eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر و فرزندی پاک بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم خـلـیـفـه دوم , گـاهـی شـب ها از منزل بیرون می رفت . شبی صدای زنی را شنید که از دخترش مـی خـواست شیر گوسفندان را برای فروش بیشتر, با آب مخلوط کند, اما دختر از این کار امتناع می کرد . وقتی که مادر از روی تمسخر گفت : خلیفه ما را نمی بیند . دختر گفت : خدای خلیفه که ما را می بیند . خلیفه به پسرش عاصم گفت : تحقیق کن تا او را برایت خواستگاری کنیم . بعد از تحقیق , متوجه پاک بودن دختر شدند . ازدواج که صورت گرفت , خداوند دختری به آنها داد کـه ام عـاصـم نـام نـهـاده شد, این دختربا عبدالعزیزبن مروان ازدواج کرد . خداوند پسری به نام عمربن عبدالعزیز به آنها عطا کرد . عـمـربـن عبدالعزیز وقتی به خلافت رسید, سب امیرالمؤمنین راممنوع کرد, فدک را به فرزندان حـضـرت زهـرا بـرگـرداند و وقتی که به این کار او اعتراض می کردند می گفت : حق با حضرت فاطمه (س )است بحارالانوار, ج 23, ص 295 @dastankm
هدایت شده از حیات وحش/ طبیعت
سلام صبحتون بخیر خوشی ان شاءالله🌺😊 🆔 @animalw
خدمت به جوانان روزى امام على(ع) در كنار خانه خدا مرد جوانى را ديد كه بر پرده كعبه چسبيده و با حال خوش دعا مى‏كند. مرد جوان، شب اول از خدا آمرزش گناهانش را طلب كرد و شب دوم عزت دنيا و آخرت را خواست. و در شب سوم خود را به ركن چسبانيده و مى‏گفت: اى خدايى كه مكانى گنجايش تو را ندارد و نه مكانى از تو تهى است، به اين جوان غريب محتاج چهار هزار درهم بده: اميرمؤمنان(ع) نزد او رفت و فرمود: «اى جوان، دو شب گذشته از خدا هر چه خواستى به تو داد. حالا چهار هزار درهم را براى چه مى‏خواهى؟» جوان عرض كرد: هزار درهم براى ازدواج مى‏خواهم، هزار درهم براى پرداخت قرض، هزار درهم براى خريد خانه و هزار درهم براى مخارج زندگى. امام على(ع) فرمودند: وقتى از مكه برگشتم، به خانه‏ام بيا. جوان عرب يك هفته در مكه ماند، سپس به مدينه آمد و ندا داد: چه كسى مرا به منزل اميرالمؤمنين على(ع) راهنمايى مى‏كند؟ حسين بن على(ع) كه در ميان كودكان بود، گفت: من تو را به خانه ايشان مى‏برم، من فرزند وى هستم. سالار شهيدان او را به منزل آورد، اميرمؤمنان به فاطمه زهرا(س) فرمود: اى فاطمه! آيا چيزى دارى كه اين جوان بخورد؟ ايشان فرمودند: خير. امام على(ع) لباس پوشيدند و از منزل بيرون آمدند و سلمان را پيدا كردند و به او فرمودند: اى سلمان! اين باغى را كه رسول الله(ص) برايم كاشته است، بفروش سلمان باغ را فروخت و دوازده هزار درهم نزد على(ع) آورد. آن حضرت از اين پول چهار هزار درهم به مرد جوان داد و چهل درهم ديگر بابت هزينه سفرش پرداخت. به نقل از: داستان‏هايى از خدمت به خلق، نوشته زهرا صحرائيان، ص12 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد،
❣🌸 🌸❣ 6⃣3⃣ یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!☺️ وای چی داشتم میگفتم ... فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...😅🙈 از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم گفتم: _سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها.. جون معصومه اون موهاتم بکن تو😅 خندید و گفت: _باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم😄 +کوفت، جدی گفتم😁 _ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم😌 نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه.. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد سمیرا زودتر از من گفت: _سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین دست سمیرا رو محکم فشار دادم، 😬 این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ... عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا.. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا... خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: _ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..😊 باز دستشو فشار دادم😬🙈 که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: _عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد 👀که سرخ شده بودم 🙈از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!!😊 بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: _عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: _ای شووَر ندیده بدبخت!!😄 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
💕زنی به روحانی مسجد گفت : من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم! 🍃روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟ 🌹زن جواب داد : چون یک عده را می‌ بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ، بعضی فقط جسمشان اینجاست ، بعضی‌ ها خوابند ، بعضی ها به من خیره شده اند ... 🍃روحانی ساکت بود ، بعد گفت : میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ 🌹 زن گفت : حتما چه کاری هست؟ 🍃روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. 🌹زن گفت : بله می توانم! زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم! 🍃روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ 🌹زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... 🍃روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌ آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد. برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود. ✔️نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان... بصیرت داشته باشیم... 🌺 🌺🌺🌸 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
💕زنی به روحانی مسجد گفت : من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم! 🍃روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟ 🌹زن جواب داد : چون یک عده را می‌ بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ، بعضی فقط جسمشان اینجاست ، بعضی‌ ها خوابند ، بعضی ها به من خیره شده اند ... 🍃روحانی ساکت بود ، بعد گفت : میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ 🌹 زن گفت : حتما چه کاری هست؟ 🍃روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. 🌹زن گفت : بله می توانم! زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم! 🍃روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ 🌹زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... 🍃روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌ آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد. برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود. ✔️نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان... بصیرت داشته باشیم... 🌺 🌺🌺🌸 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
💎 امیرالمؤمنین عليه السلام می فرمایند: 💫 الدُّنيا دُوَلٌ، فَاطلُب حَظَّكَ مِنها بِأَجمَلِ الطَّلَبِ حَتّى تَأتِيَكَ دَولَتُكَ ✨ دنيا دست به دست مى گردد؛ پس، به آرامى تمام در طلب روزى، بهره خود را از آن بطلب تا آن كه نوبت تو فرا رسد 📚 غررالحكم ح1913 ‌🆔 @dastankm
✔️بول و سلطنت روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ گفت : صد دینار طلا پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهی‌ام را. بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ گفت: نیم دیگر سلطنتم را. بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. 📚 @dastankm
✔️زشتی و زیبای 🤔 روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند. زمانی گذشت و «زشتی» به ساحل برگشت و جامه های «زیبایی» را پو شید و رفت. «زیبایی» نیز از دریا بیرون آمد و وقتی تن پوشش را نیافت، از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس «زشتی» را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره «زیبایی» را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند. برخی نیز «زشتی» را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد . 📚 @dastankm
✔️زودقضاوت کردن "دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه اي با خوشحالي زندگي مي کردند . در فصل بهار ، وقتي که باران زياد مي باريد ، کبوتر ماده به همسرش گفت : "" اين لانه خيلي مرطوب است . اينجا ديگر جاي خوبي براي زندگي کردن نيست . "" کبوتر جواب داد : "" به زودي تابستان از راه مي رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براين ، ساختن اين چنين لانه اي که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خيلي مشکل است ."" بنابراين دو کبوتر در همان لانه قبلي ماندند تا اين که تابستان فرا رسيد و لانه آنها خشک تر شد و زندگي خوشي را در مزرعه سپري کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم مي خواستند مي خوردند و مقداري از آن را نيز براي زمستان در انبار ذخيره مي کردند . يک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالي به يکديگر گفتند : "" حالا يک انبار پر از غذا داريم . بنابراين ، اين زمستان هم زنده خواهيم ماند . "" آنها در انبار را بستند و ديگر سري به آن نزدند تا اين که تابستان به پايان رسيد و ديگر در مزرعه دانه به ندرت پيدا مي شد . پرنده ماده که نمي توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت مي کرد و کبوتر نر براي او غذا تهيه مي کرد . در فصل پائيز وقتي که بارندگي آغاز شد و کبوترها نمي توانستند براي خوردن غذا به مزرعه بروند ، ياد انبار آذوقه شان افتادند . دانه هاي انبار بر اثر گرماي زياد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اوليه شان شده بود و کمتر به نظر مي رسيد . کبوتر نر با عصبانيت به پيش جفت خود بازگشت و فرياد زد : "" عجب بي فکر و شکمو هستي ! ما اين دانه ها را براي زمستان ذخيره کرده بوديم ، ولي تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندي ، خورده اي ؟ مگر زمستان و سرما و يخبندان را فراموش کردي ؟ "" کبوتر ماده با عصبانيت پاسخ داد : "" من دانه ها را نخوردم و نمي دانم که چرا نصف انبار خالي شده ؟ "" کبوتر ماده که از ديدن مقدار کم دانه هاي انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : "" قسم مي خورم که از همان روزي که اين دانه ها را ذخيره کرديم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور مي توانستم آنها را بخورم ؟ من در حيرتم چرا اين قدر دانه هاي انبار کم شده است . اين قدر عصباني نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشي و دانه هاي باقي مانده را بخوريم . شايد کف انبار فرو رفته باشد يا شايد موش ها انبار را پيدا کرده اند و مقداري از آنها را خورده اند . شايد هم شخص ديگري دانه هاي ما را دزديده است . در هرصورت تو نبايد عجولانه قضاوت کني . اگر آرام باشي و صبر کني ، حقيقت روشن مي شود . "" کبوتر نر با عصبانيت گفت : "" کافي است ! من به حرف هاي تو گوش نمي دهم و لازم نيست مرا نصيحت کني . من مطمئن هستم که هيچکس غير از تو به اينجا نيامده است . اگر هم کسي آمده ، تو خوب مي داني که آن چه کسي بوده است . اگر تو دانه ها را نخوردي بايد راستش را بگويي . من نمي توانم منتظر بمانم و اين اجازه را به تو نمي دهم که هر کاري دلت مي خواهد بکني . خلاصه ، اگر چيزي مي داني و قصد داري که بعد بگويي بهتر است همين الان بگويي ."" کبوتر ماده که چيزي درباره کم شدن دانه ها نمي دانست ، شروع به گريه و زاري کرد و گفت : "" من به دانه ها دست نزدم و نمي دانم که چه بلايي بر سر آنها آمده است "" و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بيرون انداخت . کبوتر ماده گفت : "" تو نبايد به اين سرعت درباره من قضاوت کني و به من تهمت ناروا بزني . به زودي از کرده خود پشيمان خواهي شد . ولي بايد بگويم که آن وقت خيلي دير است و بلافاصله به طرف بيابان پرواز کرد و پس از مدتي گرفتار دام صياد شد . "" کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگي خود ادامه داد . او از اين که اجازه نداد جفتش او را فريب دهد ، خيلي خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره باراني و مرطوب شد . دانه هاي انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با ديدن اين موضوع ، فهميد که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خيلي پشيمان شد ، ولي ديگر براي توبه کردن خيلي دير شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتي زندگي کرد . 📚 @dastankm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا