داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد!
در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!
موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد
موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد…
»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!
باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد…
| #كاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا میکند
شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی
نقطهضعف برگها را باد پیدا میکند
دلبرت هر قدر زیباتر غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا میکند
از دل همچون ذغالم سرمه میسازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما میکند
نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد!
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را!
تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی؛
بپوشد سایه ی شعرت فروغ هر چه پروین را!
غزل هایی که بر رویت اثر گفتی ندارد را،
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را!
سر از سنگینی فکر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را!
به خوابم آمدی حالا، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین» را!
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا میکند
شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی
نقطهضعف برگها را باد پیدا میکند
دلبرت هر قدر زیباتر غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا میکند
از دل همچون ذغالم سرمه میسازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما میکند
نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند...
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطهی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود...
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر
دیدم از پنجره خانه هوا طوفانیست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر
رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر
مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر
شاهدم این همه نخلاند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر
همچنان هستی و میجنگی خود میدانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر
مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون تو پاشیده به شهر...
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
کاش دور و بر ما، این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی، غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن میترسید
خیره بودم به #تو و جرات لبخند نبود
هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هر چند نبود!
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم، نقطهی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود...
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
آرزویی را که حبس اش کرده ام در سینه ام
از همه زندانیان شهر زندانی تر است...
| #کاظم_بهمنی |
@deli_ism ♥
کسی که در حضور تو غزل ارائه میکند
حرف نمیزند تو را عمل ارائه میکند
فقط برای کام خود، لب تو را نمیگزم
کسی که شهد میخورد، عسل ارائه میکند
نشسته بین دفترم نگام لرزه افکنت
و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند
به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر معاد تو اجل ارائه میکند
رفاه دستهای تو شنیده ام به تازگی
برای جذب مشتری "بغل" ارائه میکند...!
بگو به کعبه از سحر، درون صف بایستد
ظهر، قریشِ طبع من، هُبل ارائه می کند
ظهر، کلاس دینی و من و تو و معلمی...
که هی برای بودنت علل ارائه میکند
و غیبتی که میزند، برای آن کسی است که...
نشسته در حضور تو غزل ارائه میکند
#کاظم_بهمنی
@deli_ism ♥️
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد!
در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!
موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد
موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد…
«ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!
باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد…
#کاظم_بهمنی
@deli_ism ♥️