eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
@pictures_Text💖 این متن آرامش خوبی به آدم میده: 1. ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ 2. ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ ، ﻓﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﭘﺲ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ. 3. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﻨﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﭘﺎﺩ ﺯﻫﺮ ﺷﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻥ. 4. سه ﺩﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﺪ: ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﯾﺎﺭﯾﺘﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﺭﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. 5. ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻋﻘﻠﺶ ﺑﻨﮕﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺗﺶ زﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﻭﻓﺎﯾﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺶ دﻭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﺒﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﻼﻣﺶ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍﺑﻪ ﺻﺒﺮﺵ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ ﻣﺎﻝ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ ﺩﻝ ﺭﺍﺑﻪ ﭘﺎﮐﯿﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ 6. ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺍ " ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺱ " 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
💥 💥 ✍ وقتی که حجاب را به دخترم آموختم ...اما عفاف را به پسرم نیاموختم...به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است ✨ وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد...برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم ✨ وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش می‌تواند خطا کند ✨ وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ... هوسباز بودن را به پسرم آموختم ✨ وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را ✨ بله . . . من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمی‌شود.جامعه نمونه‌ بزرگی از همان خانواده است... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨♥️•|برخی انسان‌ها اجازه می‌دهند سختی‌ها به راحتی آن‌ها را شکست دهند. اما برخی نیز شکست‌ناپذیرند! زیرا تسلیم شدنی برای آن‌ها وجود ندارد...|•♥️✨ ‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
.❤️❤️❤️❤️ میدونی رفیق؛ چیزی که باعثِ غرق شدنت میشه، افتادن تویِ آب نیست، موندن زیر آب و بالا نیومدنه! «مراقب باشیم در اشتباهاتِ خودمون نمونیم» ❤️❤️❤️❤️ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
(:"♥️ معلم‌پرسید↓ چندتابمب‌براۍنابودۍ داعش‌واسرائیل‌لازمھ ‌؟! دآنش‌آموز : دوتا;) همھ‌خندیدن ! معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟! دآنش‌آموز↓ ۱)فرمان‌سیدعلۍ😎 ۲)سربند‌یازهرا😌🌿°•:))) ❤️ ✌️🏻 🍃 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨ ✍"صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم. پسر در کنار پدر "راهی" شد. پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟ پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من "پند را بیاموز،" سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع "یک مشکل" است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای "تمام عمر." پدرش گفت: سکه ها را بردار... پسر پرسید: "پندی ندادی؟!" پدر گفت: وقتی تو "طالب پندی" و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی.! و این؛ "بزرگترین پند من برای تو بود." پسرم بدان "خدا" نیز چنین است... اگر "مال دنیا" را رها کنی و دنبال "پند و حکمت" باشی، دنیا خودش به تو "رو می کند." ولی اگر "دنیا را بگیری" یقین کن، "علم و حکمت" از تو "گریزان" خواهد شد. ‌‌‌‌💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
شبتون بخیر 🦋🌻🌟🌙✨🌻🦋
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @Allah_Almighty ┄┅─✵💝✵─┅┄
🦋❤️🦋 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸یک نکته از هزاران🌸🍃 🍃💖چرا اصلا نمازرو آنگونه که گفتن باید بخونیم؟ 🍃💖مگه شُکرِخدا فقط از طریقِ نماز مُیَسَّر هستش؟ 🍃💖و... 🍃💙استاد مسعودِ عالی 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨ 🔴 تلنگر! ✍کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود! 🌹این روزها باانصاف باشیم 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨ 🌼دیدار دانشجوی شراب خوار با آیت الله بهجت(ره) ✍ وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…در حالی که بقیه رو تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم گفتم:"میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره؟ تو که میدونی چقدر گند زدی…!” خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن… دم در سرم رو پایین انداخته بودم، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید حمید! حاج آقا باشماست." دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…درگوشم گفتن: یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
امام صادق عليه السلام گناهی كه نعمت ها را تغيير مى دهد، تجاوز به حقوق ديگران است. گناهى كه پشيمانى مى آورد، قتل است. گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند، ظلم است. گناهى كه آبرو مى بَرد، شرابخوارى است. گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد، زناست. گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد، قطع رابطه با خويشان است. گناهى كه مانع استجابت دعا مى شود و زندگى را تيره و تار مى كند، نافرمانى از پدر و مادر است. اَلذُّنوبُ الَّتى تُغَيِّيرُ النِّعَمَ البَغىُ وَ الذُّنوبُ التَّى تورِثُ النَّدَمَ القَتلُ وَ الَّتى تُنزِلُ النِّقَمَ الظُّلمُ وَالَّتى تَهتِكُ السُّتورَ شُربُ الخَمرِ وَ الَّتى تَحبِسُ الرِّزقَ الزِّنا وَ الَّتى تُعَجِّلُ الفَناءَ قَطيعَةُ الرَّحِمِ وَالَّتى تَرُدُّ الدُّعاءَ وَ تُظلِمُ الهَواءَ عُقوقُ الوالِدَينِ؛ علل الشرايع ج 2، ص 5 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
📹 دوربین مخفی خدا 👁 چقدر در طول روز به این فکر می‌کنیم که ما رو می‌بینه؟! اگر باور داشته باشیم باز هم گرفتار کینه می‌شیم؟! می‌تونیم همۀ فکرایی که کردیم رو با صدای بلند بیان کنیم؟! می‌تونیم از همۀ حرفایی که زدیم و کارایی که کردیم دفاع کنیم؟! می‌تونیم به همۀ اون جاهایی که رفتیم، چیزایی که خوردیم و نوشیدیم و رفقایی که داشتیم افتخار کنیم؟!🤔 درک حضور خداوند در هر لحظه، نیازمند در نگرش و باور ما به زندگیه... این تغییر اصلاً کار ناگهانی و ساده‌ای نیست... نیازمند یادگیری و تمرین‌های مکرره📝 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
گروهى از فرزندان پيامبر و على(ع) براى حفظ جان خود به طور ناشناس به شهرهاى دور سفر كردند، هر كدام از آنان در جايى پناه گرفتند، اگر شخص مورد اطمينانى را مى يافتند راز دل خويش را با او مى گفتند و خود را معرفى مى نمودند. مردم قم و كاشان از زمان هاى دور، به عشق اهل بيت(عليهم السلام) مشهور بودند، براى همين گروهى از آن سادات به اين دو منطقه پناه آوردند. (منظور از سادات در اينجا همان بنى هاشم مى باشند. فرزندان پيامبر و همچنين فرزندان على(ع) همه از بنى هاشم مى باشند. پيامبر و على(ع) هر دو از نسل هاشم مى باشند). از جمله آن سادات كه از وطن آواره شدند، تو بودى، آقاى من! تو را امروزه به نام محمّدهلال(ع) مى خوانند، تو مهمان ما شدى و امروز قبر تو، حرم باصفايى است و همه ما با زيارت حرم تو، اميد به شفاعت پيامبر داريم. هر كسى نمى داند كه تو با خداى خويش چه رازى دارى، تاريخ درباره تو سكوت نموده است، در طول تاريخ، كرامات زيادى از حرم تو آشكار شد و اين گونه دل ها، مشتاق تو شد. من مى دانم روزگارى سخت بر مكتب شيعه گذشته است، تعدادى از كتب شيعه در آتش كينه دشمنان سوخت و نابود شد، در تاريخ مى خوانم كه دشمنان به كتابخانه شيخ طوسى در بغداد حمله كردند و كتب او را در آتش سوزاندند، اين يك نمونه از ظلم هاى دشمنان بر كتب شيعه بود، ده ها نمونه از اين ماجراها اتّفاق افتاد و براى همين است كه دست ما براى تحقيق و بررسى بسته است. ولى خدا چنين خواست كه حرم تو يكى از پايگاه هاى مكتب شيعه باشد و عشق به شما خاندان، در قلب مردم اين شهر موج بزند، تو چراغ هدايت شدى و دل ها را با خود آسمانى نمودى و نور ايمان را بر دل ها تاباندى. درست است كه اينجا كوير است، امّا تو اينجا را دريا ساختى، دريا كه نه، تو اينجا را اقيانوس ساختى. وقتى كه ماه محرّم فرا مى رسد، اينجا، همه بى قرار داغِ كربلا مى شوند، پير و جوان، مرد و زن، كوچك و بزرگ به حرم تو مى آيند و صحنه هايى از عشق مى آفرينند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🔷 6 هزار سال عبادت کرد و ظاهرا مشکلی نبود ولی همین که خدا گفت باید به آدم سجده کنی گفت دیگه اینو ازم نخواه...👿 ⭕️ هر چی بخوای عبادتت میکنم ولی نگو که من به یکی که از من پایین تره سجده کنم... 💢 زمان پیامبر اکرم هم عده زیادی از اصحاب شدیدا ناراحت شدن از اینکه پیامبر، امیرالمومنین رو به عنوان خودش انتخاب کرد. 💢 گفتن هر چی تا حالا گفتی عمل کردیم ولی دیگه نمیتونیم بپذیریم که از یه نفر که بین خودمون بوده اطاعت کنیم!😡😠😕☹️ 👈 در حالی که اگه کسی واقعا عبد خدا هست، باید "از هر کسی که خدا تعیین کرده" هم اطاعت کنه... اینجاست که خیلی ها گیر میکنن.... ⭕️ اینجاست که مدعیان مذهبی گری و دینداری میکنن... به خاطر که دارن... ⭕️ بعضی ها هم ولایت اهل بیت (ع) رو قبول دارن اما حاضر نیستن که "دستور مستقیم امام" هست رو بپذیرن. 💢 احساس سنگینی میکنن روی قلبشون 😒 ✅ این که آدم دستور ولایت فقیه رو بخواد بپذیره لازمه که خیلی کنه. 🔸 چرا؟ ⭕️👈 چون به میزانی که داشته باشیم نسبت به اولیای الهی پیدا میکنیم.... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
بخشش خطای ولایتمداران 🌹 در روایات هست که اگه یه نفر "هزار سال" عبادت کنه؛ به طوری که روزها رو روزه بگیره و شب ها رو شب زنده داری کنه و قرآن بخونه و بین رکن و مقام مظلومانه سرش از تنش جدا بشه، 💢👈 اما توی قلبش نباشه، با صورت به انداخته خواهد شد... 🔥🔥🔥 ✅ اما کسی که ولایت رو توی قلبش داشته باشه و گاهی گناهانی هم انجام بده، خدا خیلی راحت تر باهاش برخورد میکنه.😊💖 -- چرا؟ ✔️ چون عبد بودنش مشخص شده و مُهر خورده. معلومه که کارای خوبش هم بر اساس هوای نفسش نبوده بلکه بر اساس "اطاعت امر مولا" بوده....💞 ⭕️ اما اگه کسی اعمال خوب و زیادی رو انجام داده باشه ولی از عبور نکرده باشه، معلومه که مریض هست. 🚸 هنوز توی قلبش داره. 🔴👆همچین آدمی «کارهای خوبش هم صرفاً برای "فریب دادن و ساکت کردنِ وجدانش" هست نه برای اطاعت امر خدا».... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که می‌گویند آبدارچی‌ها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد. مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه می‌رفتم. مادر پرسید: –ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم. –چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. –وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟ دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد. –از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور می‌کردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال می‌کنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت می‌رفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است. مادر با دیدنم پرسید: –کجا؟ –مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت. مادر زیر لب گفت: –حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور. وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی هم‌کف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقه‌ی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم. از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم. وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود. همه جا ساکت بود. در اتاق راستین بسته بود. به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحه‌ی گوشی‌اش زل زده بود. با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد. –شما امدید؟ مگه مریض نبودید. سعی کردم لبخند بزنم. –یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره. همانطور که داشت چیزی تایپ می‌کرد گفت: –خب می‌موندی خونه بیشتر استراحت می‌کردی. همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد. –خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی. –تو خودت عین جن می‌مونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی. صدای پری‌ناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد. بلعمی جوابی که می‌خواست بدهد در دهنش ماند. چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد. –بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم. در را که باز کردم با دیدن پری‌ناز پشت میز خشکم زد. با اخم گفت: –در رو ببند بیا داخل. در را بستم. چهره‌اش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود. پرسیدم: –آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. –من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی. ولی انگار تو ول کن ما نیستی. از حرفهایش گیج شدم. –منظورت چیه؟ روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم. زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس می‌کردم. –کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟ اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟ قیافه‌اش یک جوری شده بود که باعث استرسم می‌شد. –من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم. دندانهایش را روی هم فشار داد. –اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟ –کدوم روز؟ –همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟ –ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که... حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش می‌کرد گفت: –آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی. –اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون... سرش را نزدیکتر آورد. –تو غلط کردی که... اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم. –خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد می‌کنم توام اینجا کاره‌ایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>