eitaa logo
-ﻠﺎن‍‌ﺟاة‌اﻠﺎباﻠ‍‌ﻈھﯡࢪ-
183 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
8.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
‹معبودم! کیـست‌کــه‌شیرینےمحـبـتـت‌راچشید پـس‌بــه‌جاےتو‌دیـگرےرا‌بـــرگـزیــد؟وکیست‌آن‌که‌با‌مقام‌قرب‌تو‌انس‌یافت‌ پــس‌ـمایل‌بــه‌روےبرتافـتن‌از‌تو‌شد؟›
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخداپرسیدم : چرا‌آدمای‌الڪی‌وسیگارے‌با‌حال‌ترن؟ چرااونآیے‌ڪه‌دیگران‌رومسخره‌میڪنن... بیشترتودل‌مردم‌میرن؟ چرآاونآیی‌ڪه‌خیانت‌میڪنن، تهمت‌میزنن،غیبت‌میڪنن، دروغ‌میگن‌موفق‌ترن؟ چرآ‌همیشه‌بدا بهترن؟ پرسید: _پیش‌من‌یا‌مردم ؟ دیگه‌چیزے‌نگفتم
تو صاحب داری؟ گاهی وقتها ناخواسته بی عقلی هایی میکنم که سرانجامش خیلی عجیب است. رفته بودم پارک جمشیدیه برای عکاسی ، کارم که تمام شد استادم تا سر خیابان فیضیه رساندم. باخودم گفتم قدم زدن تنهایی در هوای سرد هم عالمی دارد.(ولی از من به شما نصیحت که عالمی ندارد، فقط تا ساعتها حس لامسه دست و پا به کل از بین می رود .) هندزفیری را گذاشتم توی گوشم و درحال گوش دادن بودم که یک دختر فال فروش چادرم را گرفت و شروع کرد به کشیدن، میخواستم بی تفاوت رد شم که نشست جلوی پاهام و زد زیر گریه! راستش را بخواید دو سه دقیقه ای ایستاده بهش نگاه کردم و هیچ عکس العملی نشان ندادم، بعد دل را زدم به دریا و نشستم روی جدول کنارش و سرش را گذاشتم روی پاهام . اصلا انگار که من زده باشمش گریه اش بیشتر شد و شروع کرد هق هق کردن با صدای بلند! داشتم دنبال جمله ای به دور از ترحم میگشتم که خودش شروع کرد به صحبت کردن. دختر فال فروش: تو صاحب داری؟ تو کسی را داری وقتی دلت گرفت باهاش حرف بزنی؟ من: آره ، من صاحب دارم. دختر فال فروش: (دیگه اینجای قضیه از شدت گریه حرفاش نامفهموم بود) ولی من ندارم ... من : مطمئنی؟ ولی من خودم صاحب تو را میشناسم! دختر فال فروش: (سرش را از روی پاهام بلند کرد) راست میگی؟ مگه تو من را میشناسی که صاحبم را بشناسی؟ من: نه ،من تو را نمیشناسم ! ولی صاحبت را خیلی خوب میشناسم. دختر فال فروش: کیه؟میشه من را ببری پیشش؟ من: ( توی دلم گفتم: خدایا فقط خودت کمکم کن ، که حرفام چرت و پرت از آب در نیاد) تو یه صاحبی داری که همیشه و در همه حال دستاش رو به آسمون و داره برای تو دعا میکنه ، آماده است که هروقت دلت گرفت براش درد دل کنی و سرت را بذاری رو پاهاش ... دختر فال فروش: خب این صاحب مهربون کجاست؟ چجوری باید ببینمش؟ از توی کیفم دعای "الهی عظم البلا " را در آوردم و دادم بهش و گفتم : هروقت دلت گرفت ، این دعا را بخون خودش میاد پیشت ... وسایلام را برداشتم و با بغضی که تا اون موقع به زور نگه اش داشتم شروع کردم قدم زدن. بغض کرده بودم ، نه برای اون دختر! بغض کرده بودم برای خودم که، چند وقت است سراغ صاحبم را نگرفته ام؟! ما چند وقتی است که سراغی از صاحبمان نگرفته ایم😔😔😢