متن و ترجمهٔ خطبۀ غدیر – رنگی .pdf
681.8K
☀️ متن کامل خطبه غدیر
🌷 بسیار جامع و زیبا
✅ حتما بخونید؛ بدون عجله و با دقت
@dastankm
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
9⃣ #قسمت_نهم
✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف زدم. داﯾﯽﻫﺎم زﯾﺎد ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﺒﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﭘﺪر ﻣﯽ روﯾﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻋﻘﺪ ﻣﯽ ﮐﻨ ﯿﻢ."
ﺧﯿﺎﻟﻢ از ﺑﺎﺑﺖ او راﺣﺖ ﺑﻮد. آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺗﻮانستند ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﺟﻠﺪ ﻗﺮآن و ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎت ﺑﺎﺷﺪ." اﻣﺎ ﺑﻪ اﺻﺮار ﭘﺪر ﺑﺮا ي اﯾﻨﮑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺻﺪ و ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن راﺿﯽ ﺷﺪم.ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام را ﮐﺮد ﺻﺪ و ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن.ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎن ﻋﻘﺪ ﮐﺮدﯾﻢ.ﻋﻘﺪ وارد ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪام ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ درس ﺑﺨﻮاﻧﻢ.
✨{ - ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪم ﯾﺎ ﺗﻮ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زل زد ﺑﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎي ﻓﺮﺷﺘﻪ. از ﭘﺲ زﺑﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ را دزدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﺪارد.معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «12 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد اﮔﺮ آن روز ﺣﺮف ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮد، اﻣﺮوز ذره ذره ی وﺟﻮد او ﺑﺮاﯾﺶ ارزش دارد و زﯾﺒﺎﺳﺖ. او ﻣﺮد رؤﯾﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد، ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤﺎد، دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻧﺘﺮس. } ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ از ﺑﻠﻨﺪي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم، او ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻠﻨﺪي و ﭘﺮواز ﺑﻮد.ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻢ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﺧﺘﺮ ي ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ژ_ﺳﻪ و ﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را ﻣﯽ ﭘﺮد، ﭼﻪ ﻃﻮر از ﺑﻠﻨﺪ ي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ؟"
✨ﮐﻮه ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﺳﻮار ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ. روي ﻫﻤﯿ ﻦ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﻫﺎ داﺷﺘﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺷﺪم! ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﭘﯿﺴﺖ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮاري. ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮐﺎﯾﺖ ﺳﻮاري. اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻪ دﯾﺪن ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻮد، ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎي ﻧﺒﺮد ﮐﻮﺑﺎ و اﻧﻘﻼب اﻟﺠﺰاﯾﺮ. ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺘﺎب زﯾﺎد می آورد ﺑﻪ ﺧﺼﻮص رﻣﺎن ﻫﺎي ﺗﺎرﯾﺨﯽ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻤﺸﺎن.
✨منوﭼﻬﺮ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ درس ﺧﻮاﻧﺪن. ﺧﻮدش ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺨﻮاﻧﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ، ﺑﺎ دوﺳﺘﺶ، ﻋﻠﯽ ، ﺑﺮادر ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻠﯽ رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﭘﺮ از ﮐﺒﻮﺗﺮ داﺷﺖ. ﭘﺪرش ﺑﺮاي اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﺳﻪ ﺑﺎر از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ "ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ"ﻧﻪ"ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﻞ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﺬاردش ﺳﺮ ﮐﺎر ﺗﻮ ي ﻣﮑﺎﻧ ﯿﮑﯽ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دل ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ دﻫﺪ ودرس و ﻣﺪرﺳﻪ را ﻣﯽ ﮔﺬارد ﮐﻨﺎر. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ.
ادامه دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@dastankm
#یک_داستان_یک_پند
✍ گویند: ملا مهرعلی خویی ، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک #گردو با هم دعوا می کنند.
😰 به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم در آوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
🔨ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید ، گردو از #مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
😓 گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🌎 دنیا نیز چنین است ، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی #خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
@dastankm
❖
#غرور
شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد.
سپس در حالی که شکمی از عزا درمی آورد، هر ازگاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید. صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد.
هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم.
غرور، منجلاب موفقیت است.
وموفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است
@dastankm
👈 نگاه به زيردست و شکرانه خدا
هرگز از سختی و رنجهای زمان نناليده بودم، و در برابر گردش دوران، چهره در هم نکشيده بودم، جز آن هنگام که کفشهايم پاره شد، و توان مالی نداشتم که برای خود کفشی تهيه کنم.
با همين وضع با کمال دلتنگی به مسجد جامع کوفه رفتم، ديدم که پاهای يک نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم: اگر من کفش ندارم، او پا ندارد، از اين رو بر نداشتن کفش صبر کردم.
🍂مرغ بريان به چشم مردم سير
🍂کمتر از برگ تره بر خوان است
🍂و آنکه را دستگاه و قوت نيست
🍂شلغم پخته مرغ بريان است
👌آری هر کس بايد در امور مادی به زير دست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسيار بنمايد.
📗 #گلستان، باب سوم
✍ سعدی
@dastankm
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
💞ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺳﮑﻮﺗﺶ را ﻫﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻮ ي ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻠﻪﻣﺎن ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ اﺟﺎره ﮐﺮدﯾﻢ. دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ ﺳﻮم. ﺷﺐ ﻫﺎ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازم ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ دادم.
💞ﺑﻌﺪ از اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ . ﯾﮏ ﻣﺎه و ﻧﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﺷﻤﺎل را ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﺧﻮﺷﻤﺎن ﻣﯽ آﻣﺪ، ﭼﺎدر ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.ﺗﺎزه آﻣﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺮوع ﺷﺪ. اول دوم ﻣﻬﺮ ﺑﻮد.ﺳﺮ ﺳﻔﺮه ي ﻧﺎﻫﺎر از رادﯾﻮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎي ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ را ارﺗﺶ ﺑﺮاي اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ.
از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎل ﭘﻨﺠﺎه وﺷﺶ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. داﺷﺘﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯿﮑﺮدم ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﺮادرش، رﺳﻮل آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺧﺎﮐﯽ رﻧﮓ.
💞ﮔﻔﺘﻢ:"اﯾﻦ را ﺑﺮا ي ﭼﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟"
ﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ:"آﻣﺎده ﺷﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ و رﺳﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﻫ ﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون."
دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ رﺳﻮل ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺐ رﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮﺣﺰاد.
دور ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﻓﺮدا ﻋﺎزﻣﯿﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﭼﯽ؟ﺑﻪ اﯾﻦ زودي؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﺟﺰو ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ."
ﻣﺮﯾﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻣﺎ ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ و داداش رﺳﻮل."
ﻣﺮﯾﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻧﻖ زدن ﮐﻪ «ﻧﻪ رﺳﻮل،ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮوي.ﻣﺎ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده اﯾﻢ.اﮔﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮت ﺑﯿﺎد ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟"
💞ﻣﻦ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮدم،وﻟﯽ دﯾﺪم اﮔﺮ ﭼﯿﺰ ي ﺑﮕﻮﯾﻢ،ﻣﺮﯾﻢ روﺣﯿﻪ اش ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد.آن ﻫﺎ ﺗﺎزه دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﺎز ﻣﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدم.....
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@dastankm
🌷مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
🌷فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده
🌷کاظمین امشب چراغان از وجود کاظم است
🌷خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
🌹20 ذیحجه #میلاد_امام_کاظم علیه السلام مبارکباد 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌹 @vaezin_313🌹🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸