eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ 🍃پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. 🌼آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ 🌺پسر گفت: از سلطان. 🌸پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است. 🌸 @dastankm
🔘 روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ 🍃پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. 🌼آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ 🌺پسر گفت: از سلطان. 🌸پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است. 🌸 @dastankm
💟 💠✨بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم. 💠اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. 💠دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. 💠وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. 💠لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم. 💠با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن. 💠مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. 💠مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. 💠مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟» 💠با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» 💠مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم. 💠 آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. 💠 @dastankm
🔘 روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ 🍃پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. 🌼آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ 🌺پسر گفت: از سلطان. 🌸پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است. 🌸 @dastankm
🔴 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم. 💠 بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی ڪه خدا تو را می‌بیند، پس ڪافری. 💠 یا می‌بینی ڪه تو را می‌بیند و گناه می‌ڪنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ می‌شماری. 🌸 پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمیکند. 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
🔴 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم. 💠 بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی ڪه خدا تو را می‌بیند، پس ڪافری. 💠 یا می‌بینی ڪه تو را می‌بیند و گناه می‌ڪنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ می‌شماری. 🌸 پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمیکند. 📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
✍ گویند: ملا مهرعلی خویی ، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک با هم دعوا می ‌کنند. 😰 به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم در آوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. 🔨ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید ، گردو از تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ 😓 گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می ‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. 🌎 دنیا نیز چنین است ، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم. @dastankm
✨﷽✨ ✍با پیـرمــردِ مؤمنـی، درمسجد نشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مــــؤمـن٬ دســت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪه‌ای دادند. جوانـی از او پـرسیــد: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. از پـول شیـــرین‌تـــر، جـان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فـرمـایــش حضـرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ 📚بقره آیه‌ی۱۹۵ و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید ڪه خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد. ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @dastankm
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. 💥پس بدان شهادت به الله‌اکبر، زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌کند. 💠: @dastankm
✍ مردی نزد مرحوم شیخ جابر در مسجد جامع شهر آمد و پرسید: دیشب خواب دیدم که روز قیامت است و در ترازویِ اعمال، اعمالِ مرا وزن می‌کنند، دیدم کفه‌ی اعمال نیکِ من سنگین شدند، پس از این خواب، حسّ شادی عجیبی دارم. 💥شیخ گفت: بدان! اگر خوابی که دیده‌ای درست هم باشد، شک نکن ترازویی که در خواب دیده‌ای، خراب بوده است. (مبادا! به این خواب مغرور شوی...) ┏━✨🕊✨🕊✨┓ 🆔    @dastankm ┗━✨🕊✨🕊✨┛
🔘 🌷✨ روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است. ‌ ‌ ‌http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🔰روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. ✍️آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. ‼️پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: ✨📖✨ وإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) ⚡️و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیت‌الله‌خویی، که: 🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀ http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ ✍️یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و.... 💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ ✍️روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🔘 🌷✨ روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽ 🌷 ❄️✨در ســــــال قــــــحطی، در مســــــجدی واعظی روی منبر بود و می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می‌چسبند و نمی‌گذارند، صدقه بدهد. 🌸✨مؤمنــــــــی پای منبـــر این ســـــــخنان را شنید با تعجّب‌ به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می‌روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد. ❄️✨وقتــــــــــــی که به خــانه رسیـــــــــــد و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند و خودت را نمی‌کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و… 🌸✨خلاصه به قــدری او را وســــــوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت. از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟ پاسخ داد: من شیطان‌ها را ندیدم لکن مــادر شیطان را دیدم که نگذاشت. ❄️✨در روایتـی از حضرت علــے(علیه‌السلام) آمده است زمان انفاق هفتاد هزار شیطان انسان را وسوسه و التماس می‌کنند که چیزی نبخشد. انسان می‌خواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت‌ بینـی می‌کند و نمی‌گـذارد. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. 💥پس بدان شهادت به الله‌اکبر، زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌کند. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. 💥پس بدان شهادت به الله‌اکبر، زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌کند. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. 💥پس بدان شهادت به الله‌اکبر، زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی کند http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 🔹 گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 🌹 ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. 🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 🔹 گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 🌹 ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. 🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🌸🍃 ✍ گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 🔹 گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 🌹 ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. 🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚