⚜
📜حکایتهای_بهلول_دانا
✍آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜
📜داستان_زیبا
🌺
✅ در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.
👈 در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
⏪ زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
➖ اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد که نماز را نشکست.
✔️ شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و بچه را درآورد.
◀️ مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
➖ همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
➖ از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم .
➖ همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم .
➖ اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
➖ در کارهایم به قضای الهی راضیم .
➖ سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
➖ نماز شب را ترك نمی نمايم .
✅ حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان سلطه ندارد. 👇👇👇👇👇
1- در اینجا منظور از نماز نوع عبادتی است که در زمان پیامبران هر زمان صورت داشت .
◾ @de_bekhand ◾️
⚜️
*📜شکست وجود ندارد!*
✍️روزی خبرنگار جوانی از توماس ادیسون مخترع بزرگ پرسید:
«آقای ادیسون ، شنیده ایم که برای اختراع لامپ ، تاکنون تلاش های زیادی کرده اید و می کنید ، اما گویا موفق نشده اید! چرا هنوز با وجود بیش از 900 بار شکست ، همچنان به فعالیت خود ادامه میدهید؟!»
ادیسون با لحنی خونسرد و مطمئن
جواب داد:«ببخشید آقا! من 900 بار شکست نخورده ام ، بلکه 900 روش یاد گرفته ام که چگونه لامپ ساخته نمیشود.»
اشخاص عادی،با تجربه ی اولین شکست ، دست از تلاش برمیدارند ؛ به همین دلیل است که در زندگی با انبوه اشخاص عادی و تنها با یک«ادیسون»روبرو هستیم.👍✅
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜بهلول و شراب خوار
✍️روزی بهلول بر هارون وارد شد. خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید .بدین لحاظ از بهلول سوال نمود :اگر کسی انگور خورد حرام است؟بهلول جواب داد نه .خلیفه گفت :بعد از خوردن انگور آب هم بالای آن خورد چه طور است؟
🍇بهلول جواب داد :اشکالی ندارد .باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند؟ بهلول گفت: بازهم اشکالی ندارد.
🤔👳♂️خلیفه گفت:پس چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟
🌿بهلول جواب داد اگر قدری خاک بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟
خلیفه جواب داد :نه .
بهلول گفت :بعد از آن هم مقداری آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند؟
خلیفه جواب داد :نه . بهلول گفت :اگر همین آب و خاک را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند صدمه می رسد یا نه؟
خلیفه : البته سر انسان می شکند .بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاک سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب وانگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه های فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن حد لازم دارد. خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜دزد با انصاف
✍️گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜حکایت
✍️روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان مرغ بریان شده ای قرار داشت.در آن حال ،سائلی به در خانه امد وآنها او را مایوس کردند.
اتفاق افتاد که آن مرد فقیر شد وزنش را طلاق داد،وآن زن شوهر دیگری اختیار کرد.
روزی شوهر با او غذا می خورد ومرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد.
ان مرد به عیالش گفت:این مرغ را به این سائل بده .آن زن چون مرغ را نزد سائل برد. دید شوهر اولش است؛مرغ را به او داد وگریان برگشت.
شوهر از سبب گریه اش سوال کرد ؛گفت :سائل شوهر سابق من بود وقصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد.
شوهرش گفت :و الله آن سائلی که محرومش نمودید،من بودم!
◾️ @de_bekhand ◾️
انسان های بزرگ راجع به ایده ها صحبت می کنند،
انسان های متوسط راجع به اتفاقات،
و انسان های کوچک در مورد افراد
#کلام_بزرگان
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜 پندنامه
✍️روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...🍔😴😍
◾ @de_bekhand ◾️
⚜️حکایت
📜 خدایا چرا من؟!
✍️قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون "آرتور اشی" به خاطر خون آلوده ای كه در جریان یك عمل جراحی در سال 1983 دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت كرد.
یكی از طرفدارانش نوشته بود :
چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :
در دنیا 50 میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند.
5 میلیون نفر یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند.
500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.
50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند 5000 نفر سرشناس می شوند.
50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه می یابند.
چهار نفر به نیمه نهائی می رسند و دو نفر به فینال
و آن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
و امروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟
◾ @de_bekhand ◾️
اگر پیش از ملاقات قائم (عج) بمیرم!
🌿عبدالحمید واسطی نقل می کند، به امام محمد باقر علیه السلام عرض کردم:
🎋به خدا قسم دکان های خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج) رها کردیم، تا جایی که اکنون چیزی نمانده از فقر و بیچارگی، دست گدایی پیش مردم دراز کنیم!
فرمود:
🎋- این عبدالحمید! آیا گمان می کنی اگر کسی خود را وقف راه خدا کند، خداوند راه روزی را به روی او نمی گشاید؟ والله! خداوند در رحمت خود را به روی او خواهد گشود.
🎋رحمت خدا بر کسی که خود را در اختیار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه می دارد.
عرض کردم:
🎋- اگر من پیش از آنکه به ملاقات قائم شما مشرف گردم، بمیرم، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر کدام از شما که می گوید:
اگر قائم آل محمد (عج) را ببینم به یاری او بر می خیزم، مانند کسی است که در رکاب او شمشیر بزند و کسی که در رکاب وی شهید گردد، مثل این است که دوبار شهید شده است.
🎋(در روایت دیگری نقل شده:
مثل کسی است که در رکاب او شمشیر زند؛ بلکه مثل کسی است که با وی شهید شود.)
📚بحار، ج 52، ص 126
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜 تعبیر خواب خلیفه
✍️روزی خلیفه بهلول را احضار کرد که:خوابی دیده ام و میخواهم تعبیرش کنی بهلول گفت:چیست؟
خلیفه گفت:خواب دیدم به جانور وحشتناکی تبدیل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم در هم شکسته و می بلعم.
حالا بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت:من تعبیر واقعیت ندانم فقط خواب تعبیر میکنم!!!
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜بهلول و هارون الرشید
✍️روزی بهلول به قصر هارون الرشید رفت و برجای مخصوص هارون نشست...خدمتکاران قصر،بهلول را کتک زدند و از تخت هارون دور کردند.هارون که سررسید دید بهلول گریه میکند از خدمتکاران پرسید:بهلول چرا گریه میکند؟
قضیه را گفتند.هارون آنها را توبیخ و سرزنش کرد و بهلول را دلداری داد!بهلول گفت:ای هارون من به حال خودم گریه نمیکنم بلکه به حال تو گریه میکنم.
چون من چند دقیقه بر تخت شاهی نشستم و این قدر کتک خوردم تو که یک عمر بر این تخت نشسته ای چقدر کتک خواهی خورد..!
◾️ @de_bekhand ◾️
📜📜📜
#شهیدی_که_رزقش_را_در_حرم_
#مولاعلی_علیه_السلام_میگرفت
#شهیدهادی_ذوالفقاری
یکی از دوستان شهید تعریف میکند 👇👇👇
🌸 #شهید_ذوالفقاری برای مردم ضعیف و کم بضاعت لوله کشی میکرد ولی بابت کارش هزینه ای از خانواده ها نمیگرفت.
🌸من با لحنی تند به هادی گفتم چرا پول نمیگیری ⁉️
تو هم مثل بقیه خرج زندگی داری . لبخند زد😍 و گفت: آدم برای رضای خدا باید کارکنه، اوستا کریم هم هوای مارو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.
🌸من فقط نگاهش می کردم😳. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی فقط می خندید! بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی😳 را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم، حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: 👇👇👇
🌸یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج پیدا کردم.
🌸آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول به مولا نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سرشانه ی من زد و گفت: آقا این پاکت برای شماست.
🌸برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم.
🌸درخانه پاکت را باز کردم. باتعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد🥇 داخل آن پاکت است! هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای مردم ضعیف، ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت و می فرسته!
🌸خیره شدم توی صورتش😳. من می خواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد.
🌸واقعا توکل عجیبی داشت.👌 او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد.
بعد ها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار میکرد اما برای انجام کار پولی نمیگرفت ❤️
❣(*داستانی که خواندید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم #محمد_هادی_ذولفقاری بود که توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی، به نام "پسرک فلافل فروش"به چاپ رسیده است.)❣
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜حمام رفتن بهلول و هارون
✍️ روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگرمن غلام بودم چند ارزش داشتم ؟بهلول جواب داد پنجاه دینارخلیفه غضبناك شده
گفت :دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .
◾️ @de_bekhand ◾️
✍جراح آمریکایی و بینی آیت الله بهجت
✨﷽✨
💠یک از دوستان ما در آمریکا استاد دانشگاه
است ، در آنجا اینقدر از چشم برزخی و توانایی
های معنوی مرحوم آیت الله بهجت تعریف کردند
که آنها مشتاق دیدار با ایشان شدند ...
حضرت اقای بهجت گفتند زیاد نیایند حدودا
بیست نفر رسیدند خدمت آقا ، خیلی جالب است
ای کاش عکس های آن را به نمایش بگذارند
حضرت آقا چند جمله ای آنها را نصیحت کردند ،
یکی از این ها جراح بود در دل خودش گفت:
این عارفی که چشم برزخی دارد ای کاش میآمد
من بینی او را عمل میکردم... و در دلش میخندید
مجلس تمام شد و همه برای خداحافظی نزد
ایشان رفتند نوبت به این پزشک که رسید
حضرت آقا به مترجم گفتند: به ایشان بگویید
وقتی آنجا نشسته است دیگر در دلش به بینی
من نخندد ، این پزشک دق کرد و نشست...
📚نقل از آیت الله احدی از شاگردان معظم له
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
✍️ درختی را که در غیر فصل بار بدهد ، باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد .
🌳#درختی_راکه_درغیرفصل_باربدهد
#بایدازریشه_درآورد
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜کاسه زهر
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت :
🥣🍯در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ،
کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت :
من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی.
◾️ @de_bekhand ◾️
وقتی می گویی این امر غیرممکن است، کمی دقت کن...
زیرا چیزی که دیروز ناممکن بود، امروز ممکن شده است...
📚فقط غیرممکن غیرممکن است
◾ @de_bekhand ◾️
⚜️حکایت
📜 هنر
✍️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.ک پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️حکایت
📜 قوطی خالی
✍️در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید.
او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیری های مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد
و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
' پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس '
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاه ها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطی های خالی جلوگیری نمایند
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاه های کوچک تولیدی پیش آمده بود
اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد!
نتیجه : گاهی اوقات راه حل خیلی ساده تر از چیزیست که ما فکر می کنیم...
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️حکایت
📜بهلول و خرقه و نان و جو و سرکه
✍️آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟ بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند .
هارون گفت : آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .
آنگاه بهلول گفت : اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پاي خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت : اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .
◾️ @de_bekhand ◾️
✨﷽✨
✍ دعای مادر:
روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند :
این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟
ابوسعید گفت :
شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول
کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم،
خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد که
بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه،
مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی
کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به
ماجرا برد و گفت:
"فرزندم، امیدوارم که نامت عالمگیر شود"
بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد و
آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون
یک دعای مادر میداند ....
📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜 لطیفه
✍️پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
◾️ @de_bekhand ◾️
⭕️از شکست نترسید
از این بترسید که سال آینده همین جایی باشید
که امروز هستید . . .
#کلام_بزرگان
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️حکایت
📜شایعه
✍️زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد،بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند.همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.
مرد حکیم به او گفت :به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت:حالا برو و آن پرها را برای من بیاور!آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد.
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری👏👌
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜از دزدی بادمجان تا ازدواج💍
ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب
*شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته :*
✍️یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام مسجد جامع توبه مشهور است.
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا محل منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت.
روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی ؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و نا آشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند.
آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت :
این نتیجه امانت داری و تقوای توست.
از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.
کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید
خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
#توبه_تولدی_دوباره
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜رنج یا موهبت
✍️آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار!🌷🌸
◾️ @de_bekhand ◾️
خشم اسیدی است که به ظرف خود بیشتر از جایی که به آن پاشیده می شود ضرر می زند.
#کلام_بزرگان
◾️ @de_bekhand ◾️
⚜️
📜 عتیقه فروش
✍️ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍحمقند...😐😜
◾️ @de_bekhand ◾️