💧آب دیده
💧زن مؤمنه ای از ماوراء النهر با شوهر و برادرش به سفر حجّ می رفت.
💧چون به بغداد رسید، شوهرش در دجله افتاد و غرق شد و چون به صحرا رفتند، برادرش از شتر افتاد و مرد.
💧چون به میقات رسید به احرام مشغول شد، دزدان مالش را بردند.
💧چون به مکه رسید و به در مسجدالحرام شد، عذر زنانش افتاد.
💧آن بیچاره آه از میان جان بر کشید و گفت: خداوندا! در خانه خود بودم، نگذاشتی و از خویش و تبارم جدا کردی. شوهرم غرق شد، برادرم هلاک گردید، مالم را دزدان بردند، با این همه محنت ها به در خانه تو آمدم. در بر من بستی و حیرانم گذاشتی؟! می خروشید و می نالید.
💧آوازی بشنید که گفت: شاد باش که چندین هزار لبّیک حاجیان و یا ربّ غریبان در هوا مانده بود، محلّ آن نداشت که به در گاه قبول ما آید، آب دیده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما کشید، ما رنج تو را ضایع نکنیم.[1]
🍁[1] مصابيح القلوب، ص396
📚منبع : کارگر، رحیم؛ داستان ها و حکایت های حج، ص: 202
@de_bekhand
🔴كفران نعمت و آدم خواری
☀️رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
در روزگار گذشته قوم دانيال نبي بر اثر كفران نعمت دچار قحطي شدند و كارشان به آدم خواري كشيد.
💠قالت امراءة ....... (1)
ترجمه...
🔹زن بچه داري به زن ديگر، كه او نيز فرزند داشت ، پيشنهاد كرد كه فلاني ! بيا امروز من بچه خود را مي گذارم و هر دو نفر گوشتش را مي خوريم و روز بعد تو بچه ات را بياور تا هر دو بخوريم ! گفته او مورد قبول واقع شد.
🔹زن اول كه خود پيشنهاد دهنده بود از فرزندش دل برگرفت و هر دو نفر طفلش را قطعه قطعه كردند و خوردند.
🔹نوبت بعد كه گرسنه شدند، زن اولي به دومي مراجعه كرد ولي زن دوم از كشتن بچه خود امتناع نمود و كار به خصومت و دعوا كشيد.
🔹براي حكميت به دانيال مراجعه كردند، دانيال نبي از شنيدن چنين دعوايي سخت ناراحت شد و گفت : ((كار گرسنگي به اين جا كشيده شده است ؟)) گفتند: ((بلي ! و از اين هم سخت تر شده است .))
🔹دانيال دست به دعا برداشت و از پيشگاه الهي درخواست تفضل و رحمت نمود و خداوند قحطي را برطرف نمود.(2)
📚1- الكافي ، ج 6، ص 302.
📚2- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 404.
@de_bekhand
♦️زن آلوده
💠مرحوم شهيد محراب حضرت آية الله دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب شريفش فرموده:
💠در ميان بنى اسرائيل زنى آلوده و زانيه و ناپاك و به قدرى هم زيبا روى بوده كه هركس او را مى ديد فريفته او مى گشته، در خانه اش هميشه باز بوده و خودش بر روى تختى روبروى در خانه مى نشست تا آلودگان را دور خود جلب كند، هركس كه مى خواست بر او وارد شود و با او آميزش كند مى بايست قبلا ده دينار بپردازد.
💠روزى عابدى وارسته ، از كنار درخانه او عبور مى كند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى افتد، شيفته او شده و بى اختيار وارد آن خانه مى گردد، پول نداشت ، قماش داشت ، آن را فروخت و ده دينار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست . همين كه دست به سوى زن دراز كرد،
💠در همين لحظه با خود گفت : بدبخت خداى بزرگ ترا در اين حال مى نگرد، در حالى كه غرق در كام حرامى اگر هم اكنون عزرائيل بيايد و جانت را بگيرد جواب حق را چه خواهى داد و فكر كرد كه با انجام يك زنا همه عباداتش حَبط و پوچ مى گردد، ناراحت شد و رنگش تغيير كرد و رنگ به رنگ شد و در خود فرو رفت . زن آلوده به او گفت : چه شده ؟ چرا رنگت پريده ؟! عابد گفت : من ازخدا مى ترسم ، اجازه بده از خانه ات بيرون روم .
💠زن گفت : واى بر تو مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من بنشينند و به اين آرزو برسند تو كه به اين آرزو رسيده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟! عابد گفت : من از خدا مى ترسم پولى را كه به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بيرون روم ، او سر انجام اجازه داد.
💠عابد با حالى پريشان در حالى كه از خوف خدا فرياد واى بر من خاك بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گرديد همين حالت عابد، باعث شد كه خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت : اين مرد عابد اولين گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسيد كه پريشان گرديد، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده است و غرق در گناه ، همان خدائى كه عابد از او ترسيد خداى من هم هست و من بايد بيش از او از خدايم بترسم .
💠هماندم توبه حقيقى كرد و در خانه را بروى خود بست و لباس كهنه پوشيد و مشغول عبادت خدا گرديد و بعد از مدتى با خود گفت : اگر من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگويم شايد با من ازدواج كند و در حضور او آموزش دينى ببينم و او ياور خوبى در عبادت و پاكسازى من گردد و جبران گذشته ام را بنمايم اموال و خادمان و اثاثيه خود را برداشت وارد روستائى شد كه عابد مذكور در آنجا بود و از محل آن عابد جويا گرديد، به عابد خبر دادند كه زنى در جستجوى تو است ، عابد از خانه اش بيرون آمد تا چشمش به زن افتاد دريافت كه همان زن آلوده است به ياد آن گناهش افتاد از خوف خدا نعره اى كشيد و افتاد و جان سپرد. (گفته اند آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در كنار عابد جان سپرد.)
📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده
@de_bekhand
🍃🌸خدا جبران تمام نداشته های من است
🍃🌸مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
🍃🌸در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
🍃🌸آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
🍃🌸وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
🍃🌸مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
🍃🌸آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
🔹به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
🔹بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
🔹اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.
🔹نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
🍃🌸مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
🍃🌸آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
🍃🌸به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
🍃🌸مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
🍃🌸آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
🍃🌸مشتری با اعتراض گفت: نه!آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
🍃🌸آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
🍃🌸مشتری تائید کرد: دقیقا !نکته همین است. خدا هم وجود دارد!فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
@de_bekhand
🍃☀️حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه☀️🍃
🌹جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
🌹روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟
🌹جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
🌹 بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟
🌹جواب داد: خودم را میبینم.
🌹 دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه.
🌹اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
🌹وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند.
🌹تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
@de_bekhand
▪️ای آب میان شعله آبم کردی
▪️خاکستر خجلت وخرابم کردی
▪️آخر ز چه روی پاگذارم به حرم
▪️شرمنده ی طفلک ربابم کردی
#تاسوعای_حسینی_تسلیت
@de_bekhand