عاقبت یک روز مغرب محومشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود ونه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌴💚☀️عرض ادب و سلام به ساحت مقدس معصومین علیهم السلام در شروعِ
روز دیگری از روزهای خوب خدا.
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
🌟پیامبر اڪرم
💎ﻟﺒـ😊ـﺨﻨﺪ ﻫﺎے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فے ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ...
📕ڪﺎفے ﺝ۵ ﺹ۵۶۹
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
🌟امام رضا علیه السلام:
💎کسی که به مال حلال اندک راضی باشد، مخارجش سبک میشود. خانوادهاش برخوردار میگردند. خداوند او را به درد و درمان دنیا بینا میکند و او را سالم و بی گناه از دنیا به دارالسلام بهشت بیرون میبرد.
📚{الکافی ج۸ ص۳۴۶}
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
*بهجایاینکهعابدباشیعبدباش* !
*#شیطان* *همقریببهششهزارسال*
*عبادتکرد.عابدشداماعبد*
*نشد** !
*تاعبدنشویعبادتتسودیبهحالتندارد* !
*عبد بودن یعنی: ببین خدایت* *چه میخواهد* *نه* *دلت* !
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت138
در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی میگذاشت.
هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم میکرد.
زیر لب نجواگونه گفتم:
–خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم.
احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است.
به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم.
وقتی چشمم به گلدستهها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدستهها به طرف آسمان راه پیدا کردهاند و حرکت میکنند. اشک از چشمهایم سرازیر شد.
تا آخر اذان همانجا ایستادم.
اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند.
–دخترم حالت خوبه؟
به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید.
پیرزن فرتوتی حالم را میپرسید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–خوبم. میخواستم برم مسجد.
–من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم.
دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شدهها دنبالش میرفتم.
بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند.
جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگهی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم:
–جوابش چیه؟
خانم دستش در هوا مانده بود.
–چه خبرتونه خانم؟
–ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگهی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت:
–مبارکه، شما مادر شدید.
سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود.
خانم پرستار برگهی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد.
–بفرمایید.
"حالا کو تا مادر شدن من."
از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشیام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم.
ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد.
برای همین پیام دادم:
–نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن.
به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم.
از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده:
–من طبقهی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمیتونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم.
از خواندن آخرین جملهی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم میخواست حال مادرش را ببینم وقتی که میشنود نورا دچار توهم نشده و حاملگیاش کاذب نیست.
جلوی در خانهشان که رسیدم پیام دادم:
–بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه.
همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایهایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید.
–بهبه، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟
سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم:
–منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد.
–خبریه؟
نگاهم را روی برگهی آزمایش که روی جعبهی شیرینی بود، نگه داشتم.
پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند.
–این واسه نورا خانمه؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقهی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است.
لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم:
–اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت.
با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
–چی شده؟
با لبخند گفتم:
–شما عمو شدید.
چشمهایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد.
راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت.
💕join ➣ @God_Online 💕
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
✅ ڪاش در صحرای محشر
وقتےخدا پرسید:
"بنده ی من روزگارت را چگونه گذراندی؟"
مهدی فاطمہ برخیزد و بگوید:
"منتظر من بود"
آقا جان! هرجای دنیایی
دلمان اونجاست.!🤲❤️
✨أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج الساعه✨
💞جهت سلامتی، تعجیل و تسهیل در ظهور مظلومترین امام، مهدی (عجل الله تعالی فرجه): صلوات با ذکر فرج💞
@delneveshte_hadis110
🕊🌸این متن فوق العاده را بخونین🌸🕊
🌸گویند : مرغیست به نام « آمـیــن »
🕊مرغی آسمانی ؛
🌸در بلندترین نقطهٔ آسمان ،
🕊آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَـرَد
🌸و سخن می گوید !
🕊او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است
🌸هر چیز را که می شنود
🕊دوبـاره ، به نام فرد ِ گوینده
🌸آنرا تکرار می کند ! و آمین می گوید
🕊این است که همهٔ آیین ها می گویند
🌸مراقب کلامت باش
🕊این است که می گویند
🌸تنها صداست که می ماند
🕊این است که می گویند
🌸دیگران را دعا کنید
🕊این است که اگر دیگرانی را نفرین کنیم
🌸روزی خود ما دچار آن خواهیم بود
🕊مرغ آمین ؛هر آنچه که بگوئـیـــم را
🌸با اسم خود ِ ما ، جمع می کند
🕊و به خداوند اعلام می کند
🌸آنگاه در انتهای جمله آمـیـن می گوید
🕊پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم
🌸برایتان بهترینها رو آرزو دارم🙏🏻
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
نه از افسانه میترسم...
نه از شیطان....
نه از آتش نه ازهرمان....
نه از فردا نه از مردن....
نه از پیمانه می خوردن....
خدا را میشناسم ازشما بهتر...
شما را از خدا بهتر.....
خدا از هر چه پنداری جدا باشد....
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد....
نمی خواهد خدا بازیچه دست شما باشد....
که او هرگز نمی خواهد چونین آیینه ی وحشت نما باشد.....
حراس از وی ندارم من....
هراسی را از این اندیشه ها در پی ندارم من.... خدایا بیم از آن دارد....
مبادا رهگذری را بیازارد.....
نه جنگی با کسی دارم نه کس بامن....
بگو زاهد..
بگو زاهد پریشان تر تو یا من....
خدا را میشناسم ازشما بهتر....
شما را از خدا بهتر...
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند .
حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد:
اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم . ملانصرالدين نيز قبول مي کند و ماموران حاکم رهايش مي کنند .
عده اي به ملا مي گويند: مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟
ملانصرالدين مي فرمايد :
انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم...
هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزي به نفع شما تغيير كند
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>