eitaa logo
دکتر مسلم داودی نژاد
42.9هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
21 فایل
✅دکترمسلم داودی نژاد مدرس تخصصی خانواده هستم اینجا بهت کمک می کنم تا در ✅انتخاب همسرت✅همسرداریت✅تربیت فرزندت✅رشدفردی و معنوی پیدا کنی ارتباط با ادمین پیجمون @Academy313 🌐سایتمون www.mseza.com 🎥 آپاراتمون https://www.aparat.com/mseza
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدی که تاریخ شهادت خود و دوستانش را و حتی نوع شهادتشان و حتی کسانی که جانباز می شوند و حتی کسانی که مجروح نمی شوند و حتی کسانی که بعد از جبهه به خطا و انحراف فکری می رسند را بهشون می گفت شهید کاظم عاملو امامزاده یحیی سمنان
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است. دوباره چشم‌ها بسته شده و دوباره لب‌ها می‌جنبد. کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او می‌گوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو می‌بینی؟ نور کیه؟ داره میاد. چند ثانیه بعد : آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیده‌اند را به زبان می‌آورد و گفتگو آغاز می‌شود. او به شهدا می‌گوید : به به! خوش اومدید. چه لباس‌هایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشم‌هام -از شدت نور- داره درد می‌گیره! برید عقب‌تر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید : خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار می‌کند: چه نوری! چه نوری! تا یک کیلومتری هم این نور چشم‌هامو خیره می‌کنه! بنظر می‌رسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله می‌گیرند و سپس کاظم ادامه می‌دهد: آخیش! بهتر شد. خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟ و بعد با حسرت وصف نشدنی می‌گوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباس‌ها رو بپوشیم. آنها به او می‌گویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشت‌بندش با خوشحالی می‌گوید: چی؟ میام؟ آخ جون... . و سپس رو می‌کند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح می‌کند و می‌گوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد می‌شنود و خودش پاسخ می‌دهد: لیاقتشو ندارم؟ به او می‌گویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار می‌کند و دوباره تا مدتی صحبت از لباس‌های پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کرده‌اند و او مسحور و مدهوش آنها شده است. پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا می‌روند و کاظم هم با التماس می‌خواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان می‌رسد. جالب اینجاست که کاظم هنگامی که در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه می‌گیرد و با آنها راهی می‌شود و خداحافظی می‌کند و در ظاهرِ امر بنا می‌کند به رفتن، و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا می‌شود : صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمی‌خوام اینجا بمونم... . ۳ @shahid_ketabi
(👆عکس در کنار یکی از دوستان صمیمی‌اش ) به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ شد) به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت که کی و کجا شهید می‌شوند. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵ برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi