی گردم و نگاهش می کنم .چشمانش خیلی تیز و ریز است … _شرمنده حواسم نبود +دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت پناه جان . _مرسی +اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی .بیا ببینمت اونجا نمی دانم این یک دعوت دوستانه است یا نه ؟ ما که هنوز و چندان با هم آشنا نشدیم ! شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت … _حتما ، ممنون موبایلش زنگ می خورد ، گوشی را نزدیک گوشش می کند چشمکی حواله می دهد و می گوید : +می بینمت و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار پیشانی اش می زند و برعکس حرکت می کند . حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم ! بهرحال خوشحالم که به این زودی قرار است از تنهایی در بیایم ! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس می شوم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره می نشینم . نگاه هایی روی چهره ام جابجا می شود ، حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی هایشان هستند و طبیعی است که زیر نظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن می شوم که تقریبا از همه شان بزرگترم … شاید همه ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند … بیشتر صحبت ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است … بعضی ها زود باهم مچ شده اند و بعضی ساکت اند و بی تفاوت . با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک می شود . هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه می رود سر اصل مطلب ! صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند .رو بر می گردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد : +خودکار اضافه داری؟ متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه می کنم ، می گوید: +هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی می زنند زیر خنده . خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! ➖➖➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm
درخواست عقیل بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در صواعق محرقه مینویسد: روزی عقیل از علی علیه السلام درخواست کمک مالی کرد و گفت من تنگدستم مرا چیزی بده . حضرت فرمود صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم سهمیه ترا خواهم داد، عقیل اصرار ورزید. علی علیه السلام بمردی گفت دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکانست بردارد. عقیل در جواب گفت میخواهی مرا بعنوان دزدی بگیرند. علی علیه السلام فرمود پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و بتو بدهم ؟! عقیل گفت پیش معاویه میروم فرمود تو دانی و معاویه . پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت بالای منبر برو و بگو علی با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم . عقیل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از علی دینش را طلب کردم علی مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت ولی از معاویه درخواست نمودم مرا در دینش مقدم داشت صاحب روضات الجنات میگوید در روایت دیگری است که معاویه گفت بر منبر رو علی را لعن کن عقیل بالا رفت و گفت مردم معاویه مرا گفته که علی را لعنت کنم پس شما معاویه را لعنت کنید ج 3 دارالسلام ص 328 و ص 332 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_نهم +چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو می
هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی ۳۸ را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش … حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده …می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم: _منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا …اما بذار بگم تا سبک بشم . انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود ..وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه … می خواستم به تو نزدیک بشمو از اونا دور می دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده . دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه … دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده .هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه … هعی مامانی …جای خالیت رو بدجور برام پر کردن ! کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده .لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم … گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام .هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست ! سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم …. امروز ، سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد : +میری کلاس؟ _نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم +آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا _دلخوش بودی خب +شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست . همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم : _یعنی خودم دست به کار بشم ؟ از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد +نمی دونم ولی عجیبه با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش. _سلام ،صبح بخیر +علیک سلام خوبی عزیزم ؟ _مرسی خداروشکر +کجا میری مادر ؟ _میرم کتاب بخرم +بسلامتی . یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی . زود می پرسم : _چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم +نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و … می پرم میان حرفش و می گویم : _نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه . من گوشم با شماست به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید : +نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام … ادامه می دهد : +هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم… نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم: _نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین +این چه حرفیه مادر ، توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟ خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم … +خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی . ➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm
عاطفه پيامبر(ص) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم مردى* خدمت پيامبر(ص) عرض كرد: يا رسول الله! ما در زمان جاهليّت بت ها را پرستش مى كرديم. فرزندان خود را مى كشتيم. دخترى داشتم، از اين كه او را به مهمانى مى بردم، خيلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بيرون بردم. دخترم دنبال سرم حركت مى كرد. رفتم تا به چاهى رسيدم. آن چاه از خانه من، زياد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرين چيزى كه از او به ياد دارم، اين است كه با مظلو ميّت تمام فرياد مى زد: پدر!... پدر!... رسول اكرم(ص) با شنيدن اين ماجراي غم انگيز، آن چنان گريه كرد كه اشك ديدگانش خشك شد. پی نوشت: مسيرة بن معبد منبع: يك صد و بيست درس زندگى از سيره حضرت محمّد(ص) حميد رضا كفاش / 📚@dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_دهم هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگا
آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است … +پسندیدی؟ _عالیه +ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟ _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی می خرم +چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟ _هوم … نمی دونم تو کمکم می کنی ؟ +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _می خوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم . فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید .. +خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی .کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز … بذار عصر لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه ! _اوکی +راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش می کنم ، فعلا دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم . به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود … غر می زنم که “انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش !” می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم . بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کند : +شما ؟! ➖➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm
داود بن سرحان مي گويد: روزي ديدم امام صادق (ع ) با دست خود، مقداري خرما را با پيمانه ، مي سنجد، عرض كردم : قربانت گردم ، اگر به بعضي از فرزندان و غلامان ، دستور مي دادي تا اين كار را انجام دهند، بهتر بود!. امام در پاسخ من فرمود:اي داود! زندگي يك انسان مسلمان ، سامان نمي يابد، مگر با سه كار: 1- دين و احكام آن را بشناسد. 2- در گرفتاري ها، صبر و تحمل كند. 3- اندازه گيري در معاش زندگي را به نيكوئي حفظ نمايد. و فرمود: (جدم ) علي بن الحسين (ع ) وقتي كه صبح مي شد، به دنبال كسب و كار، از خانه بيرون مي آمد، شخصي عرض كرد: اي پسر رسول خدا كجا مي روي ؟. فرمود: اتصدق لعيالي ميروم تا براي افراد خانواده ام ، صدقه تهيه كنم ، او پرسيد: آيا صدقه طلب كني ؟!. فرمود: من طلب الحلال فهو من اللّه صدقة عليه هر كس كه (با كار و كاسبي ) كسب مال حلال كند، آن مال از جانب خدا، صدقه براي او است. ----------- داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي 🆔 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_یازدهم آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی ب
کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟   جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید  یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم “دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه ” نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم . فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید : +کسی در نزد ؟ _نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟ +اوه اوه شهاب سنگ نازل شد ! _یعنی چی؟ +هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !   با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم … پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز …   قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده … شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال … نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم . پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند . تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره _چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت ؟! +داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش   _مگه کارش چیه ؟ +مستندساز و مجری و این چیزا _ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا +یعنی دیدی برنامه هاشو؟! _حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش +عجیبه _چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟ +خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه …   نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد : +اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود _که یه وقت از راه به در نشه؟ خندید و گفت: +نه بابا ! ولش کن …کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟ ➖➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm