فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍
🔆 هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما ...
⚜ سالروز ولادت دهمین نور امامت، حضرت علی النقی، امام هادی علیه السلام تبریک و تهنیت باد ✨
#امام_هادی علیه السلام
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 "زن و شوهر باید در زندگی خوش اخلاق و مهربان باشند"
🌐 "استاد تراشیون"
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ واکنش دیدنی مردم نسبت به روزی که خداوند بیشترین رحمت خودش رو بر مردم نازل میکنه؛ که شاید تا به حال نشنیده اند ...!
#عید_بزرگ
#عید_غدیر
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
🤍
در بحث
«عوامل بحران خانواده و راه برون رفت از آن»
سعی شده با دقت در مشکلاتی که فرهنگ مدرنیته برای خانواده ایجاد کرده، ابتدا موضوع، موشکافی شود
سپس با نقدِ پیشنهادهایی که بدون در نظر گرفتن آفات فرهنگ مدرنیته، میخواهند نظام خانواده از دست رفته را به آن برگردانند، احیای خانواده را با عبور از مدرنیته مدّ نظر قرار دهد.
اگر بدانیم که زنان در تعیین شخصیت و سرنوشت جامعه نقش اساسی دارند و هرگونه اخلاق و منش و شخصیتی پیدا کنند، تأثیر ماندگار و مستقیم بر فرزندان و همسرانشان میگذارند، زن و مرد دست به دست هم میدهیم تا برای رسیدن جامعه به افقهای متعالی، نسبت به جایگاه زنان نهایت هوشیاری را به صحنه آوریم.
با آنکه میدانم بحمدالله در دهه اخیر بسیاری از اندیشمندان، متوجه بحران خانواده و جایگاه واقعی زن در کشور عزیزمان شدهاند و هر کدام به سهم خود تلاشهای مؤثری نمودهاند؛ ولی از آنجایی که باید قبل از نظر به آرمانها، بستر تحقق آنها را شناخت و تحلیل نمود؛
من نیز بر آن شدم که مباحث مربوط به زن و خانواده را از زاویهای خاص خدمت عزیزان عرض کنم.
با توجه به اینکه نباید در مقابل سوالهای جدید، جوابهای کهنه را تکرار کرد، باید عرض کنم فرهنگ مدرنیته، عالم جدیدی را برای ما پیش آورده که در ظلمات آن همه چیز گم شده است.
✍ادامه دارد...
#کتابِ_خوب
#زن_آنگونه_که_باید_باشد
#استاد_طاهر_زاده
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
دلبرکده
#پندانه ✅ فوق العاده زیبا👌👌 📍 این قدر باید این فیلم دست به دست بشه که ان شاءالله امسال همه برای
💚
⚜ارسالی اعضای با خدا و علی(ع) دوست ..☺️
قبول باشه ان شاءالله 🌱
.
|••🌼☀️
امـروز... از زندگی، از خندهی گل،
و از عطـر عشق لـذت ببـر....
گلایه و تلخی را بسپار به نسیم
تا با خـودش ببـرد...
زندگی پـر اسـت از شـادیهای
کـوچک... آنهـا را دریـاب😍:..
🎊 #عید_غدیر پیشاپیش مبارک 🎊
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#اطعام_غدیر
⚜ ان شاءالله امسال حسابی سنگ تموم بذاریم 😍
#عید_غدیر
حجتالاسلام #کاشانی
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸 آقای خونه خوش اخلاق باش...!
#همسرداری
#اخلاق
#دانشمند
#آقایان_بدانند
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
دلبرکده
#پندانه ✅ فوق العاده زیبا👌👌 📍 این قدر باید این فیلم دست به دست بشه که ان شاءالله امسال همه برای
.
ارسالی اعضا.. 😊
قبول باشه 🌱
.
🤍
#عملیات_زناشویی
⭕️ خیلی وقتها مردان از اینکه مستقیم بهشون بگین من دلم رابطه ی زناشویی میخواد، خیلی خوششون نمیاد؛
این در صورتی هست که اکثر مواقع غیر مستقیم گویی و حالت رازآلود بهشون بگین، بیشتر دوست دارند!
مثلا بجای مستقیم گویی بگین:
دلم یکم شیطونی میخواد ...😉
و....
#زناشویی
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری15 #امیر با لبخندی ملایم و چشمانی گشاد سلام کردم. _چیه ترسیدی دخترخاله؟!
#داستان
#فیروزهی_خاکستری16
#ماست_مالی
_بالاخره مستأجر خوب پیداکردی برا خونه؟
_آره شهلا جون از دعای خیرت خداروشکر پیدا شد. الان یه ماهه نشسته.
_خب خداروشکر.
داشتم بشقابها را میبردم که زنعمو یواش گفت:
_والا خوب میتونی با مادرشوهر زیر یه سقف زندگی کنی.
گامهایم را آرام کردم تا جواب خاله را بشنوم.
_نمیگم آسونه ولی این پیرزن تنها افتاده تو این خونه، منم که بعد اون خدابیامرز جز امیر کسی رو ندارم تو این شهر.
امیر دم آشپزخانه رسید و بشقابها را از دستم گرفت. من هم کنار قابلمه خورش نشستم و ظرفها را آرام در سینی چیدم. خاله ادامه داد:
_ امیر هم که رفت خدمت دیگه تنها بودم. هر روز هم باید سر میزدم به ننه جان.
زنعمو لبخندی زد و گفت:
_هم خدا خیرت بده هم صبر و طاقتت رو زیاد کنه. من که نمیتونم.
خاله قیافه گرفت و از گوشهی چشم نگاهش کرد.
_بله دیگه شما بچه شهری هستی مثل ما دهاتی نیستی که.
هر دو خندیدند. سینی خورشها را بلند کردم و در دلم گفتم خوش بحال مامان که جاریهای خوبی دارد. یکی خواهر بزرگترش است و دیگری دوستش زنعمو شهلا.
سر سفرهی شام کنار ننه و خاله سودابه نشسته بودم. امیر کنار عمو جمال طرف دیگر سفره بودند. طبق معمول سر به سر هم میگذاشتند. سر اینکه کی دیس برنج را دوباره پر کند بین خاله و زنعمو تعارف افتاد. من بدون حرف از بین آنها دیس را برداشتم. بی مقدمه عمو خندید و گفت:
_آ باریکلا عروس خانم...
نفس در سینهام حبس ماند. همه ساکت شدند. زنعمو به عمو سقلمه زد. عمو خواست درستش کند، گفت:
_هان یادم رفت؛ عروس فراری
و قاه قاه خندید. مات لبهای عمو شدم. پاهایم قفل شد. حس کردم دارم آب میروم. نفهمیدم زنعمو چه گفت. عمو جمال با اخم جوابش داد:
_ اِه تو چیکار داری؟!
زنعمو با صدای بلند گفت:
_هیچی عزیز دلم میگم اون سالاد رو بده.
زنعمو شهلا برای ماست مالی رفتارهای ناگهانی عمو بهترین بود. هرچند این سالادمالی الانش دردی از من دوا نکرد ولی حداقل عصبانیت عمو فروکش کرد و باعت شد به شوخی نابجایش ادامه ندهد.
همه در سکوتی رنجآور سرشان را در سفره گرم کردند. انگار که اتفاقی نیوفتاده است. یکدفعه یگانه بلند گفت:
_مامان برنج
به آشپزخانه رفتم. دیس را کنار قابلمه گذاشتم. یاد امید و مادرش تنم را یخ کرد.
_عروس خوشکل خودمی... فکر کردی ولت میکنم خوشکلم... امید از فکرت خواب نداره خوشکل خانمم...
نفهمیدم چند دقیقه آنجا به قابلمه خیره بودم. زنعمو آمد. بغلم کرد.
_عزیزم فیروزه جون ببخشید بابت شوخیهای عموت.
عکسالعملی نشان ندادم. بازوهایم را فشار داد.
_عموت منظوری نداره فقط شوخیهاش این مدلیه.
دلم خواست بگویم اگر اینجام برای فراموش کردن آنهاست؛ اما زبان در دهانم نچرخید. آب دهانم را قورت دادم و فقط گفتم:
_اشکالی نداره
زنعمو دیس برنج را پر کرد و برد. همانجا خودم را مشغول مرتب کردن آشپزخانه کردم. آرام اشک ریختم و هزار فکر از سرم گذشت.
برای ظرف شستن، خاله و زنعمو آمدند. هیچکس هیچ حرفی برای گفتن نداشت. دلم سکوت و تنهایی میخواست. بعد از تمام شدن ظرفها بیرون رفتم. عمو و ننه جان گرم حرف بودند. عمو و ننه جان گرم حرف و بچهها سرگرم منچ بازی بودند.
خبری از امیر نبود. آرام از اتاق به طرف ایوان خارج شدم. نفهمیدم چرا از اینکه امیر نبود حس خوبی داشتم. نیم ساعتی در هوای خنک ایوان نشستم. بوی فاش درختهای پرتقال حال خوشی داشت. از پلهها پایین رفتم. در روشنی چراغ کم سوی حیاط قدم زدم.
فکر کردم که چه چیز حرف عمو اینطور ناراحتم کرد. اینکه گفت عروس؟! یا عروس فراری؟! اینها چیزی نبود که مرا ناراحت کند. تمام افراد حاضر هم دلیل آمدن من به اینجا را میدانستند. اما وقتی عمو گفت عروس؛ امیر را دیدم که یکدفعه به طرف عمو چرخید. یعنی خاله در این چند ماه چیزی به او نگفته بود؟
غرق افکارم بودم که صدای باز شدن در آهنی کوچه آمد.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ