eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🌹💖🌷🌻🦋💐☘
دلم برای ورود تو لحظه شماری می کند و حنجره ام تو را فریاد می زند، تو که تجلی عشقی ای خورشید تمام ناریکی ها بیا که من منتظرم. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
1.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 آرزو میکنم امروز لبهایـتان پر ازخنده دستانتان بخشنـده   نگاهـتان زیبنده و دلتان سرزنـده باشد 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم. به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است. راستین هم کنارش ایستاده و با گره‌ایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است. با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم. کنار میز منشی ایستاد و زمزمه‌وار گفت: –حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه. با تعجب پرسیدم: –شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: –پس بقیه کجان؟ –به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار می‌کنه. پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد. –ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟ نوچی کرد و گفت: –توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جمله‌اش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من" جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارهارامی‌پرسید و روی بعضی از برگه‌ها می‌نوشت. نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم می‌دانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمی‌توانستم آرام باشم. تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد. –فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همه‌ی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. می‌تونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پری‌ناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام می‌داده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است. من مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم و راستین هر لحظه اخم‌هایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت. من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خش‌دار و عصبانی‌اش در جا میخکوب شدم. –بیا بشین. به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت: –نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم. –من که خبر نداشتم. از کجا باید می‌دونستم؟ –پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار می‌کردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه، بعد چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد: –از گل دادناش... از حرفش حرصم گرفت. –من خبر نداشتم. –خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه. با اخم نگاهش کردم. –ما رابطه‌ایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پری‌ناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید می‌فهمیدید. –اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار می‌کرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم. اخمم غلیظ تر شد. –حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام... حرفم را برید. –یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن... خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهره‌ی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. سرم را پایین انداختم. نفسش را بیرون داد. –اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که می‌خوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمی‌خوام کسی چیزی بدونه. حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است. –می‌خواهید سهمش رو بخرید که بره؟ سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت: –نمی‌دونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه. دلم برایش سوخت، نمی‌دانم چرا، دلم نمی‌خواست حتی رابطه‌اش با پری‌ناز خراب شود. آشفته‌ حالی‌اش حال دلم را خراب می‌کرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پری‌ناز. پرسیدم: –دیگه با من کار ندارید؟ به طرف صندلی‌اش رفت. –فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه.. ابروهایم را بالا دادم. –ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن. پوزخند زد. –الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم. بی‌حرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم. «» @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎥موضوع: زن باید ناز کنه!! ‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جدید ..تعهد آقای رئیسی با دست خط 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻انتشار حداکثری لطفا 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✍امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: سه چيز است كه اگر مؤمن از آن‌ها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهره‌مندی او از نعمت ‏ها می‌شود: 🔸طول دادن ركوع و سجده، 🔸بسیار نشستن بر سر سفره ‏اى كه در آن ديگران را اطعام می‌کند، 🔸خوش ‌رفتاری‌اش با خانواده. 📙كافى: ج۴، ص۴۹، ح۱۵ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
يك روز پيامبر رو به مردم كرد و چنين گفت: "در روز قيامت اين چهار نفر را شفاعت مى كنم، هر چند كه گناه همه مردم روى زمين داشته باشند: كسى كه فرزندان مرا يارى كند، كسى كه نياز مادى آنان را بر طرف كند، كسى كه با زبان و دل، آنان را دوست داشته باشد، كسى كه حاجت و خواسته آنان را برآورده كند". آقاى من! تو سيّد بزرگوارى هستى كه مهمان ما شدى، اين فرهنگ اين مردم است كه به فرزندان پيامبر و على(ع)احترام زيادى مى گذارند. آقاى من! تو خود مى دانى كه مرا اين گونه تربيت كرده اند كه سادات را نور چشم خود خطاب كنم، هر وقت سيّدى را مى بينم به او مى گويم: "تو نور چشم من هستى!". ما به شما كه يادگار اهل بيت(عليهم السلام) هستيد، علاقه زيادى داريم، اين عشق، همان اداىِ اجر و مزد پيامبر است. كسى كه احترام سادات را مى گيرد، قلبش لبريز از عشق توست. تو سيّد بزرگوارى هستى كه در درگاه خدا، آبروى زيادى دارى و با كرامات فراوان، جلوه اى از مقام خويش را هويدا نمودى.🌷🌷 وقت آن است كه حكايتى بنويسم: يكى از ياران امام هادى(ع)از "رى" بار سفر بست و با سختى هاى فراوان به عراق رفت. او آرزوى زيارتِ كربلا را به دل داشت. امام هادى(ع) در سامرا بود. او ابتدا به كربلا رفت و قبر امام حسين(ع) را زيارت كرد. او شنيده بود كه زيارت امام حسين(ع)بالاتر از هزار سفر حج است. وقتى او به حضور امام هادى(ع) رسيد، به آن حضرت عرضه داشت كه از شهر "رى" آمده است، امام از او پرسيد: ــ كجا بودى؟ ــ من از كربلا مى آيم. ــ اگر تو عبدالعظيم را كه قبر او نزد شماست، زيارت مى كردى، ثواب كسى را داشتى كه حسين(ع) را در كربلا زيارت كرده است.10 وقتى آن مرد اين سخن را شنيد به فكر فرو رفت، اين سخن امام، پيام مهمى را براى شيعيان داشت. "سيّد عبدالعظيم"، سيّد بزرگوارى است كه به شهر رى سفر كرد و در آنجا از دنيا رفت. او از نوادگان امام حسن(ع) است. اين چهار نفر، واسطه هاى بين او و بين امام حسن(ع) مى باشند: 1. عبدالله بن على 2. على بن حسن 3. حسن بن زيد 4. زيد، (پسرِ امام حسن(ع)). ما امروزه او را بيشتر با عنوان "شاه عبدالعظيم" مى شناسيم. 💝💝💝💝💝💝💝💝 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
رو از دست ندید