ولی بدان، شناسنامهایی که اسم تو توش باشه شناسنامه نیس که، سند بهشته!
@deli_ism ♥
اون میخواست پیانو بزنه
امّا انگشتاش به کلیدها نمیرسید
وقتی بالاخره انگشتاش به کلیدها رسید
پاهاش به زمین نمیرسید
وقتی بالاخره هم انگشتاش به کلیدها رسید
هم پاهاش به زمین رسید
دیگه دلش نمیخواست اون پیانو قدیمی رو بزنه...
| #شل_سیلور_استاین |
@deli_ism ♥
گم کرده ام دلی که برای تو می تپید
شاید که پیش توست، ولی دم نمیزنی
| #احمد_خسروشاهی |
@deli_ism ♥
+ بزرگترین اشتباه زندگیت چی بوده؟
- وقتی برای اولین بار چیزی دلم خواست، چشمامو به روی خواستهی دلم بستم...
+ چی میخواستی که حالا از دست دادنش شده بزرگترین اشتباه زندگیت؟
- مهم نیست چی می خواستم،
مهم این هستش که وقتی یه بار چشماتو به روی خواستهی دلت میبندی،
عادت میکنی...
دفعهی بعد ، وقتی دلت چیزی رو خواست دوباره چشماتو به روش می بندی
ولی این بار خیلی راحتتر از دفعهی اول،
دفعهی بعد خیلی راحتتر،
دفعهی بعدتر دوباره راحتتر و...
+ یعنی این بزرگترین اشتباه زندگیته؟
- آره،
من حالا خیلی راحت از خواستههای دلم میگذرم...
اشتباه بزرگتر از این میشناسی؟
| #حسین_حائریان |
@deli_ism ♥
کارِ دل "تعلّق پیدا کردن است"
یعنی دلبستگی و پیوند خوردن قلب...
قلب را باید با حدود الهی محدود ساخت!
این طور نیست که بتوان به هرکس
و هرچیزی تعلّق و دلبستگی پیدا کرد..
خدا باید بگوید به چه کسی
دل ببند و از چه کسی دل بِکن...
| #آقا_مجتبی_تهرانی |
@deli_ism ♥
تو را دوست دارم
بیشتر از نوشتن آخرین سطر مشق های مدرسه
بیشتر از تقلب در امتحان
حتی بیشتر از بستنی قیفی های قدیم
و پفکهای طعم پنیر
تو را بیشتر از توپ های پلاستیکی
کوچه های خاکی...
این را که میدانی چقدر بود
بخدا تو را از خواب نرسیده به صبح
هم بیشتر دوست دارم
بیشتر از صبحهای جمعه، عصرهای لواشک و آلوچه
تو را از زنگهای تفریح هم بیشتر دوست دارم
بیشتر از خیلی بیشتر از زیاد
من تو را یک عالمه دوست دارم...
| #افشین_صالحی |
@deli_ism ♥
امروز هر ایرانی خود همان سیزده است کز همه عالم بدر است 😅🤦🏻♂
| #سیزده_به_دیوارتون_مبارک 🥺 |
@deli_ism ♥
عادت داشتیم خیلی باهمدیگه سعدی میخوندیم
سعدی از معدود علایق مشترکمون توی خوندنی های روزگار بود
پیر شیراز برا هر مناسبت روزمرهٔ ما یه بیت تدارک دیده بود
وقتی تشنه میشدم و تنبلی اجازه نمیداد خودم تا یخچال برم بهش میگفتم
"تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب"
چشماشو ریز میکرد با یه خنده کم دُز برام تاسف میخورد و در نهایت واسم آب میآورد
وقتی اول صبح خواب آلود بیدار میشد و بهش میگفتم
"تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم های بیدارت؟!"
روز واقعیمون شروع میشد...
وقتی غذایی که دوست نداشتم برام آماده میکرد میگفتم
"زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب!"
و تا لقمه آخرشو میبلعیدم
اصلا نفهمیدم چی شد که وقتی برای آخرین بار داشتم از دور رفتنشو تماشا میکردم ناخودآگاه این بیت سعدی مثل تیر خلاص به مغزم خورد
در رفتنِ جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود...
بعد از اون، سال هاست که دیگه سعدی نمیخونم
@deli_ism ♥