فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چینچیلا آیا تا کنون چینچیلا ،دیده بودید ؟؟؟
چینچیلا ، پستاندار جونده کوچکی ساکن آمریکای جنوبی است که در رخنههای سنگی کوههای آند در بولیوی و پرو و شیلی زندگی میکند. پوست نرم خاکستری آن یکی از گرانبهاترین پوستهای قیمتی است. این جونده سریع و باهوش برای یافتن غذا روی دو پای قدرتمند خود می ایستند و با پنجههای جلویی طعمه را گرفته و می جود.
#دانستنی #چینچیلا
◼️ @de_bekhand ◼️
کانگوروهای درختی ترجیح می دهند شب ها سبک زندگی فعالی داشته باشند. در طول روز ، این حیوانات می خوابند ، در حالی که در حالت خواب هستند و می توانند تا 15 ساعت پشت سر هم بمانند. آنها ترجیح می دهند که هر بار یک فرد یا در خانواده هایی که شامل یک نر ، یک ماده و توله هایشان هستند مستقر شوند.
#دانستنی
◼️ @de_bekhand ◼️
آیا میدانید ؟
پنگوئن نر به پنگوئن ماده یک سنگریزه می دهد
(به عنوان پیشنهاد خواستگاری!)
اگر مورد قبول واقع شد،
آنها ازدواج می کنند!
#دانستنی #پگوئن
◼️ @de_bekhand ◼️
مارها به مکانهای آرام و بی سرو صدا نیاز دارند و بخصوص بعد از خوردن غذا در گوشه ای آرام منتظر هضم غذا میمانند . پروسه هضم غذا در مارها زمانبر است.
#دانستنی #مار
◼️ @de_bekhand ◼️
تارانتولا اغلب از سوسکها، مارها، مارمولکهای کوچک، قورباغهها، پرندهها و حتی خفاشها و موشهای کوچک تغذیه میکند.
#دانسنتنی
◼️ @de_bekhand ◼️
✍#عکس_العمل_در_مقابل_تمجید
حجت الاسلام و المسلمین سید محمد صادق طباطبایی نقل میکند: داییام آقای عباس معتمدی نقل کردند که در رمضان سال ۱۳۱۸ هجری شمسی در بروجرد طبق روال همیشگی، حضرت آیت الله بروجردی در ماههای مبارک رمضان منبر میرفتند. یکی از شبهای احیا که مسجد مملو از جمعیت بود و همه منتظر ورود آقا بودند بعد از مدتی با ذکر صلوات از طرف مردم، دیدم که آقا تشریف آوردند. شخصی به نام آقای سوفی شروع کردند به مداحی، به محض ورود آقای بروجردی، اشعاری در مورد علم و علما خواندند تا این که ایشان به منبر رسیدند، مردم قیام کرده بودند و آیت الله بروجردی روی منبر نشستند و آقای سوفی داشت مداحی میکرد تا این که به اشعاری در مدح خود آیت الله بروجردی رسید. آقا در این موقع مانند کسی که هنگام شنیدن مصیبت باشند دست شان را روی صورت گرفتند و بعد از تمام شدن مداحی، بدون مقدمه فرمودند: مگر من به آقایان چه کردهام که به من توهین میکنند [همهمه ای بین حضار به وجود آمد و متعجب از این که چه کسی به ایشان توهین کرده است؟ آیا بین راه کسی آقا را اذیت کرده؟! ] آقا با اشاره ی دست، مردم را ساکت کردند و فرمودند: این آقا (مداح) مطالبی را به من نسبت دادند که با من واجدم یا فاقد، اگر فاقد باشم اتصاف شخصی به وصفی که فاقد است عین اهانت است و اگر احیانا واجد باشم، بنده هر کس که باشد به جز ذوات ائمه معصومین علیهم السلام در پیشگاه خداوند مقصر است، شما کجا دیدید که از شخص مقصر تعریف کنند؟ بعد از این، شاهد چنین مطالبی نباشم. جلسه منقلب شد و بدون هیچ گونه مطلب دیگری همگی ناله و ضجه میزدند و گریه میکردند!
◼️ @de_bekhand ◼️
📚چه کنم که اسفناج نبود
يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچکس حاضر نمىشد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچکس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچوقت خدا عيبى را که دارند به روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مىکردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکىهاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني.
زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و بهاش گفت: ”مىدونى چيه؟ اينا اينجورى بىخبر پا شدهاند آمدهاند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخممرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسىاى درست کنم که از خوشمزگى انگشتهاشونو باهاش بخورن.“
شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينهاى درست کرد، گذاشت جلو ميهمانها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمانها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دستهايش را مثل اينکه هندوانهٔ گندهاى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:
”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلفهاى خودش را گرفت لاى انگشتهايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“
و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد!
◼️ @de_bekhand ◼️
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست.....
◼️ @de_bekhand ◼️
#حکایت ✏️
در یكی از آبادیهای اربابی ظالم و ستمگر بود. او یك روز حكم میكند رعیتها جفتی دو من #كره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر میكنند چه كنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن كدخدا میشوند و از او میخواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود.
كدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال كار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن". مالك از خدا بیخبر هم كه رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته كه چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله كدخدا هرچه فكر میكنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن #روغن بیارن!" كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیتها كاری كرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میكند و میگوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنين!
◼️ @de_bekhand ◼️
یادش بخیر اون زمان یه مدت این عروسکها مد شدن و فقط افراد خیلی لاکچری اینارو داشتن😍
🤣 @de_bekhand 🤣
به نظر شما اگه جمله “خب بریم سر اصل مطلب” نبود!
خواستگاری ها چطوری برگزار می شدند؟🤔😂😂😂
🤣 @de_bekhand 🤣
اسم دخترتونو میذارید آفرین، معلم چجوری بهش حالی کنه که نیاز به تلاش بیشتره؟ 😁😁
🤣 @de_bekhand 🤣
مشتری یکساعت پیش اومد ی بسته از این قطابا
خرید،الان برداشته آوردش میگه ببخشید من
فکر کردم روشوره😑 اشتباه خریدم
🤣 @de_bekhand 🤣
دو نفر!
مسافر نیس!
مسافر جا نمونی، شیشه رو پاک کنم رفتیم!
😁😁😁
🤣 @de_bekhand 🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کوچولو انتقام همه بچه هارو از کاکتوس سخنگو گرفت :))))
🤣 @de_bekhand 🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارک آبی اداشو در میاره😍😂
🤣 @de_bekhand 🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد تلاش کرد اخرش چی شد😂😂
🤣 @de_bekhand 🤣
عاقا ماشین جدید خریدم رفقا گفتن قرمز بگیر ولی من آبی گرفتم اینجاهم تو صف بنزینم🤗
😂 @de_bekhand 😂
اینکه میگن با هر کی مثل خودش رفتار کن همهجا جواب نمیده ؛
مثلا این الان سین کرد جواب نداد ، من چیو سین کنم جواب ندم؟😒😂
😂 @de_bekhand 😂
یکی از دغدغه های فکریم اینه که …
وقتی تو حموم آب گرمو وا میکنم
کجای حموم پناه بگیرم
که آب سرد اولش نپاشه روم !😁😁
😂 @de_bekhand 😂
اون لحظه هایی که میگم "نوک زبونمه ها" واقعا چیزی نمیخوام بگم فقط منتظرم یکی یه کلمه بگه بگم آره آره همین
😂 @de_bekhand 😂