📚چشمی که شفا گرفت، مسجدی که ساخته شد
گفتهها و شنیدهها درباره مسجد سادات هندی در این سالها آنقدر زیاد بوده که میشود از داستانهایی که برایش ساختهاند، کتاب نوشت. قصهها گرچه پایه مشترکی دارند، اما گاه چنان شاخوبرگهای اضافهای گرفتهاند که با ماجرای اصلی که قدیمیهای مسجد شاهدش بودهاند، تفاوتهای اساسی دارند.
«علی قریبی»، خادم سابق مسجد سادات هندی که سابقه بیست سال زندگی در این مسجد دارد، میگوید: «هر وقت جلوی مسجد میایستادم، رهگذران سراغم میآمدند و میپرسیدند: این مسجد، مال هندیهاست؟ میگفتم: نه بابا. و داستان ساختهشدن مسجد را برایشان تعریف میکردم.» علی آقا همه شنیدههایش از روایتهای اهالی محله را روی هم میگذارد و ادامه میدهد: «میگویند در مکان فعلی مسجد سادات هندی، تا ۶۰ سال قبل، یک کافه وجود داشت و بساط عرقخوری در آن به راه بود! آن سالها یک تراشکار معروف به نام «سید حبیبالله سادات هندی» در محله شاپور مغازه داشت. یک روز در حین کار، براده آهن به یکی از چشمهای آقا حبیبالله رفت و بیناییاش را مختل کرد. از آن روز، به مطب هر پزشک حاذقی در کشور که بگویید، مراجعه کرد و حتی تا آلمان هم رفت اما معالجات افاقه نکرد و بینایی چشمش برنگشت. آن روزها نزدیک محرم بود. سادات هندی به اهل بیت(ع) متوسل شد و در دلش نذر کرد اگر چشمش شفا پیدا کند، زمین آن کافه را بخرد و به جایش یک مسجد بسازد.صبح فردا که از خواب بیدار شد، چشمش خوب شدهبود؛ طوریکه انگار اصلاً هیچوقت مشکلی نداشته. همان روز سراغ صاحب کافه رفت و با ۴۵ تومان، مغازه بدنامش را خرید. در قرارداد هم با او شرط کرد تا ظهر همان روز کافه را تخلیه کند. انگار میخواست به همان سرعت که شفا گرفته، نذرش را ادا کند. خلاصه کافه تخریب شد، برای آن زمین، صیغه مسجد خواندند و مسجدی که در محل کافه سابق ساختهشد، به نام بانی آن، مسجد سادات هندی نامگذاری شد.»
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
✍️آیت الله مجتهدی تهرانی :
کسی که هر روز حساب کار خودش را نکند که من امروز چه کار کرده ام، کار خوب انجام داده ام یا کار بد، اگر کار خوب انجام داده، الحمدلله بگوید و اگر کار بد انجام داده استغفار کند، اگر کسی این کار را نکند، حضرت امام کاظم(علیه السلام ) می فرماید: "این فرد از ما نیست"
باید همانطور که بازاری ها شب به شب حساب کار خودشان را می کنند که امروز چقدر واردات جنسی، صادرات جنسی، واردات نقدی و صادرات نقدی داشتند و چرتکه می اندازند، ما هم باید دفتری داشته باشیم و از صبح تا غروب هر کاری کردیم، شب به شب در آن بنویسیم. خدای نکرده به نامحرم نگاه کردیم بنویسیم، غیبت کردیم بنویسیم، آواز حرام گوش کردیم بنویسیم. بعد اگر دیدیم کار بد انجام داده ایم استغفار کنیم و اگر کارهای خوب انجام داده ایم خدا را شکر کنیم
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
یا فاطمه الزهرا (س):
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: چیزی شده؟
گفت:وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطر های دنیایی فرق داشت! امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته اند: خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود. من در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقا جان ... دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟!
...شب موقع نماز فرا رسید. در شب های دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلی برایشان می گذاشتند و این مرد وارسته مشغول صحبت می شد. آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند . موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد. در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند . بعد در عظمت این شهید فرمودند: این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و ...) می گویندحق است. از شب اول قبر و سؤال و ... اما من را بی حساب و کتاب بردند.
بعد مکثی کردند و فرمودند : رفقا، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند . اما نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!
#عارف_شهید_احمد_علی_نیری
#کتاب #عارفانه
زندگی نامه عارف شهید احمد علی نیّری
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
☘️
شیخ اسماعیل دولابی (ره):
☘️ هروقت تو زندگیت مشکلی پیش آمد، و راه بندان شد بدان خدا کرده است،
❤️ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هرکس گرفتار است، در واقع گرفتار یار است
☘️ هرچه غیر خداست را از دل بیرون الا تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزی باقی مانده، از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود. آن گاه الله را بگو تا همه ی دلت را تصرف کند.
❤️ زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد،نماز بعد ، ذکر بعد وعبادت بعد حفظ کن، کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و.... نکن و آن را سالم به بعدی برسان، اگر این کار را بکنی، دائمی می شود، دائم در زیارت و نماز و ذکر خواهی بود.
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
💢 خدا شوخی هایش را خرید
دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار شهید جهانآرا بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با گل تزئین کند. در همین حین من در حال فیلمبرداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلمها را بعد از شهادتم پخشکن. من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازهات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی؟»، گفت «دمشق»، گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». گفت «اگر دمشق نشد حلب شهید میشوم». همان موقع این صحبتها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخیهای محمدرضا نگاه میکنم میبینم یا میدانسته و این حرفها را میزده و یا خدا شوخیهایش را خریده است.
به نقل از خواهر #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#راهی_که_شهدا_رفتند
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
💠 قانون وراثت.💠
✍️حاج آقا قرائتی: امروز بر همگان روشن است و از نظر علمى و دینى از مسلمات است كه همان گونه كه فرزندان در شئون جسمى از پدر و مادر ارث مى برند در امور معنوى و حالات روحى نیز ارث مى برند.
انتخاب همسر شجاع
پس از شهادت فاطمه زهرا علیها السلام امیرمؤمنان على علیه السلام تصمیم گرفت ازواج كند، برادرش عقیل در نسب شناسى معروف بود، خانواده ها و قبایل را خوب مى شناخت، على علیه السلام موضوع تصمیم ازدواج خود را با عقیل در میان گذاشت و به او فرمود: مى خواهم بانویى را براى من پیدا كنى و از او خواستگارى نمایى كه از خاندان شجاع و شیردل باشد. عقیل عرض كرد: چنین زن را براى چه مى خواهى؟ على علیه السلام فرمود: براى اینكه داراى فرزند شجاع و دلیر گردد. عقیل گفت: چنین زنى در میان قبیله بنى كلاب وجود دارد و او فاطمه (ام البنین) دختر حزام بن خالدبن ربیعه است.
💥عقیل از ام البنین خواستگارى كرد و حضرت على علیه السلام با او ازدواج نمود و از او فرزندان رشید و قهرمانى بوجود آمدند كه در كربلا به شهادت رسیدند، یكى از آنها حضرت عباس، قمر بنى هاشم علیه السلام مى باشد. این فرزندان، شجاعت و.... را از دو جانب (پدر و مادر) به ارث برده اند.
📚 کتاب گناه شناسی، محسن قرائتی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
در قدیم یک فردی بود در همدان به نام " اصغر آواره "
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را میشناختند...
و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می گفتند اصغر آواره!
انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید.
تا اینجا داستان را داشته باشید!
در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند.
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت....
حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج مولاحسین همدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم.
وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند!
کنجکاو شد و به سمت آنها رفت...
پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است!
تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست....
مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطور ناله کردید؟!
حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟
همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است.
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش؟!
و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی....
گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت
سوار اتوبوس که شدم دیدم.... وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد...
ترسیدم و گفتم: یا امام حسین (ع) اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخو
اهم رسید... چه کنم؟!
خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم...
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟
گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) موسیقی ننواختم...
خلاصه حرمت نگه داشت و رفت...
اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین (ع) برات جبران کنه، حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر؛
خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند...
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد
هر چقدر می شکنیم باز نمک میریزد
"یا حسین ميخوام١ميليون نفر
به امام حسين سلام بدن
اَلسلامُ علی الحُسین
وعلی علی بن الحُسین
وَعلی اُولادالـحسین
وعَلی اصحاب الحسین
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
✍️امام علی عليه السلام مي فرمايد :
💠و حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ💠
«و خوشا به حال كسى كه اخلاق او نيكو است»
«خليقة» كه به معناى خلق و خوست دو گونه تفسير شده است: بعضى آن را به معناى خلق و خوى باطنى تفسير كرده اند كه اشاره به كسانى است كه باطنى پاك دارند و به كسى شر نمى رسانند. بعضى نيز آن را به معناى برخورد خوب و گشاده رويى با مردم تفسير كرده اند. معناى دوم مناسب تر به نظر مى رسد، زيرا در جمله قبل «صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ» به حسن باطن اشاره شده بود،
بنابراين جمله مورد بحث اشاره به حسن ظاهر و برخورد خوب با مردم است.
💥حسن خلق به اندازه اى در اسلام اهميت دارد كه در بعضى از روايات، از پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله به عنوان «حُسْنُ الْخُلْقِ نِصْفُ الدّينِ»
«نصف دين» معرفى شده است.
📚نهج البلاغه شرح حکمت ۱۲۳
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
🌼"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!"
✍️توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند.
عدهای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میکردند و عدهای از خدا بیخبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایهمان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی میگفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!»
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✍️صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب بکار میبرد. بر سر قلاّب، طعمهای که ماهی دوست دارد میگذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه میبلعد.
قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد میشود؛ اگر ماهی کم وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا میکشد و اگر سنگین باشد، صیاد بطور متناوب آن را میکشد و رها میکند تا خسته و بیجان شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون میکشد. شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر میکند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز،رابطه با نامحرم, ریاست طلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است
بعد از اینکه انسان را به دنیا علاقه مند کرد، قلاب را شل و سفت میکند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود . چندین بار او را میآورد و میبرد تا بالاخره او را اسیر خود کند
💥مواظب وسوسه های شیطان باشید
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
📚دل به یار و سر به کار
روایت یک داستان واقعی!!
چند روز پیش یکی از دوستان نقل کردند کیف مدرسه ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ های هر کدوم خراب شده بود.
«کاغذ رسید» رو از تعمیر کار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند.
«کاغذ رسید» رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت:
« شما میهمان امام زمان-عجلاللهفرجه- هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیح صلوات رو حتما می خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده اید و کار کرده اید
گفت: این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری ، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبض هاشو بمن نشون داد!
هر از چندگاهی روی ته فیش قبض ها نوشته شده بود :«میهمان امام زمان!»
گفت این یه نذر و قرار دادیه بین من و امام زمان - عج- و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته،؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون!
اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم!!
به این فکر کردم که اگر همه ماها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میفته!
من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خدا پسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم!
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه
✍️در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت… بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
🌸 گذرنامه قیامت 🌸
تعبير من به نماز نسبت به ساير عبادات اين است که نماز گذرنامه است . وقتي ما ازاين دنيا مي رويم و وارد محشر مي شويم درست مثل کسي که ميخواهد از کشور خارج بشود . اگر ارز داشته باشد ، وسايل هم داشته باشد ، بليط هم داشته باشد ، باز مي گويند : گذرنامه ات کجاست ؟ و اين را مي خواهند . نماز اساس است . اگر اين گذرنامه بود ، وسايل ديگر هم به درد مي خورد ولي اگر گذرنامه نبود ، بقيه کارها هم مقيد نخواهد بود .آيه 238 بقره داريم : از نمازتان محافظت کنيد مخصوصا نمازي که برايتان سخت است مخصوصا نماز عصر که خيلي گرم است .
جاي ديگر داريم : مسلمان کسي است که از نمازش محافظت مي کند . تمام سفارش انبياء و آخرين سفارش انبياء نماز بوده است و روايت هم داريم . پيامبر فرمودند : چطور گرسنه شَديد ، غذا برايش لذيذ است ؟ تشنه شَديد ، آب برايش لذيذ است ؟ همين طور نماز پيش من محبوب است . با يک فرق ، گرسنه وقتي ميخورد سير ميشود ولي من هيچ وقت از نماز سير نمي شوم . وقتي ابراهيم فرزند و همسرش را به بيابان آورد گفت : خدايا اين ها را به اين سرزمين آورده ام که نماز برپا بشود . اين نشان دهنده اهميت نماز است . در روايت داريم : نماز يک قلعه اي است که ما را از آسيب پذيري شيطان حفظ مي کند .
〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
🖌آيت الله وحيد خراسانى توصیه کردند:
تا روز «عاشورا » كه نزديك است، روزى صدمرتبه سوره توحيد را بخوانيد و به حضرت
💕سيدالشهدا 💕علیه السلام هديه كنيد،
ِ اِن شاءالله فيوضاتى نصيبتان ميشود،
💎شرطش هم اين است مردم را دعوت به اين عمل كنيد.
👈همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانی
📖 تلاوت صدمرتبه سوره توحید و هدیه نمودن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهداء علیه السلام
به نیابت از
حضرت💕 حجت ابن الحسن المنتظر المهدی 💕عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام شود .
اِن شاءالله🤲
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
📚حکایتی از گلستان سعدی....
دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد!
اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند!
قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده...
مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چون سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرورست اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد...
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
🚦چــــراغ قـــرمــــــز
✍️همان طور که در سر چهار راه وقتی
چراغ قرمز میشود، ترمز میکنید،دین
هم چراغ قرمز دارد،
چراغ قرمز دین، کارهای حرام است، یعنی
وقتی به کار حرامی رسیدی، ترمز کن و چراغ
سبز دین هم کارهای حلال است.
حال کسانی که برای چراغ قرمز ترمز
میکنند،دو جور هستند:
یک دسته از ترس جریمه شدن ترمز میکنند،
که این ترمز کردنشان خیلی چنگی
به دل نمیزند،اما عده ای هم برای
احترام گذاشتن به قانون ترمز میکنند
که این مهم است.
حال ما هم اگر از ترس جهنم نماز
بخوانیم، این نماز خواندنمان زیاد چنگی
به دل نمیزند؛یعنی اگر به این خاطر صبح ها
بلند میشوی و نماز میخوانی که به جهنم نروی،
این نماز خواندن زیاد دلچسب نیست،
اما اگر به تو بگویند:
اگر نمازصبح هم نخوانی به جهنم
نمیروی اما باز بلند شوی و نماز بخوانی،
این خوب است.
امام علی(ع) در مناجات هایشان میفرمودند: خدایا عبادت من به خاطر ترس از جهنمو یا به طمع بهشت نیست، ولکن من تو را شایسته عبادت دیدم و به این خاطر عبادتت میکنم...
📚آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
💢 فضیلت لا اله الا الله.....
✅ سعدی مریه رضی الله عنها می فرمایند ڪه عمر بن خطاب رضی الله عنه طلحه را اندوهگین دید. از او پرسید چرا پریشان و اندوهگین هستی ای ابا فلان؟
طلحه رضی الله عنه گفت: از رسول الله ﷺ شنیده بودم ڪه فرمود ڪلمه ای می دانم ڪه هر شخص هنگام مرگ آن را بگوید از سختی مرگ نجات می یابد و چهره اش درخشان می شود و منظره زیبا و شاد آوری می بیند ولی من موفق نشدم از رسول الله ﷺ بپرسم آن ڪلمه چیست؟ عمر رضی الله عنه گفت: من می دانم آن ڪلمه چیست.
طلحه رضی الله عنه خوشحال شد و گفت ڪه بگوید. امیر المؤمنین عمر رضی الله تعالی عنه فرمودنــد:
ما می دانیم ڪه هیچ ڪلمه ای بهتر و والاتر از آن ڪلمه نیست ڪه رسول الله ﷺ بر عمویش ابوطالب در هنگام مرگ عرضه ڪرد و آن : ✨لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ✨ است✨ طلحه رضی الله عنه گفت: راست گفتی سوگند به الله این است، سوگند به الله همین است.
📚 منابــع :
✍️ ابـن ماجه 3795
✍️ ابـن حبان 205
✍️ مـسند بزار 934
✍️ مـعجم الڪبیر طبرانی 772
✍️ مستدرڪ الصحیحین حاڪم 1337
✍️ مسند احمد 187 ــ 252 ــ 1384 ــ 1386
✍️ مـسند ابویعلی 640 ــ 641 ــ 642 ــ 655
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
#گدایی
✍️از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم. پرسیدم : چه معاملهای؟
گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم. گفتم : عجب حرفی میزنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟ گفتم : بله، درست فهیمیدهاید. گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی. از خودت خجالت نمیکشی؟
گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم....
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
👌#سه_پند_مهم
روزی #لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 #پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
#لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#بز_به_پای_خود_میش_به_پای_خود
هارونالرشيد مردي بود ظالم و اذيت و آزارش به مردم زياد. به همين جهت بهلول از كارهاي او خيلي ناراحت بود و گاهي نميشد كه كسي خنده او را ببيند. يك روز هارون علت ناراحتي او را پرسيد ولي بهلول جواب نداد تا اينكه هارون شخصي را انتخاب كرد و به او گفت: «پشت سر بهلول بدون اينكه متوجه شود راه برو و اگر خنده او را ديدي بيا به من بگو و صد درهم از من جايزه بگير».
آن شخص تا چند روز همه جا ناظر كارهاي بهلول بود ولي نتوانست خنده او را ببيند تا اينكه يك روز بهلول دم دكان قصابي ايستاد و خيرهخيره داخل دكان را تماشا كرد. درضمن نگاه كردن لبخندي بر روي لبش نشست.
مرد فوري به حضور هارون رفت و هرچه ديده بود بيان كرد. هارون بهلول را خواست و گفت: «علت خنده تو در دكان قصابي چه بود؟» بهلول جواب داد: «من خيلي نگران بودم كه روزي با اين كارهايي كه تو ميكني مرا هم به آتش خودت بسوزاني ولي حالا فهميدم كه ـ بز را به پاي خودش ميآويزند، ميش را به پاي خودش».
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
❗️محرومیتی که خود اختیار کردهایم...
🌼آیت الله بهجت (ره) میفرمودند:
«عدم ارتباط با ولی عصر عجلاللهتعالیفرجه، محرومیتی است که خودمان اختیار کردهایم، و امری نیست که اجباراً گرفتار آن شده باشیم.»
🔹برخی از ما آگاهانه یا ناآگاهانه اینگونه انتخاب کردهایم که در زندگی دستمان در دست بزرگترمان نباشد و بین ما و امام زمانمان جدایی افتد.
🔸اگر ارتباط با حضرت را اختیار کنیم، او در قلب و دلمان جلوهگری میکند، وصالش برایمان میسر میگردد و وجودمان جلوهگاه او میشود.
✔️همانگونه که محرومیت از ارتباط با امام عجلاللهتعالیفرجه با اختیار خود ما ایجاد شده است، با اختیار ما هم قابل رفع است.
♻️رابطه دائم با امام عصر(عجلاللهتعالیفرجه) امری است که باید برای تحققش به طور خاص دعا کنیم و وجودمان را نیز از آلودگیهای اعتقادی و اخلاقی پاکسازی نمائیم.
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨﷽✨
✍️ دانشمند وسخنور توانا مرحوم شیخ حسینعلی راشد نقل میکند : سالهاے جنگ بین المللی اول ، سختیهای زیادے در همه ایران پیش آمد ، و از آن جمله در شهر ما (تربت حیدریه) بیمارےهایی مانند وبا و آنفلوانزا شیوع پیدا ڪرد ، در خانه ما نخست پدرم مبتلا گشت ، بعد از او من و خواهرم ، و فقط ڪار خدا بود ڪه تنها مادرم سالم ماند ڪه پرستارے ما را میکرد ، این بیمارے خیلی سنگین بود .
مرحوم دڪتر ضیاء به عیادت ما میآمد ، بعدها خود مرحوم دڪتر ضیاء براے من نقل ڪرد ، من به خانه شما میرفتم و میدیدم چهار بیمار ڪه همگی احتیاج به دوا و نخود و آب و آش و بعد از بریدن تب ، نیاز به برنج نرم پختهاے دارند ڪه به آن میگویند : (ترچلو) ، و وضع خانه شما را میدیدم .
روزے ڪه به عیادت مرحوم ملا عباس تربتی رفتم ، دستمالی حاوے مبلغی پول نقره ڪه شخص معروفی به من داده بود ، ڪنار بستر ایشان گذاشتم ، مرحوم ملا عباس پرسید : این چیست ؟ گفتم : پولی است ڪه شخصی داده و از باب وجوهات شرعیِ نیست ، بلڪه براے مصارف این چند بیمار است .
پرسید : چه ڪسی این را داده است ؟ من چون نمیتوانستم به حاج آخوند بر خلاف واقع بگویم ، گفتم : فلان ڪس داده است و به من سپرده است اسمش را نگویم ، اما چون شما پرسیدید ناچار شدم بگویم ، دیدم با آن حال بیمارے اشڪش جارے شد و گفت : در این قحطی ڪه مردم از گرسنگی میمیرند ، این آدم عروسی راه انداخت و از مشهد مطرب زنانه آورد ، و پول فراوانی صرف شراب کرد تا مردم مسلمان بخوردند ، آیا شما روا میدانید ، من از چنین آدمی پول قبول ڪنم ؟ !
من راضی هستم بمیرم و از چنین ڪسانی نوشدارو نگیرم ، و زیر بار منت این افراد نروم . مرحوم دڪتر ضیاء گفت : من نیز به گریه افتادم ، و پول را به صاحبش پس دادم .
📚 با اقتباس و ویراست از
ڪتاب "فضیلتهاے فراموش شده" .
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✅بانوی بداخلاق
✍️عصر رسول خدا(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) بود. بانوي مسلماني همواره روزه مي گرفت و به نماز اهميت بسيار مي داد؛ حتي شب را با عبادت و مناجات بسر مي برد ولي بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مي آزرد. شخصي به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض كرد:فلان بانو همواره روزه مي گيرد و شب زنده داري مي كند، ولي بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مي آزارد. رسول اكرم(ص)فرمود: «لاخير فيها هي من اهل النّار». در چنين زني خيري نيست و او اهل دوزخ است.
📚چهل داستان درباره نماز و
نمازگزاران (يدالله بهتاش)
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
.
💫 داستان کوتاه
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
✔️ فکر گناه هم نکنید
✨#امام_جعفرصادق_علیه_السلام فرمود :
💫روزی حضـرت عیسی علیه السلام در جمع حواریون نشسته بودند .
عـرض کـردند ما را از نصایح و پندیات بهره مند ساز.
💫حضرت عیسی علیه السلام فرمـودند مـوسی علیه السـلام به اصحاب خود فرمود ؛ سوگند #دروغ نخورید،
◽️ولی مـن می گویم سـوگند خـواه دروغ و خواه راست نخورید. عرض کردند ما را بیشتر موعظه کن
💫حضرت به حواریون فرمودند :
برادرم موسی میگفت : زنا نکنید
◽️ ولی من به شما می گویم :
حتی فکـر زنا نکنید ؛ زیرا #فکر گناه مثـل این است که در اتاقی آتش روشـن کنند که اگـر خانـه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه می کند.
📚سفینه البحار، ج ۳، ص۵۰۳
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚