🍃☀️حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه☀️🍃
🌹جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
🌹روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟
🌹جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
🌹 بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟
🌹جواب داد: خودم را میبینم.
🌹 دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه.
🌹اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
🌹وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند.
🌹تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
@de_bekhand
▪️ای آب میان شعله آبم کردی
▪️خاکستر خجلت وخرابم کردی
▪️آخر ز چه روی پاگذارم به حرم
▪️شرمنده ی طفلک ربابم کردی
#تاسوعای_حسینی_تسلیت
@de_bekhand
💖استدلال شگفت انگیز یک بچه آفریقایی😂
😎یک بچه سیاهپوست آفریقائی در شعری بسیار زیبا گفته است....
😎من وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
😎وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
😎وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم و،تو ای آدم سفید....
😎وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
😎وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
😎وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
😎و وقتی می میری، خاکستری ای...و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
🌺این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده است .
@de_bekhand
💠بنده نوازی خداوند
🌹علّامه محمدتقی جعفری (ره) حافظه ای قوی داشت، به طوری که صد هزار بیت فارسی و عربی در حفظ داشت.
🌹روزی در تاکسی گفت: خدای من! راننده تاکسی اعتراض کرد و گفت: مگر خدا فقط متعلق به شما است که می گویی ای خدای من. ایشان فوراً این شعر سعدی را خواند:
🔹 چنان لطف او شامل هر تن است
🔹که هر بنده گوید خدای من است
🌹راننده از این حاضر جوابی علامه خوشش آمد.
📚منبع : اکبری، محمود؛ نكته هاى ناب اخلاقى، ص: 38
@de_bekhand
در داستانهای اسلامی، واقعه عجیبی است که باید روی آن تامل کرد!
شخصی می گوید حمید بن قحطبه –که از نزدیکان هارون الرشید بود- را دیدم که در ماه رمضان غذا می خورد! با خود فکر کردم شاید به علت بیماری از روزه گرفتن معذور است ولی وقتی به من هم غذا تعارف کرد؛ تعجب کردم!
گفتم: شاید شما به علت بیماری روزه نمی گیرید اما من سالم هستم!
گریه بسیاری کرد و گفت:
نه! بیمار نیستم ولی روزه داری دیگر برایم فایده ندارد!
علتش را سوال کردم؛ گفت:
یک بار که هارون الرشید در طوس بود مرا به حضور طلبید. به دیدارش رفتم و دیدم شمشیر کشیده است! هارون از من پرسید: چگونه از من اطاعت می کنی؟!
گفتم: تا پای جانم و مالم از شما اطاعت می کنم!
هارون سرش را به زیر انداخت و گفت: به خانه برگرد!
به خانه برگشتم و مدت زمان بسیار کوتاهی گذشت که دوباره مرا فراخواند و دوباره پرسید:
چگونه از من اطاعت می کنی؟!
گفتم: تا پای جانم و مالم و اهل و اولادم از شما اطاعت می کنم!
تبسمی کرد و دوباره اجازه داد به خانه برگردم.
مجددا زمان کوتاهی نگذشته بود که برای بار سوم مرا به حضور طلبید ومثل دفعات قبل پرسید:
چگونه از من اطاعت می کنی؟!
گفتم : تا پای جانم و مالم و اولادم و دینم!
وقتی این حرف را شنید خنده ای به نشانه رضایت کرد و شمشیری را که در دستش بود به من داد و گفت: اکنون بدنبال این غلام برو و هر کاری که به تو گفت؛ انجام بده!
غلام مرا به منزلی برد که در وسط آن چاهی بود و اطراف آن سه حجره بود.غلام یکی از حجره ها را باز کرد و دیدم که بیست تن از سادات را آنجا زندانی کرده اند. غلام یکی از آنها را به وسط حیاط آورد و به من گفت: به فرمان امیر المومنین(هارون) گردنش را بزن!
گردن آن سید را زدم و غلام جنازه اش را در چاه انداخت!
همینطور تمام سادات را آورد ومن گردن زدم و او به چاه انداخت! و بعد به سراغ حجره دوم رفت و دوباره ساداتی را دیدم که زندانی شده اند و من گردن زدم و او به چاه افکند!
و برای بار سوم این واقعه وحشتناک برای حجره سوم تکرار شد!
آخرین نفری که گردن زدم پیرمردی بود که موهای سرش ریخته بود و به من گفت:
دستت بریده باد! در روز قیامت نزد رسول خدا که حاضر شوی چه پاسخی برای کشتن اینهمه سادات خواهی داشت؟!
دستم لرزید اما آن غلام بر سرم فریاد زد؛ پس او را هم گردن زدم و غلام جنازه اش را به چاه افکند!
حمید بن قحطبه گفت:
حالا دانستی که چرا روزه نمی گیرم؟! زیرا دستم را به خون اولاد پیامبر اینگونه بیرحمانه آلوده کردم و روزه داری برایم فایده ندارد!
آن فرد می گوید وقتی نزد امام هشتم رسیدم؛ این واقعه را تعریف کردم!
ایشان فرمودند:
بخدا سوگند آن یاس و ناامیدی او از رحمت خداوند از گناهش بدتر است!
ولا تیاسوا من روح الله انه لا ییاس من روح الله الا القوم الکافرون- یوسف 87
از رحمت خدا ناامید نباشید که هرگز جز کافر از رحمت خدا ناامید نیست!
@de_bekhand
💕افسانه خارپشتها
💕در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
💕خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند
💕تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدینترتیب همدیگر را حفظ کنند.
💕ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد.
💕مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.
💕بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.
💕و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
💕ازاینرو مجبور بودند برگزینند.
💕یاخارهای دوستان را تحمل کنند
💕و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود.
💕دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
❣آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است
💕و این چنین توانستند زنده بمانند...
❣نکته اخلاقی!
❣بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
❣آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید.
@de_bekhand
⭕ برای یاری امام زمان (عج) باید مقدمات عاشورا را شناخت...
"طرمّاح" ؛ کسی که زود به امام حسین (ع) ملحق شد و میدانست همه اصحاب امام شهید میشوند ...
قبل از عاشورا از امام اجازه گرفت برود و برگردد.. برای اتمام برخی کارهایش!
امام به او گفت زود برگرد...!!!
طرمّاح برای تنهایی امام و اینکه از او خواست که زود برگردد خیلی گریه کرد...!
انصافا سریع رفت و سریع هم برگشت...!
ولی وقتی برگشت عصر عاشورا بود....
زمانی که خورشید بر نیزه بود ...!
طرمّاح؛ خلف وعده نکرد!
راست گفت!
اما ولایت برایش در عرض دنیایش بود...!!
و این مصیبت بسیاری از اهل ایمان است!!
@de_bekhand