💕افسانه خارپشتها
💕در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
💕خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند
💕تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدینترتیب همدیگر را حفظ کنند.
💕ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد.
💕مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.
💕بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.
💕و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
💕ازاینرو مجبور بودند برگزینند.
💕یاخارهای دوستان را تحمل کنند
💕و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود.
💕دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
❣آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است
💕و این چنین توانستند زنده بمانند...
❣نکته اخلاقی!
❣بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
❣آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید.
@de_bekhand
⭕ برای یاری امام زمان (عج) باید مقدمات عاشورا را شناخت...
"طرمّاح" ؛ کسی که زود به امام حسین (ع) ملحق شد و میدانست همه اصحاب امام شهید میشوند ...
قبل از عاشورا از امام اجازه گرفت برود و برگردد.. برای اتمام برخی کارهایش!
امام به او گفت زود برگرد...!!!
طرمّاح برای تنهایی امام و اینکه از او خواست که زود برگردد خیلی گریه کرد...!
انصافا سریع رفت و سریع هم برگشت...!
ولی وقتی برگشت عصر عاشورا بود....
زمانی که خورشید بر نیزه بود ...!
طرمّاح؛ خلف وعده نکرد!
راست گفت!
اما ولایت برایش در عرض دنیایش بود...!!
و این مصیبت بسیاری از اهل ایمان است!!
@de_bekhand
🌼🍃کینه🍃🌼
🌼🍃معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند.
🌼🍃او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
🌼🍃فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود.
🌼🍃معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند.
🌼🍃پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
🌼🍃معلّم از بچه ها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟ » بچهها از این که مجبور بودند سیب زمینی هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
🌼🍃آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ »
🌼🍃پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم .
@de_bekhand
🍃💞خطر سلامتی و آسایش💞🍃
🌹آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید:
🌱آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
🌹بهلول گفت: خیر
🌱زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم،
🌹آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد
🌱و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
🌹خیر من در این است که در همین حال باشم
🌱و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد
🌹و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند
🌱و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
@de_bekhand
خانه پیرزن ته کوچه
پشت یک تیر برق چوبی بود
پشت فریاد های گل کوچک
واقعا روزهای خوبی بود
پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر
منتظر بود در زدن ها را
دم در می نشست و با لبخند
جفت می کرد آمدن ها را
روضه خوان محله می آمد
میرزا با دوچرخه آهسته
مثل هر هفته باز خیلی دیر
مثل هر هفته سینه اش خسته
"ای شه تشنه لب سلام علیک"
ای شه تشنه لب...چه آوازی
زیر و بم های گوشه ی دشتی
شعرهای وصال شیرازی
می نشستیم گوشه ی مجلس
با همان شور و اشتیاقی که...
چقدر خوب یاد من مانده
در و دیوار آن اتاقی که -
یک طرف جمله ی"خوش آمده اید
به عزای حسین"بر دیوار
آن طرف عکس کعبه می گردد
دور تا دور این اتاق انگار
گوشه گوشه چه محشری برپاست
توی این خانه ی چهل متری
گوش کن! دم گرفته با گریه
به سر و سینه می زند کتری
عطر پر رنگ چایی روضه
زیر و رو کرده خانه ی اورا
چقدر ناگهان هوس کردم
طعم آن چای قند پهلو را
تا که یک روز در حوالی مهر
روی آن برگ های رنگارنگ
با تمام وجود راهی کرد
پسری را که برنگشت از جنگ
هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز
پستچی نامه از عزیز نداشت
کاشکی آن دوشنبه ی آخر
روضه ی میرزا گریز نداشت
پیرزن قطره قطره باران شد
کمی از خاک کربلا در مشت
السلام و علیک گفت و سپس
روضه ی قتلگاه او را کشت
تاهمیشه نمی برم از یاد
روضهء آن سپید گیسو را
سالیانی است آرزو دارم
کربلای نرفته ی او را
#سید_حمیدرضا_برقعی
@de_bekhand
🌳پدر
🐑چوپانى پدر خردمندى داشت.
🐐روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند!
🐏به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز!
🐑پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن،
🐐ولى به اندازه،
🐏نه به حدى كه طرف را لوس كند
🐑و مغرور و خيره سر نمايد.
@de_bekhand