eitaa logo
دلبرکده
17.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی3 #نامه از بین دُشک و لحاف خواهر و برادرها، پا ورچیدم تا نکند لگدی بزنم به کس
طرح ازدواج عمو عسکر و آبجی فرح بهانه‌ای شد برای قرارهای من و شاهپور، پشت در بسته. نامه رد و بدل می‌کردیم و گاهی وسط نامه‌ها شعرهای عاشقانه‌ می‌نوشتم. نهایت ابراز علاقه شاهپور همان جمله «طاقت دوری تو را ندارم» با ت دو نقطه بود. بقیه‌اش فقط «من هم همینطور» و «من هم مثل شما» جواب می‌داد. طبق نقشه‌مان عمو عسکر بعد از خوردن معجون من، یک دل نه، صد دل عاشق آبجی فرح شد. اما من با وجود اینکه سه بار از معجون به خورد فرح دادم، خبری از عشق و عاشقی در او پیدا نکردم. تا اینکه یک بار که در آشپزخانه مشغول بود، سر مچش را گرفتم. ظرف می‌شست و با سوز ترانه «دل میگه دلبر میاد انتظارم سر میاد پونه از خاک درمیاد یارم از سفر میاد...» را زیر لب زمزمه می‌کرد. ریز ریز خندیدم. توی نامه برای شاهپور نوشتم: «الان وقتشه که بیاین برا آبجیم خواستگاری. یادت نره خودت هم حتماً بیای تا همو ببینیم. خبرش رو فردا شب بهم بده.» فردا شب رأس ساعت نامه را از زیر در داد تو. بازش کردم: «ایشلا برا سیزه بدر حرفش را می‌زنیم.» آغا ظهر که از نانوایی برگشت مامانی را صدا زد: _عترت تو خبر داری؟ مامانی با ملاقه از آشپزخانه بیرون آمد: _هان چی شده؟! خیره. _آقا شاهقلی بزاز گفت سیزده رو با هم بدر کنیم ناهارم با خودشونه. عیالش چیزی بت نگفته؟ مامانی چشم‌هاش را گرد کرد: _نه والا به جون... _خیلی خب به ملکه بگی چادر سر کنه، سنگین و رنگین. شب سر قرار پشت در با شاهپور کلی نقشه کشیدیم برای سیزده بدر: «بند میارم یه تاب به درخت ببندیم» «من عاشق تابم. هر سال داداش عنایتم تاب می‌بنده برامون...» آن شب یک ساعت قرارمان طول کشید. قرار فردا را تعطیل کردیم تا شب زود بخوابیم و برای سیزده سرحال باشیم. موهایم را گیس کردم و چادرم را روی بلوز کوتاه و شلوار بیتل راه راهم پوشیدم. سراغ عمه رفتم شاید بتوانم راضیش کنم با ما بیاید. _عمه قربون شکلت بشه می‌دونی که من از این جور مهمونیا خوشم نمیاد. در ضمن امروز روز مهمی برا عمه آفته خوشکلم. _خب مگه امروز نحس نیست؟ _بله قربونت _خب نباید خونه بمونی دیگه! _امروز واس من سعده. یادت باشه تو کار ما همین روزاس که پیشرفت توشه. بدون عمه آفت راهی شدیم. همه پشت وانت آغا راهی خانه آقا شاهقلی شدیم. ننه و آغای شاهپور ترک موتور گازی افتادند جلو. خواهر و برادرهای قد و نیم قدش هم پریدند پشت وانت ما. من کنار خودم جا باز کردم تا شاهپور بنشیند. عباس خودش را انداخت وسط. با اخم به شاهپور نگاه کرد. شاهپور جثه نحیفش را جا داد پیش عباس. سقلمه‌ای به عباس زدم. تند نگاهم کرد. با بی‌خیالی گفتم: _خواستم چادرمو درست کنم. به بهانه اینکه چادرم را درست کنم یکی، دوبار دیگر هم زدمش. لم دادم روی کمرش که یعنی جا تنگ است. توی دست اندازها خودم را کوبیدم به کمرش. تا اینکه اعصابش بهم ریخت و از مابین من و شاهپور بلند شد. برعکس تصورم به لشکرک رفتیم. یعنی خبری از درخت و بستن تاب نبود. همان اول کاری مامانی نیشگونی از پهلویم گرفت: _نشینی مثل عروسا بگن دخترشون هیچی بلد نیست. چادرم را به دندان گرفتم و زنبیل را از دست ننه شاهپور قاپیدم. چشم‌هاش برق زد و زود دسته زنبیل را ول کرد. شاهپور خودش را رساند و خواست زنبیل را از من بگیرد. دلم نخواست دستم را از زیر دستش بردارم. نگاهش کردم و هر دو خندیدیم. آن روز، از ترس چشم غره اطرافیان، سعی کردم با هیچکس چشم تو چشم نشوم. خودم را سرگرم خودشیرینی برای ننه شاهپور کردم. برای اولین بار تکه‌های مرغ به سیخ کشیدم. زغال روشن کردم. کنار جوی آب، ظرف شستم. چای زغالی بار گذاشتم... به کل نقشه‌مان برای ازدواج عسکر و فرح فراموشم شد. تا اینکه آغا چایش را خورد و صدایش بلند شد: _آقا شاهقلی دیگه کام‌مون رو تلخ نکن. معلومه چی می‌گی؟! همین عسکر عملی؟! آغای شاهپور سرش را پایین گرفت. با صدایی که به زور از گلویش بیرون آمد گفت: _من شرمندم آقا صفدر! گفتم بلکه زیر دست شما آدم شه. آغا دستش را در هوا پرت کرد و با همان تن بلند صدا گفت: _من جنازه دخترم هم رو دوش این عملی نمی‌ذارم. آب دهانم را قورت دادم و به شاهپور نگاه کردم. سرش زیر بود. آغا ادامه داد: _اگه دیدی دختر دست گلم رو عقد پسرت درآوردم چون جربزه و مردونگی توش دیدم آقا شاهقلی. سر به زیر و باحیاس و چشم به ناموس اینو و اون نداره. معلومم شد آغا از این پیشنهاد خیلی آتشی شده. بلند شد و رو به مامانی گفت: _پاشید جمع کنید. آقا شاهقلی بلند شد. قدش خیلی از آغا بلندتر بود. گردن باریکش را پایین آورد تا دست گوشتی آغا را ببوسد: _آقا صفدر من اشتباه کردم تو راست می‌گی. این عسکر بی‌عرضه لیاقت شما رو نداره. حلال کن! لب‌هام را گاز گرفتم و تا وقتی برویم به شاهپور نگاه هم نکردم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade