eitaa logo
دبخند
760.8هزار دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
29.1هزار ویدیو
71 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت حجه الاسلام و المسلمین هاشمی نژاد می فرمودند: یک پیرمرد مسنّی ماه مبارک رمضان « مسجد لاله زار» می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود. به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفّق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید جا بگیرید. گفت: نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم. بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم. مرحوم « حاج شیخ حسن علی نخودکی» باغچه ای در نجودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم: من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد. یک چیزی یادم بدهید. فرمودند: چی می خواهی؟ گفتم: یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرّف شوم. چون حج در جوانی یک لذّت دیگری دارد. فرمودند: نماز اوّل وقت به جماعت بخوان. گفتم: دوّمین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب خدا به من عنایت کند. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله ی سه سال هم به حج مشرّف شدم هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسب با آبرو به من عنایت کرد.[ داستانهایی از مردان خدا صفحه۵] @de_bekhand
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ "ﺭﺿــﺎﯾـــﺖ" ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﭼﻘﺪﺭ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻰ ﺁنوﻗﺖ "ﺧﻮﺷـﺒﺨﺘﯽ" @de_bekhand
⚫️ مرحوم الهی قمشه ای و شفای فرزند به مدد حضرت علی اصغر علیه السلام 🔶 مرحوم آقای الهی قمشه‌ای، این نغمه‌ی حسینی او یک منظومه است، نغمه‌ی حسینی را ایشان برای همین پسرش حسین آقا -که حالاها مطرح است- گفته. خود مرحوم آقای الهی برای من شخصاً تعریف کرد این قضیّه را که این بچّه مریض بود و ایشان قطع امید کرده بودند از اینکه این بچّه که شیرخواره بوده، زنده بماند؛ نذر میکند که اگر این بچّه زنده بماند، ایشان یک منظومه‌ای بگوید درباره‌ی امام حسین. 🔶 گفت مشغول فکر شدم، دیدم بچّه‌ام داشت میمرد، بچّه در آن ساعتهای آخر بود و داشت از بین میرفت، میمرد؛ برای اینکه مادرش نبیند جان کندن بچّه را، به او گفتم برود بالای پشت بام؛ گفتم برو بالا‌ی پشت بام، سرت را برهنه کن، دعا کن، فلان کن؛ به این بهانه خواستم از بالای سر بچّه دورش کنم که جان‌ کندن بچّه را نبیند امّا خودم این نذر به ذهنم رسید که اگر این بچّه خوب شد، من یک منظومه‌ای بگویم درباره‌ی امام حسین؛ بعد شروع کردم فکر کردن که بله مثلاً از کجا شروع میکنم، چه‌جوری میگویم و ازاین‌قبیل، همین‌طور ذرّه ذرّه در ذهنم [میگفتم] که ناگهان رسیدم به علی‌اصغر و تشنگی علی اصغر؛ 🔶 ناگهان به ذهنم آمد که این بچّه سه چهار روز است به دستور دکتر، نه آب خورده، نه شیر؛ دکتر گفته بوده آب و شیر برای این [بچّه] ضرر دارد، اگر بخورد میمیرد؛ گفتم با خودم این بچّه تشنه است، اینکه دارد میمیرد، بگذار من آب به او بدهم [بعد] بمیرد؛ دیگر حالا که دارد میمیرد، اقلّاً تشنه نمیرد؛ میگفت بلند شدم آب آوردم و با قاشق چایخوری ذرّه ذرّه آب ریختم لای لبهای این بچّه؛ دو سه بار که این کار را کردم، دیدم چشمهایش وا شد؛ بیشتر آب به او دادم، شروع کرد گریه کردن؛ 🔶 رفتم دمِ راه‌پلّه، مادرش را صدا کردم گفتم که بیا بچّه‌ات شیر میخواهد؛ گفت مادره فکر کرد بچّه مُرده، من با این زبان دارم میگویم که «بیا بچّه‌ات را شیر بده»؛ آمد پایین دید نه، بچّه دارد گریه میکند و شیر میخواست، بنا کرد شیر دادن؛ گفت بچّه خوب شد! البتّه این داستان را ایشان در همان مقدّمه‌ی نغمه‌ی حسینی ذکر کرده‌؛ آنچه ایشان به من گفت و حالا نقل کردم با آنچه در مقدّمه‌ی نغمه‌ی حسینی است اندکی تفاوت دارد.. مقام معظم رهبری 96/3/20 @de_bekhand
هیچ وقت فڪر نڪن ڪه در یـڪ مڪـان تنهایی ... ! چـون انسان هیـچ وقت تنها نمی ماند یا با خدایی یا با شیطان...❗️ 🍃🌺✨🍃🌺✨🍃 @de_bekhand
💧آب دیده 💧زن مؤمنه ای از ماوراء النهر با شوهر و برادرش به سفر حجّ می رفت. 💧چون به بغداد رسید، شوهرش در دجله افتاد و غرق شد و چون به صحرا رفتند، برادرش از شتر افتاد و مرد. 💧چون به میقات رسید به احرام مشغول شد، دزدان مالش را بردند. 💧چون به مکه رسید و به در مسجدالحرام شد، عذر زنانش افتاد. 💧آن بیچاره آه از میان جان بر کشید و گفت: خداوندا! در خانه خود بودم، نگذاشتی و از خویش و تبارم جدا کردی. شوهرم غرق شد، برادرم هلاک گردید، مالم را دزدان بردند، با این همه محنت ها به در خانه تو آمدم. در بر من بستی و حیرانم گذاشتی؟! می خروشید و می نالید. 💧آوازی بشنید که گفت: شاد باش که چندین هزار لبّیک حاجیان و یا ربّ غریبان در هوا مانده بود، محلّ آن نداشت که به در گاه قبول ما آید، آب دیده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما کشید، ما رنج تو را ضایع نکنیم.[1] 🍁[1] مصابيح القلوب، ص396 📚منبع : کارگر، رحیم؛ داستان ها و حکایت های حج، ص: 202 @de_bekhand
🚩«نان» را اکرام کنید ... @de_bekhand
🚩ای فرزند آدم ! اندوه روز نیامده را بر امروز میفزا... @de_bekhand
🔴كفران نعمت و آدم خواری ☀️رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: در روزگار گذشته قوم دانيال نبي بر اثر كفران نعمت دچار قحطي شدند و كارشان به آدم خواري كشيد. 💠قالت امراءة ....... (1) ترجمه... 🔹زن بچه داري به زن ديگر، كه او نيز فرزند داشت ، پيشنهاد كرد كه فلاني ! بيا امروز من بچه خود را مي گذارم و هر دو نفر گوشتش را مي خوريم و روز بعد تو بچه ات را بياور تا هر دو بخوريم ! گفته او مورد قبول واقع شد. 🔹زن اول كه خود پيشنهاد دهنده بود از فرزندش دل برگرفت و هر دو نفر طفلش را قطعه قطعه كردند و خوردند. 🔹نوبت بعد كه گرسنه شدند، زن اولي به دومي مراجعه كرد ولي زن دوم از كشتن بچه خود امتناع نمود و كار به خصومت و دعوا كشيد. 🔹براي حكميت به دانيال مراجعه كردند، دانيال نبي از شنيدن چنين دعوايي سخت ناراحت شد و گفت : ((كار گرسنگي به اين جا كشيده شده است ؟)) گفتند: ((بلي ! و از اين هم سخت تر شده است .)) 🔹دانيال دست به دعا برداشت و از پيشگاه الهي درخواست تفضل و رحمت نمود و خداوند قحطي را برطرف نمود.(2) 📚1- الكافي ، ج 6، ص 302. 📚2- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 404. @de_bekhand
🚩 امیرالمؤمنین علیه‌السلام: به یکدیگر خوشرویی نشان دهید و در ملاقات ها اظهار شادمانی کنید @de_bekhand
♦️زن آلوده 💠مرحوم شهيد محراب حضرت آية الله دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب شريفش فرموده: 💠در ميان بنى اسرائيل زنى آلوده و زانيه و ناپاك و به قدرى هم زيبا روى بوده كه هركس او را مى ديد فريفته او مى گشته، در خانه اش هميشه باز بوده و خودش بر روى تختى روبروى در خانه مى نشست تا آلودگان را دور خود جلب كند، هركس كه مى خواست بر او وارد شود و با او آميزش كند مى بايست قبلا ده دينار بپردازد. 💠روزى عابدى وارسته ، از كنار درخانه او عبور مى كند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى افتد، شيفته او شده و بى اختيار وارد آن خانه مى گردد، پول نداشت ، قماش داشت ، آن را فروخت و ده دينار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست . همين كه دست به سوى زن دراز كرد، 💠در همين لحظه با خود گفت : بدبخت خداى بزرگ ترا در اين حال مى نگرد، در حالى كه غرق در كام حرامى اگر هم اكنون عزرائيل بيايد و جانت را بگيرد جواب حق را چه خواهى داد و فكر كرد كه با انجام يك زنا همه عباداتش حَبط و پوچ مى گردد، ناراحت شد و رنگش تغيير كرد و رنگ به رنگ شد و در خود فرو رفت . زن آلوده به او گفت : چه شده ؟ چرا رنگت پريده ؟! عابد گفت : من ازخدا مى ترسم ، اجازه بده از خانه ات بيرون روم . 💠زن گفت : واى بر تو مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من بنشينند و به اين آرزو برسند تو كه به اين آرزو رسيده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟! عابد گفت : من از خدا مى ترسم پولى را كه به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بيرون روم ، او سر انجام اجازه داد. 💠عابد با حالى پريشان در حالى كه از خوف خدا فرياد واى بر من خاك بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گرديد همين حالت عابد، باعث شد كه خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت : اين مرد عابد اولين گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسيد كه پريشان گرديد، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده است و غرق در گناه ، همان خدائى كه عابد از او ترسيد خداى من هم هست و من بايد بيش از او از خدايم بترسم . 💠هماندم توبه حقيقى كرد و در خانه را بروى خود بست و لباس كهنه پوشيد و مشغول عبادت خدا گرديد و بعد از مدتى با خود گفت : اگر من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگويم شايد با من ازدواج كند و در حضور او آموزش دينى ببينم و او ياور خوبى در عبادت و پاكسازى من گردد و جبران گذشته ام را بنمايم اموال و خادمان و اثاثيه خود را برداشت وارد روستائى شد كه عابد مذكور در آنجا بود و از محل آن عابد جويا گرديد، به عابد خبر دادند كه زنى در جستجوى تو است ، عابد از خانه اش بيرون آمد تا چشمش به زن افتاد دريافت كه همان زن آلوده است به ياد آن گناهش افتاد از خوف خدا نعره اى كشيد و افتاد و جان سپرد. (گفته اند آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در كنار عابد جان سپرد.) 📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده @de_bekhand
❣دنیاے بے حسین(ع) ✨نفسگیر ومبهـم اسٺ ❣هـرصبح بے سلام ✨برایم جهـنم اسٺ ❣آدم هـمیشہ دربدر ✨شاہ ڪربلاسٺ ❣وقتے حسین(ع) ✨اشرف اولاد آدم اسٺ @de_bekhand
🍃🌸خدا جبران تمام نداشته های من است 🍃🌸مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. 🍃🌸در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. 🍃🌸آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. 🍃🌸وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. 🍃🌸مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ 🍃🌸آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. 🔹به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ 🔹بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ 🔹اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. 🔹نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. 🍃🌸مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. 🍃🌸آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. 🍃🌸به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. 🍃🌸مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. 🍃🌸آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. 🍃🌸مشتری با اعتراض گفت: نه!آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. 🍃🌸آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. 🍃🌸مشتری تائید کرد: دقیقا !نکته همین است. خدا هم وجود دارد!فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. @de_bekhand
🍃🌸 ﻧﺎﺷﻨـــــﻮﺍ ﺑﺎﺵ، ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ .. 👌 @de_bekhand
🍃☀️حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه☀️🍃 🌹جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. 🌹روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ 🌹جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. 🌹 بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ 🌹جواب داد: خودم را می‌بینم. 🌹 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. 🌹اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. 🌹وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. 🌹تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. @de_bekhand
▪️ای آب میان شعله آبم کردی ▪️خاکستر خجلت وخرابم کردی ▪️آخر ز چه روی پاگذارم به حرم ▪️شرمنده ی طفلک ربابم کردی @de_bekhand
💖استدلال شگفت انگیز یک بچه آفریقایی😂 😎یک بچه سیاهپوست آفریقائی در شعری بسیار زیبا گفته است.... 😎من وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم 😎وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم 😎وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم و،تو ای آدم سفید.... 😎وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی 😎وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای 😎وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی 😎و وقتی می میری، خاکستری ای...و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟ 🌺این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده است . @de_bekhand
🌱به نام آب ، به نام فرات نام شما 🌱من آفریده شدم که کنم سلام شما 🌱نوشته‌اند به روی جبین ما دو نفر 🌱شما غلام حسین و منم غلام شما @de_bekhand
💠بنده نوازی خداوند 🌹علّامه محمدتقی جعفری (ره) حافظه ای قوی داشت، به طوری که صد هزار بیت فارسی و عربی در حفظ داشت. 🌹روزی در تاکسی گفت: خدای من! راننده تاکسی اعتراض کرد و گفت: مگر خدا فقط متعلق به شما است که می گویی ای خدای من. ایشان فوراً این شعر سعدی را خواند: 🔹 چنان لطف او شامل هر تن است 🔹که هر بنده گوید خدای من است 🌹راننده از این حاضر جوابی علامه خوشش آمد. 📚منبع : اکبری، محمود؛ نكته هاى ناب اخلاقى، ص: 38 @de_bekhand
در داستانهای اسلامی، واقعه عجیبی است که باید روی آن تامل کرد! شخصی می گوید حمید بن قحطبه –که از نزدیکان هارون الرشید بود- را دیدم که در ماه رمضان غذا می خورد! با خود فکر کردم شاید به علت بیماری از روزه گرفتن معذور است ولی وقتی به من هم غذا تعارف کرد؛ تعجب کردم! گفتم: شاید شما به علت بیماری روزه نمی گیرید اما من سالم هستم! گریه بسیاری کرد و گفت: نه! بیمار نیستم ولی روزه داری دیگر برایم فایده ندارد! علتش را سوال کردم؛ گفت: یک بار که هارون الرشید در طوس بود مرا به حضور طلبید. به دیدارش رفتم و دیدم شمشیر کشیده است! هارون از من پرسید: چگونه از من اطاعت می کنی؟! گفتم: تا پای جانم و مالم از شما اطاعت می کنم! هارون سرش را به زیر انداخت و گفت: به خانه برگرد! به خانه برگشتم و مدت زمان بسیار کوتاهی گذشت که دوباره مرا فراخواند و دوباره پرسید: چگونه از من اطاعت می کنی؟! گفتم: تا پای جانم و مالم و اهل و اولادم از شما اطاعت می کنم! تبسمی کرد و دوباره اجازه داد به خانه برگردم. مجددا زمان کوتاهی نگذشته بود که برای بار سوم مرا به حضور طلبید ومثل دفعات قبل پرسید: چگونه از من اطاعت می کنی؟! گفتم : تا پای جانم و مالم و اولادم و دینم! وقتی این حرف را شنید خنده ای به نشانه رضایت کرد و شمشیری را که در دستش بود به من داد و گفت: اکنون بدنبال این غلام برو و هر کاری که به تو گفت؛ انجام بده! غلام مرا به منزلی برد که در وسط آن چاهی بود و اطراف آن سه حجره بود.غلام یکی از حجره ها را باز کرد و دیدم که بیست تن از سادات را آنجا زندانی کرده اند. غلام یکی از آنها را به وسط حیاط آورد و به من گفت: به فرمان امیر المومنین(هارون) گردنش را بزن! گردن آن سید را زدم و غلام جنازه اش را در چاه انداخت! همینطور تمام سادات را آورد ومن گردن زدم و او به چاه انداخت! و بعد به سراغ حجره دوم رفت و دوباره ساداتی را دیدم که زندانی شده اند و من گردن زدم و او به چاه افکند! و برای بار سوم این واقعه وحشتناک برای حجره سوم تکرار شد! آخرین نفری که گردن زدم پیرمردی بود که موهای سرش ریخته بود و به من گفت: دستت بریده باد! در روز قیامت نزد رسول خدا که حاضر شوی چه پاسخی برای کشتن اینهمه سادات خواهی داشت؟! دستم لرزید اما آن غلام بر سرم فریاد زد؛ پس او را هم گردن زدم و غلام جنازه اش را به چاه افکند! حمید بن قحطبه گفت: حالا دانستی که چرا روزه نمی گیرم؟! زیرا دستم را به خون اولاد پیامبر اینگونه بیرحمانه آلوده کردم و روزه داری برایم فایده ندارد! آن فرد می گوید وقتی نزد امام هشتم رسیدم؛ این واقعه را تعریف کردم! ایشان فرمودند: بخدا سوگند آن یاس و ناامیدی او از رحمت خداوند از گناهش بدتر است! ولا تیاسوا من روح الله انه لا ییاس من روح الله الا القوم الکافرون- یوسف 87 از رحمت خدا ناامید نباشید که هرگز جز کافر از رحمت خدا ناامید نیست! @de_bekhand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 علامه امينى شب #تاسوعا و #عاشورا براى امام زمان (عج) #صدقه کنار ميگذاشتند و ميگفتند: امشب قلب حضرت درفشار است. این پیام را ارسال نمایید تا ميليونها نفر براى آقامون صدقه دهند👆 @de_bekhand
💕افسانه خارپشتها 💕در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند 💕خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند 💕تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدینترتیب همدیگر را حفظ کنند. 💕ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. 💕مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند. 💕بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند. 💕و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند. 💕ازاینرو مجبور بودند برگزینند. 💕یاخارهای دوستان را تحمل کنند 💕و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود. 💕دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. ❣آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است 💕و این چنین توانستند زنده بمانند... ❣نکته اخلاقی! ❣بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه ❣آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید. @de_bekhand
💢روی جلد نشریه تایم: مدرک فوق لیسانس دارم، ۱۶ سال سابقه کار، دو تا شغل اضافه هم کار می‌کنم و پلاسمای خونم را هم اهدا می‌کنم تا بتوانم قبوضم را پرداخت کنم. من یک معلم در آمریکا هستم! @de_bekhand
⭕ برای یاری امام زمان (عج) باید مقدمات عاشورا را شناخت... "طرمّاح" ؛ کسی که زود به امام حسین (ع) ملحق شد و میدانست همه اصحاب امام شهید میشوند ... قبل از عاشورا از امام اجازه گرفت برود و برگردد.. برای اتمام برخی کارهایش! امام به او گفت زود برگرد...!!! طرمّاح برای تنهایی امام و اینکه از او خواست که زود برگردد خیلی گریه کرد...! انصافا سریع رفت و سریع هم برگشت...! ولی وقتی برگشت عصر عاشورا بود.... زمانی که خورشید بر نیزه بود ...! طرمّاح؛ خلف وعده نکرد! راست گفت! اما ولایت برایش در عرض دنیایش بود...!! و این مصیبت بسیاری از اهل ایمان است!! @de_bekhand
⚫ هيئت تمام شد، همه رفتند و تو هنوز . . . يک گوشه ای نشسته ای و آرام گريه ميکنی . . .😭 "یا صاحب الزمان" آجرک الله فی مصیبت جدک الحسین ... اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج @de_bekhand
🌼🍃کینه🍃🌼 🌼🍃معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. 🌼🍃او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. 🌼🍃فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. 🌼🍃معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. 🌼🍃پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. 🌼🍃معلّم از بچه ها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟ » بچهها از این که مجبور بودند سیب زمینی هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. 🌼🍃آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ » 🌼🍃پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم . @de_bekhand
*🔸 نماز شب یازدهم* *🔹 رهبر انقلاب: زینب کبری حتّی در شب یازدهم نماز شبش ترک نشد. در طول دوران اسارت، انقطاع الی‌الله‌اش بیشتر شد. این زن، الگوست. ۱۳۸۹/۰۲/۰۱* @de_bekhand
🍃💞خطر سلامتی و آسایش💞🍃 🌹آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: 🌱آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ 🌹بهلول گفت: خیر 🌱زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، 🌹آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد 🌱و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. 🌹خیر من در این است که در همین حال باشم 🌱و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد 🌹و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند 🌱و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند. @de_bekhand
🌹قسمت این بود بال و پر نزنی 🌹مرد بیمار خیمه ها باشی 🌹حکمت این بود روی نی نروی 🌹راوی رنج نینوا باشی @de_bekhand
خانه پیرزن ته کوچه پشت یک تیر برق چوبی بود پشت فریاد های گل کوچک واقعا روزهای خوبی بود پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر منتظر بود در زدن ها را دم در می نشست و با لبخند جفت می کرد آمدن ها را روضه خوان محله می آمد میرزا با دوچرخه آهسته مثل هر هفته باز خیلی دیر مثل هر هفته سینه اش خسته "ای شه تشنه لب سلام علیک" ای شه تشنه لب...چه آوازی زیر و بم های گوشه ی دشتی شعرهای وصال شیرازی می نشستیم گوشه ی مجلس با همان شور و اشتیاقی که... چقدر خوب یاد من مانده در و دیوار آن اتاقی که - یک طرف جمله ی"خوش آمده اید به عزای حسین"بر دیوار آن طرف عکس کعبه می گردد دور تا دور این اتاق انگار گوشه گوشه چه محشری برپاست توی این خانه ی چهل متری گوش کن! دم گرفته با گریه به سر و سینه می زند کتری عطر پر رنگ چایی روضه زیر و رو کرده خانه ی اورا چقدر ناگهان هوس کردم طعم آن چای قند پهلو را تا که یک روز در حوالی مهر روی آن برگ های رنگارنگ با تمام وجود راهی کرد پسری را که برنگشت از جنگ هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز پستچی نامه از عزیز نداشت کاشکی آن دوشنبه ی آخر روضه ی میرزا گریز نداشت پیرزن قطره قطره باران شد کمی از خاک کربلا در مشت السلام و علیک گفت و سپس روضه ی قتلگاه او را کشت تاهمیشه نمی برم از یاد روضهء آن سپید گیسو را سالیانی است آرزو دارم کربلای نرفته ی او را @de_bekhand