eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖 دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. خدایا، در این ماه درهای بهشت هایت را به رویم بگشا و درهای آتش دوزخ را به روزیم ببند و به تلاوت قرآن توفیقم ده، ای نازل کننده آرامش در دلهای مؤمنان. 🌻🦋❤️🌻🦋❤️
صبح آغاز شکفتـــــن است... شکفتــنی درسایه پــــروردگار.. صبحتـــــون سرشار از الطـــــاف الهی... و برکات خداوندی.. سلام  صبحتون بخیر ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
❣ سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو ای پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌷دلنوشته و حدیث🌷
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت20 صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نی
🕰 گره‌ایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد. –حتما، فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟ از حرفش حرصم گرفت. –من وظیفه‌ایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید. از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خود‌دار باشد. –قرارمون که یادتون نرفته؟ جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد. –کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست. برای خونه‌ها، مغازه‌ها، شرکتها، یا هر جایی که ازمون در‌خواست کنن. دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته. –چرا؟ –چون حسابدارمون رو اخراج کردم. –ببخشید میشه بپرسم چرا؟ لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد. –فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم. دوباره برگشت و روبرویم نشست. –خیالتون راحت، من مطمئنم که شما تکرارش نمی‌کنید. با صدای تقه‌ایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف در کشیده شد. –بفرمایید. منشی سینی به دست وارد شد. راستین تشکر کرد و گفت: –ایشونم خانم بلعمی هستن. که منشی اینجان. خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت: –البته من به اسم منشی‌ام، در اصل همه کاره‌ام‌، چایی میارم، تی می‌کشم و... راستین خیلی جدی حرفش را برید. –خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن. خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت. –اینجا که مشغول کار شدید باید حواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی. –ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم. –یه جوری می‌گید تخصص، که انگار می‌خواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم. –همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص می‌خواد. پوزخند زد. –اتفاقا خانوما که خیلی... حرفش را خورد و ادامه داد: –به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار می‌کنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره. –حرفهاتون کم‌کم داره ترسناک میشه. جرعه‌ایی از چایی‌اش خورد و گفت: –نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که می‌خواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئله‌ایی هست که کم‌کم بهتون میگم. –میشه الان بگید، من دیگه حوصله‌ی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت. – فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟ –گاهی هستم. –یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکس‌العمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم. –خب چرا بهش نمی‌گید؟ –چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست. –من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟ –اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن. ایشونم من رو می‌شناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمی‌دانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا می‌خوره؟" پرسیدم: –واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه. سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. " آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه." –من نمی‌دونستم پدرم دوربین نصب کردن. –البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و می‌گفتن هزینه‌ی اضافس. –یعنی نصب نکردن؟ –نه، نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد: –اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمی‌خونه. مدام کم میاریم. نمی‌دونم زیر سر کیه. فکر می‌کنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمی‌تونه تو کارها دخالت کنه. –قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟ @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه میکنن، ولی با چند جلسه ماساژ که دکتر براشون تجویز میکنه، حالشون خیلی بهتر میشه. سیستم گردش خونشون تنظیم میشه و همین باعث میشه خیلی از مشکلاتشون حل بشه. حال خوش اونها خیلی بهم روحیه میده. –کار تو هم سخته‌ها. بالاخره قدرت بدنی میخواد. –آره خب، ولی چون کارم رو دوست دارم اذیت نمیشم. اگر خواستی چند جلسه بیا اینجا تا ماساژ صورت رو بهت یاد بدم، تا روی صورت خودت انجام بدی و تاثیرش رو ببینی. –من که از خدامه، اگه مزاحمتون نباشم خیلی دوست دارم. –نه بابا چه مزاحمتی. آن روز کلی با هم حرف زدیم و دوستیمان عمیق‌تر شد. جلوی در خانه که رسیدم مادر را دیدم که چند نایلون میوه در دستش بود و در کیفش دنبال کلید می‌گشت. نایلونها را از دستش گرفتم و پرسیدم: –چقدر خرید کردید؟ اخمی کرد. –الان مهمونا میان هنوز هیچی آماده نیست. –هنوز کلی وقت هست تا غروب آفتاب مامان، نگران نباشید. مادر در را باز کرد. –اگه من می‌خواستم مثل تو بی‌خیال باشم که زندگیم رو هوا بود. –من کجام بیخیاله مامان. اونا گفتن نزدیک غروب میان. اصلا می‌گفتید من سر راهم میوه می‌گرفتم. –تو خوبش رو نمی‌گیری. تو تنها کاری که می‌کنی اینه که خرج رو دست ما بزاری بعدشم بگی از طرف خوشم نیومد. جدیدا هم شب می‌خوابی صبح نظرت عوض میشه. "فکر کنم مامان خیلی هزینه کرده که اینقدر فشار بهش امده و این حرفها رو میزنه. " مادر وقتی سکوت مرا دید. چادرش را از سرش کشید و روی مبل انداخت. –اُسوه اگه باهاش صحبت کردی و جوابت منفی بود من می‌دونم و تو. پسره به این خوبی تو چرا میگی ... –مامان جان اینقدر حرص نخورید. بالاخره منم ازدواج می‌کنم از دستم راحت می‌شید. حالا این نشد یکی دیگه... مادر با حرص روی مبل نشست. –یعنی چی این نه؟ ما رو مسخره کردی؟ اگه نمی‌خوای کلا ازدواج کنی چرا مردم رو سر‌کار گذاشتی؟ کاش می‌شنیدی مادرش چه تعریفهایی از پسرش می‌کرد. روی مبل نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. –خب شما هم از من تعریف می‌کردید، کم نمیاوردید. مادر دستش را در هوا چرخاند. –از چی تو تعریف کنم؟ از این لج بازیت؟ از حرف گوش نکردنات. از این که صلاح بزرگترت اصلا برات مهم نیست. اگه تو حرف گوش کن بودی ده سال پیش ازدواج کرده بودی و الان بچه‌ام داشتی. مادر دوباره عصبانی بود، اگر حرفی میزدم عصبی‌تر میشد و ممکن بود دلخوری پیش بیاید. از دستش ناراحت شدم و بغض کردم. امیر محسن از اتاق من بیرون آمد و همانطور که دستانش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند گفت: –چه خبر شده؟ وقتی امینه ازدواج کرد مادر به امیر محسن گفت به زودی اُسوه هم ازدواج میکند و این اتاق مال تو می‌شود. ولی این به زودی پانزده سال طول کشیده و من هنوز هم هستم و یک جورهایی اتاق او را تصاحب کرده‌ام. امیر محسن گاهی مطالعاتش را در اتاق من انجام میدهد ولی موقع خواب مادر برایش در سالن جا می‌اندازد. بلند شدم و گفتم: –هیچی‌، مامان میخواد به زور من رو شوهر بده. با حرفم مادر پوزخندی زد و به اتاق رفت. امیر محسن به کانتر آشپزخانه تکیه داد و دستی به میوه‌هایی که من روی کانتر گذاشته بودم کشید و گفت: –اوه، اوه، چه ریخت و پاشی، بعد سرش را به طرفم چرخاند و لب زد. –بهش حق بده دیگه، کنارش ایستادم و آرام گفتم: –امیر محسن، تو دیگه چرا، من که قبلا برات جریان رو توضیح دادم. طرف من رو نمیخواد نمی‌تونم که به زور خودم رو... –خب بقیه که نمیدونن قضیه چیه. فکر کردی به همین راحتیاست، بگی نه، همه چی تموم؟ باید دلیل قانع کننده تحویل خانوادت بدی. –خب میگی چیکار کنم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –من که میگم همه چی رو بگو، خلاص. زمزمه‌وار گفتم: آخه پس کارم چی، شرکت، می‌پره که... برای شستن میوه‌ها سبدی از کابینت بیرون آوردم. –امیر محسن، من امشب بعد از رفتن مهمونها میرم خونه‌ی امینه، فردام از همونجا میرم سرکار تا مامان یه کم آروم بشه. چون میدونم بعد از رفتن مهمونا که بفهمه همه‌چی تموم شده حسابی شاکی میشه. دوباره میاد یه چیزی میگه یه وقت نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم جوابش رو میدم دعوامون میشه. نباشم بهتره. –دوباره فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟ –چاره‌ایی ندارم. اصلا اگر خودمم بخوام نمیشه راستش رو بگم. بزار همه فکر کنن من اون رو نخواستم. به غرورم بر میخوره همه بفهمن اون من رو نخواسته، حالا دلیلش هر چی میخواد باشه. امیر‌محسن دستش را روی‌نایلونها کشید و گفت: –سیب نخریده؟ –چرا خریده، نایلون سیب دست مامان بود گذاشته اونور. بعد یک سیب برایش شستم و به دستش دادم. –اگه گفتی سیبش قرمزه یا زرد؟ سیب را لمس کرد و بویید و گفت: –زرده. –از کجا فهمیدی؟ –از بویی که داره. سیبها بوهاشون متفاوته. ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ 👤استاد_شجاعی ⁉️چرا بعضی‌ها از دین بدشون میاد، بعضی‌ها هم خوششون میاد؟ 🚫بی‌دین‌ها که خوش‌ترند! ♨️دسته‌ی دوم به چی دلشون رو خوش کردن؟ ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨امام صادق عليه السلام: آنكه مالك خشم خود نباشد، مالك عقل خود نيست مَن لَم يَملِك غَضَبَهُ لَم يَملِك عَقلَهُ «تحف العقول صفحه371» ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ چقدر باید دنیا تشنه بشه تا یہ علے بیاد! کے این مردم می خوان بفهمن یه علے الان حے و حاضره ولے ۱۱۸۷ ساله منتظرہ چون مردم قدر اونو نمیدونن🍂 یازده تا علے فرستاد کشتن🥀 این آخرین ذخیره رو نگہ داشته! تا بیاین جمع بشین و بگین أین الحسن و أین الحسین؟! باید برسے به اینکہ أین المہدے🌱 فقط کافیہ آسایش دنیا دور ما رو بگیرہ اون وقت نمیفهمیم یتیمیم! چون نمیدونیم چیو از دست دادیم نمیریم سراغش فقط باید ظهور شکل بگیره تا بفهمیم ائمه کی بودن!🌿           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
. ماجرای تیغ زهر آلـوده را، باور مکن پهلوانِ بدر را یک میخ کوچک کشته است! 🏴🏴🏴🏴🏴 . دلتنگ رخ فاطمه‌اش بود "علی"… وقت سحر از غصه نجاتش دادند! 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
Rasooli_Babolharam_Net_2.mp3
3.01M
|⇦•شرمنده از گناهان.. و توسل ویژۀ شهادت امیرالمومنین علیه السلام به نَفسِ حاج مهدی رسولی•✠• ∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞ اولین در ۷ محرم ۶۱ هجری شروع شد! سیدالشهدا اما با خود تحریم را شکست ... راه شکست تحریم‌ها را فهمیدی؟ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🖤»» چون‌نامہ‌جرم‌ما‌به‌هم‌پیچیدند بردند‌به‌دیوان‌عمل‌سنجیدند بیش‌ازهمگان‌گناھ ما‌بود‌ولے مارا‌بہ‌محبت‌علے‌بخشیدند..🖤 .. @delneveshte_hadis110
✳️منتظران ظهور ⚫️امشب، "دردناڪ تریڹ" ساعات ایڹ ضیافت است... ❌ ️آسماڹ و زمیڹ، عجیــب بوے درد گرفتہ‌اند❗️ مہدے جاڹ❣ 😔شق القمرے در ڪوفه، درپيش است، ڪہ بر غربت هزار سالہ تو، تلنبـار شده است. 💥️بي‌قرارے، جاڹ مرا بہ آتـ🔥ـش ڪشانده است... 💠حِصڹ حَصیڹ زمیڹ، آماده پرواز مي‌شود. و ایڹ اولیڹ بار است ڪہ شیعہ، درد یتیمي را بہ جاڹ خویش، مي‌خرد❗️ 🍂تصور دردهاے فردا، استخواڹ سوز است! 💢مولایم علي علیہ السلام، با همہ هیبتي ڪہ آسماڹ را بہ تعظیم واداشتہ است، بہ محرابي مي‌رود، ڪہ قرار است، ماه را در آڹ بشڪافند. ⚠️واے، ڪہ درد ایڹ ثانیہ ها، پاے قلمم را لنگ مي‌ڪند❗️ مولایم❣ 🔸مڹ نخستیڹ بار، بوے درد را از مشام رمضاڹ، ادراڪ ڪرده ام. مولایم علـي مرتضی...همہ پناه مڹ...و همہ پناه اهڸ زمیڹ و آسماڹ است. مڹ...بدوڹ مولایم علي علیہ السلام...هزار بار...یتیمي را تجربہ ڪرده‌ام. ️فاجعہ اے است رمضاڹ‌هاے بدوڹ تو♨️ 💠نمي‌دانیم... بر ڪدامیڹ درد، شڪیبایي پیشہ ڪنیم؟ 😔بر هیبت آڹ‌ڪس، ڪہ از دست مي‌دهیم، یا بر غربت آڹ‌ڪس ڪہ بہ دستش نمي‌آوریم؟ ❄️تو بگو... ❌شیعہ چند ساڸ دیگر، بہ تحمڸ ایڹ درد، محڪوم است؟ ✔️لیلةالقـدر در پیش است... و مـڹ... فقط یڪ نشاني از پیراهنت، مي‌خواهم! تقدیر مرا، بہ همیڹ یڪ نشانہ، زیبا کن..... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 @delneveshte_hadis110
دو اردک بعد از دعوایی که هیچ‌وقت زیاد طول نمی‌کشد، از هم جدا می‌شوند و در جهت مخالف هم شنا می‌کنند. بعد هر یک از اردک‌ها چند بار بال‌هایش را به شدت به هم می‌زند و انرژی مازادی را که در طول دعوا در او جمع شده، آزاد می‌کند. آن‌ها بعد از به هم زدن بال‌هایشان با آرامش روی آب شناور می‌شوند، انگار این که هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما اگر اردک، ذهن انسان را داشت، قطعا این درگیری را با فکر کردن و داستان‌سازی درباره‌ی آن زنده نگه می‌داشت داستان اردک احتمالا این می‌شد: - باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه - آشغال تا چند سانتی‌متری من جلو اومد - فکر می‌کنه برکه مال باباشه - سر سوزن فهم و شعور و ملاحظه‌ که نداره - دیگه غلط کنم بهش اعتماد کنم - حتما دفعه‌ ی بعد واسه اذیت کردن من یه کار دیگه میکنه - مطمئنم از الان داره نقششو میچینه - اما کور خونده، یه درسی بهش بدم تا هفت نسلش فراموش نکنه اگر اردک دارای ذهن انسان بود،‌چه‌ قدر زندگی برایش دشوار می‌شد...چقدر حالِ لحظاتش بد میشد...چقدر هوای دلش سرد میشد... اما چقدر خوب میشود اگر از اردک درس گرفت: بال‌ها را به هم زد، ماجرا را رها کرد و طوری فراموش کرد که انگار هیچگاه چنین اتفاقی نیافتاده ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ 🌷ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺳﺖ ✨ﺭﻗﺺ ﻛﻨﺎﻥ، ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺎﻥ 🌷ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻛﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﮔﺎﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ ✨ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻨﮕﺮ 🌷ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺧﺪﺍ ✨ﻭ ﺗﺠﻠﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ 🌷ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﻛﺴﻲ ﺍﺳﺖ ✨ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﻗﺺ ﺷﺎﺩﻱ ﺍﺳﺖ 🌷ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﺭﺍﻳﺤﻪ ✨ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻭ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺁﻓﺮﻳﻨﻨﺪﻩ، 🌷ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺳﺮ ﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺍﺳﺖ ✨ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺪﺭﻙ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺪﺍﺳﺖ 🌷ﭘﺲ ﻣﻤﻜﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ✨ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺳﺨﺖ ﮔﻴﺮ ﺑﺎﺷﺪ ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
💔😔 در چشم تو اشک حلقه بسته ست علی شمشیر به فرق تو نشسته ست علی در كوفه سر تو را شكستند ولی در كوچه غرور تو شكسته ست علی 😭 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
مریضا یادتون نره التماس دعای فرج 🏴🏴🏴🏴🏴