eitaa logo
دبخند
760.6هزار دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
29.4هزار ویدیو
71 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Q17W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
صندوق گدا گدایی 30 سال کنار جاده‌ای می‌نشست. یک روز غریبه‌ای از کنار او گذر کرد. گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت:بده در راه خدا غریبه گفت: چیزی ندارم به تو بدهم؟ آنگاه از گدا پرسید: آن چیست که رویش نشسته‌ای؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست. تا زمانی که یادم می‌آید، روی همین صندوق نشسته‌ام. غریبه پرسید: آیا تاکنون داخل صندوق را دیده ای؟ گدا جواب داد: نه!!برای چه داخلش را ببینم؟؟ در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز. گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است. ✅ من همان غریبه‌ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز. نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیک‌تر است {درون خویش} صدایت را می‌شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم!! گدایند همه‌ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده‌اند. 🌟درونت را بنگر ◾️ @de_bekhand ◾️
اگر_مرغی_بخواهد_مثل_خروس_بخواند_باید_گردنش_را_زد 💎 در زمان گذشته متأسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می‌رسید، اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می‌گرفت و برای تحقیر زن وخانواده‌اش این شعر را معمولاً می‌خواندند: فروغی نماند در آن خاندان که بانگ خروس آید از ماکیان این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود ونمی‌توانست تصمیمات درستی برای اداره‌ی مملکت بگیرد در عوض همسر او یعنی "خیرالنساء بیگم" که اصل و ریشه‌ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود، چنان باکیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرم‌سرا خود کنترل می‌کرد.درنتیجه یکی از شاعران شوخ‌طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود. متأسفانه خیرالنساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده‌ی تحقیر نگاه می‌کرد، در نتیجه قزلباش‌ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می‌رسانند. 👈 شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می‌کند ایرانیان ضرب‌المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می‌گویند: "اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد." ◾️ @de_bekhand ◾️
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت: این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید! سالها گذشت، مادرش درگذشت. روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد. ---> تنها و تنها انگیزه و امید... <--- ◾️ @de_bekhand ◾️
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود ! آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا جمعی از مردم همان قاشقهای دسته بلند ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد. ◾️ @de_bekhand ◾️
گدای پر رو 💎 پدری برای پسرش تعریف می‌کرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه‌ی نزدیک دفترم می‌آمدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز.منظورم این است که اون قدر روزمره شده بود که گدا حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته‌ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دانی به هم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت به هم بدهکاری...!» 💠 بعضی از خوبی‌ها و محبت‌ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده می شود. ◾️ @de_bekhand ◾️
💎 گویند عبید در زمان پیری با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگی او را تأمین نمی‌کردند، لذا او چاره‌ای اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به اومی‌گفت: من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که درخمره‌ای گذاشته و در جایی دفن کرده‌ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را برای خود بردار. این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگی و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد. اما وقتی خمره را باز کردند، داخلش را از سکه‌های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود: خدای داند و من دانم و تو هم دانی که یک فُلوس ندارد عبید زاکانی ◾️ @de_bekhand ◾️
مرد پارسا و همسایه کافر 💎 مردی پارسا، همسایه‌ای کافر داشت ...!!! هر روز و هر شب، همسایه‌ی کافر را لعن و نفرین می‌کرد ...! خدایا ... جان این همسایه‌ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...! طوری که مرد کافرمی‌شنید زمان گذشت و آن فردی که نفرین می‌کرد، خودش بیمار شد!!! دیگر نمی‌توانست غذا درست کند! ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه‌اش حاضر می‌شد! پارسا در مناجات می‌گفت: خدایا ممنونم که بنده‌ات را فراموش نکردی، غذای مرا درخانه‌ام حاضر و ظاهر می‌کنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی‌شناسد!!! روزی از روزها که می‌خواست برود و غذا را بردارد، دید این همسایه‌ی کافر است که برایش غذا می‌آورد ...!!! از آن شب به بعد مرد پارسا قصه دیگری می‌گفت! خدایا ممنونم که این مردک شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی . 💠 برداشت : جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی، راهش تغییر نمی‌کند ...!!! ◾️ @de_bekhand ◾️
💎 مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم می‌کند! نزدیک رفت و پرسید: چرا غذایت را به این حیوان می‌دهی؟ کودک گفتاین سگ نه خانه دارد، نه غذا. اگر کمکش نکنم می‌میرد... مرد گفت: سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو می‌توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می‌توانی جهان را تغییر دهی؟ پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ می‌کنم، تمام جهانش را تغییرمی‌دهد... ◾️ @de_bekhand ◾️
به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود!!! سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه ◾️ @de_bekhand ◾️
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 پرتقال های مرد فقیر ✨ فقيري سه عدد پرتقال خريد... اولي رو پوست كند خراب بود دومي رو پوست كند اونم خراب بود بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومي رو خورد. گاهي وقتا بايد خودمون را به نديدن بزنيم تا بتونيم زندگى كنيم...! وقتى گرسنه اى،يه لقمه نون خوشبختيه.. وقتى تشنه اى،يه قطره آب خوشبختيه وقتى خوابت مياد،يه چرت كوچيك خوشبختيه… خوشبختى يه مشتى از لحظاته…يه مشت از نقطه هاى ريز،كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن،يه خط رو ميسازن به اسم زندگى… "قدرخوشبختى هاتونو بدونيد"... 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ◾️ @de_bekhand ◾️
اتوبوس مدرسه 🚌 مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: 👶 «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است. ◾️ @de_bekhand ◾️
صبح است ز خرمی☀️ جهان می‌خندد هر قطره به بحر بیکران می‌خندد.... بو در گل و نشئه در مِی و مِی در جام از شوق، زمین و آسمان می‌خندد.. سلام صبح زیبای یکشنبه ☕️ روزتون دلنشین 🍃🌹 ◾️ @de_bekhand ◾️