🔴🔸🔴🔸🔴🔸🔴
#خاطره_شهید👇
مادرش می گويد: «صبح يکی از روزهای گرم تابستان سربندر ، کودک زيبايش به دنيا آمد، پدرش با تفال بر قرآن نامش را الياس گذاشت، تا ياد آور پيامبر خوبی ها باشد، اذان را در گوش راست و اقامه را در گوش چپش خواند و او را به دامن مکتب قرآن و اهل بيت (ع)سپرد.
از کودکي دعاهای پدرش به ثمر نشست و دلداگی الياس به قرآن سبب سرور و شادمانی در خانواده موحد گرديد.
#پایان
@defae_moghadas2
🔴🔸🔴🔸🔴🔸🔴
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض #شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید #عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم!! می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند.
.
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد.
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود
"ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند.
.
آقا لبخندی زد و #تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
.
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده"!
نه!
دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" !
نه!
یک قبضه دیگرگرفت.
دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
.
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند #عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان
نمی آوردند. .
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
.
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به
زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند.
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
"#شهید_شده!"
زن ها کِل می کشند.گوش من اما سوت می کشید!
.
اسمع یا عباس بن صالح...
.
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
.
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
.
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...
و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
.
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
.
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
.
.من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
.
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...
.
اما او نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
.
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
.
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ... وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
.
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ... قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت. .
#رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل #دایه سفید نیست....
.
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین
می آمد....
اما باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد....
باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#خواهر_فراوان_دوست_میدارد_برادر_را
#شهید_عباس_کردانی
شهید عبدالصادق نوری پور
معاون گردان
لحظه شهادت
رحیم قمیشی
🔻صالح زاده و نیروهاش محاصره شده بودند و وقتی که بی سیمش رو روشن می کرد که با ما صحبت کنه صداش در صدای رگباری که دور و ورش بود شنیده نمی شد، بعد صادق نوری پور که معاون و جانشین دوم گردان بود از اون سنگر فرماندهی اومد بیرون و به سمت نیروهای عراقی رفت و دوربین رو برداشت که با دقت بیشتری اونها رو نگاه کنه و مواضعشون رو بررسي كنه که یکباره دیدم افتاد روی زمین.
به اتفاق یکی از بچه ها که امدادگر بود رفتیم کنارش و اون رو کشیدیم داخل منطقه ی خودی و داخل شیاری که بچه های ما بودند كه دیدم نمی تونه صحبت کنه و به زحمت نفس می کشید جایی رو که تیر اثابت کرده بود نگاه کردیم ، ديدم از پهلوش وارد شده بود و احتمالاً به شش هاش یا به جایی گرفته بود که نفسش رو بند آورده بود کاری نمی تونستیم برايش بکنیم فقط یک باند روی اون منطقه ای که تیر اثابت کرده بود گذاشتیم که خونریزیش بیشتر نشه و اون رو جایی قرار دادیم که تیرهای دیگه ای بهش نخوره و شروع کردیم به کمک کردن به بچه های گروهان قدس که در محاصره بودند.
#پایان
@defae_moghadas2
🍂 در آن شب، نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبتهایش را نفهمیدیم. تا اینکه همانطور گفته بود، در ساعت دو شب، در حالی که با لباسهای خیس از خاکریز بالا میرفتیم و از سرما به شدت میلرزیدیم از کنار پیکرش عبور کردیم.
جالب اینکه بعداً که جریان شهادت حاجی رو شنیدیم، متوجه شدیم موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد و به شهادت میرسد و پیکرش را بر بلندای خاکریز قرار می دهند تا پیکرش اسیر جزر و مد آب نشود،
..و به یقین روح بلندش در آن لحظات، از جایگاهی رفیع، شاد و خندان، ناظر بر عملکرد ما بوده است.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
⚜💠⚜💠⚜💠⚜
🔹شهید عبدالصادق نوری پور
معاون گردان
لحظه شهادت
رحیم قمیشی
🔻صالح زاده و نیروهاش محاصره شده بودند و وقتی که بی سیمش رو روشن می کرد که با ما صحبت کنه صداش در صدای رگباری که دور و ورش بود شنیده نمی شد، بعد صادق نوری پور که معاون و جانشین دوم گردان بود از اون سنگر فرماندهی اومد بیرون و به سمت نیروهای عراقی رفت و دوربین رو برداشت که با دقت بیشتری اونها رو نگاه کنه و مواضعشون رو بررسي كنه که یکباره دیدم افتاد روی زمین.
به اتفاق یکی از بچه ها که امدادگر بود رفتیم کنارش و اون رو کشیدیم داخل منطقه ی خودی و داخل شیاری که بچه های ما بودند كه دیدم نمی تونه صحبت کنه و به زحمت نفس می کشید جایی رو که تیر اثابت کرده بود نگاه کردیم ، ديدم از پهلوش وارد شده بود و احتمالاً به شش هاش یا به جایی گرفته بود که نفسش رو بند آورده بود کاری نمی تونستیم برايش بکنیم فقط یک باند روی اون منطقه ای که تیر اثابت کرده بود گذاشتیم که خونریزیش بیشتر نشه و اون رو جایی قرار دادیم که تیرهای دیگه ای بهش نخوره و شروع کردیم به کمک کردن به بچه های گروهان قدس که در محاصره بودند.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸
#ادامه 👇👆
راوی : عبدالرضا صابونی
گردان بلالی اهواز
🌿اینــها همــه در حــالــے بــود ڪــه او در عــمــلــیــات آبــادان بــشــدت مــجــروح و جــانــبــاز شــده و یــڪ پــایــش را از دســت داده و یــڪ دســت دیــگــرش هم تــامــرز قــطــع شــدن پــیــش رفــتــه بــود و تــا آخــریــن روزهاے جــنــگ بــا ســخــتــے همــراه خــود ڪــه نــاشــے از پــاے قــطــع شــده ، و همــچــنــیــن در حــالــے ڪــه دســت نــاقــص اورا در فــشــار قــرار مــے داد ،در جــبــهه هاے جــنــگ بــاقــے مــانــد و بــه خــدمــات صــادقــانــه خــود ادامــه داد.
جــمــعه طــالــقــانــے در روزهایــے در جــبــهه هاے جــنــگ بــود ڪــه ڪــمــتــر افــرادے جــرئت حــضــور در جــبــهه ها را پــیــدا مــے ڪــردنــد .از ایــن نــظــر امــثــال جــمــعــه حــقــے ڪــه بــه گــردن دیــگــران دارنــد یــڪــے ایــن اســت ڪــه افــرادے امــثــال او بــا صــبــر و بــردبــارے خــود دوران ســخــت و مــشــقــت بــارے را ســپــرے ڪــردنــد تــا دیــگــران بــعــدها جــرئت حــضــور در جــنــگ را پــیــدا ڪــردنــد .
نــیــروهای گــردان بــلــالــے اگــر قــدرزحــمــات و مــجــاهدت هاے خــود را بــدانــنــد و ســعــے ڪــنــنــد ایــن زحــمــات را نــشــر دهنــد و در ایــن جــهت حــرڪــت ڪــنــنــد خــیــر دو جــهان را خــواهنــد دیــد .
نــیــروهای گــردان بــلــالــے همــانــنــد پــدرو مــادرے ڪــه دســت اولــاد خــود را مــے گــیــرد تــا راه رفــتــن را بــیــامــوزد . همــیــن نــقــش را در راه افــتــادن ســایــر رزمــنــدگــان در اول جــنــگ ایــفــاء ڪــردنــد .آنــها در حــالــے ڪــه دیــگــران داشــتــنــد آهســتــه آهســتــه وارد جــنــگ مــے شــدنــد بــه آنــها شــیــوه جــنــگــیــدن را آمــوخــتــنــد .
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔹🌱🔹🌱🔹🌱🔹 🕊ققنوس از دل آتش قسمت چهارم 👇 💠دیدار امام(ره) هر چند وقت یکبار جوانان را جمع می
🌱🔹🌱🔹🌱🔹🌱
🕊ققنوس از دل آتش
قسمت آخر 👇
🔹شهید بهشتی
یک روز در جهاد دانشگاهی ما را برای سخنرانی جمع کردند که متوجه شدیم شهید بزرگوار شهید بهشتی هستند که با وجود تبلیغاتی که آن زمان میکردند که مسئولین در جبههها حضور ندارند، ما شاهد حضور مسئولین وقت بودیم.
💥کلام آخر از زبان مادر
سید مهدی بچه که بود چهار بار از ناحیه دست و پا و چشم دچار سوختگی شد.بارها شبها تا صبح بیدار میماندم تا از او مراقبت کنیم.خیلی زحمتش را کشیدم. اعتقادم این است که از آن همه سوختگی در کودکی جان سالم بدر برد تا با آتش گلولهای برود که برای اسلام و وطنش به شهادت برسد و حرفهای آخر مادر شهید که دنیا و عقبی را با هم برای ما طلب کرده است اینگونه است.
برای عاقبت بهخیری و اقتصاد و امنیت جامعه دعا میکنم و میخواهم به جوانها بگویم ما مسلمان هستیم حجاب را رعایت کنند.
از بیبی سکینه خداحافظی میکنم به سختی میتواند از جایش بلند شود و مهمانش را بدرقه کند آنقدر که خمیدگی کمر رمق را از چابکی پاهایش گرفته است از کنار صفای دلنشین کبوترها مسیر برگشت را دنبال میکنم. میان بالبال زدنهای کبوترها به واژههای پراکنده در ذهنم فکر میکنم که سید مهدی میتوانست امروز باشد و عصای پاهای ناتوان مادر باشد. اما رفت. آن هم برای آرمانی عمیق... چقدر از این آرمان عملی شده است وچقدر آن بر زمین مانده است؟ پرونده زندگی سید مهدی آل عمران در تاریخ ۲۹/۱۲/۶۳ در سن ۲۱ سالگی همزمان با لحظه تحویل سال در منطقه شرق دجله در عرش الهی بسته شد. جوانان ۲۱ساله امروز ما چقدر از مسیر و آرمان امثال سید مهدیها باخبرند؟
قلمدارمهاجر
#پایان
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_و_شهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
💥🔅💥🔅💥🔅
🕊فرشته نجات ۴
مردی که وقتی خانه ی خودش مورد اصابت موشک قرار می گیرد، همسرش را از زیر آوار بیرون می آورد و بلافاصله دوباره می دود سمت خانه های ویران شده ی دیگر، تا مردم را از زیر آوار بیرون بیاورد.
خاطرات محمدعلی سرشیری اگر چه هیچ وقت تبدیل به کتاب نشد، اما در دل مردم دزفول این خاطرات برای همیشه ثبت و ضبط است.خاطراتی که هر یک از دیگری شگفت انگیز تر است.
سرشیری می گوید: « با وجود این همه درد و بیماری امروز ، از گذشته ی خود پشیمان نیستم و با دیدن افرادی که از زیر آوار نجاتشان داده ام ، سراسر وجودم سرشار از شوق می شود. من برای رضای خدا کار کردم و چشمداشتی نداشتم. بهترین مزدم قرآنی است که از دفتر امام خمینی(ره) برایم هدیه فرستادند. از خدا می خواهم آن همه تلاش را برایم به عنوان ذخیره نگه دارد و امید پاداش در آخرت را دارم»
می گوید: « بعد از جنگ سراغ هیچ نهادی نرفتم و از هیچ کس کمک نخواستم. اما خداییش در این همه مدت هیچ مسئولی سراغی از من نگرفت. مردم گاهی در خیابان مرا می بینند و دستم را می بوسند و شرمنده ام می کنند، اما مسئولین نه! هیچکدامشان از وضع من خبرندارند. هرچند که امید من همیشه به خدا بوده و هست»
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣