eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادای وظیفه ؛ خواندن نماز وسط آشوب و ولوله ی بیخودی مردم ..! میشه از همچین آدمایی گذشت و چسبید به چهارتا دخترو پسری که از سوختن و اذیت "انسان" خوشحالن؟ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
📱 برای ناامن کردن فضا برای دشمن! @delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال دلت که خوب باشد همه دنیا به نظرت زیباست حال دلت که خوب باشد حتی میشوی همبازی بچه ها و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد حال دلتان همیشه خوب... @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
یه کانالی کاملا هیچ مطلبی جز مطلب گذاشته نمیشه عاشق عليه السّلام هستی عضو شو اینم 👇👇👇 عاشقانه امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ خواننده خوب من! نمى دانم اين سخن چه بود كه اين قدر در مردم اثر كرد. همه آن جوانانى كه با شمشير خود آمده بودند، به سوى خانه هايشان باز مى گردند. ببين كه چگونه اين جوانان، هانى را در زندان تنها مى گذارند و مى روند! آخر چه شد كه اين جوانان، اين گونه خام شدند؟ آنان آمده بودند تا قصر را به آتش بكشند; پس چه شد كه بدون هيچ حركتى به خانه هايشان برگشتند. چيزى كه توانست اين مردم را متفرّق كند و جان ابن زياد را نجات بدهد، زبان شُرَيح قاضى بود. او با اين نيرنگ خود بزرگترين ظلم را به تاريخ نمود. اهل كوفه باور نمى كردند كه شُرَيح قاضى دروغ بگويد; او در زمان حضرت على(ع) قاضى شهر بوده است; او به ظاهر، مردى مؤمن و درستكار است. آرى هر كجاى تاريخ كه دانشمندى مقدّس به خدمت حكومت ظالمى درآمده است، حركت هاى آزادى بخش در آغاز، خاموش شده است. جوانان قبيله مُراد با شنيدن سخنان شُرَيح قاضى باور كردند كه اكنون هانى كنار ابن زياد در كمال آرامش نشسته، گويى كه ابن زياد او را به مهمانى دعوت كرده است و آن دو دارند در كنار هم قليان مى كشند و صفا مى كنند! درست در همان زمانى كه در زندان، خون از سر و صورت هانى مى ريخت، تبليغات كارى كرد كه مردم خيال كردند هانى در كمال عزّت و احترام نزد ابن زياد است. آرى، امروز شُرَيح قاضى، آتش خشم مردم را خاموش كرد; امّا با اين كار خويش آتشى بر افروخت كه تا صبح قيامت خاموشى نخواهد داشت. مگر رياست چند روزه دنيا، چقدرخ ارزش دارد؟ 💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
♨️فراخوان حضور سراسری آحاد ملت بزرگ ایران در راهپیمایی دشمن‌شکن بعد از نماز جمعۀ این هفته در سراسر کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوبت جهاد به شما هم رسید.... خانم محجبهـ🌸 اکنون در وسط میدان نبرد هستید و فرمانده و سرباز این میدان هم فقط شما هستید .همینطور که دارید راه میروید مبارزه و جهاد میکنید❤️❗️ بدون اینکه چیزی بگویید😍...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ما سر تمامیت ارضی،خاک و پرچم ایران با هیچ احدالناسی شوخی نداریم                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳 🌳 جاسوس هاى معاويه به سوى عراق مى آيند، يكى به سوى بصره مى رود و ديگرى به سوى كوفه . اين دو جاسوس به فتنه و آشوب مى پردازند و امام حسن(ع) دستور دستگيرى آنها را مى دهد . بعد از دستگيرى اين دو جاسوس، برنامه هاى معاويه آشكار مى شود و امام حسن(ع) مى فهمد كه معاويه در پى آشوب و فتنه است . امام حسن(ع) دستور مى دهد تا اين دو نفر را به سزاى اعمالشان برسانند و آنها را اعدام كنند و از اين راه، جواب واضح و روشنى به معاويه مى دهد . سپس امام اين نامه را مى نويسد : اى معاويه ، جاسوسان خود را براى فتنه انگيزى و ترور مى فرستى ، گويا تو آرزوى مرگ دارى و مى خواهى به دست من ، كشته شوى . منتظر باش كه به خواست خدا ، به زودى ، مرگ تو فرا مى رسد . امام، نامه را به يكى از ياران خود به نام جُندب مى دهد و از او مى خواهد تا هر چه سريع تر نامه را براى معاويه ببرد . جُنْدب به سوى شام به پيش مى رود و خود را به قصر باشكوه معاويه مى رساند . به راستى كه چقدر ميان خانه ساده امام حسن(ع) و قصر پادشاهى معاويه فرق است، در كوفه هر وقت بخواهى مى توانى امام حسن(ع) را ببينى، به خانه اش بروى و با او همنشين شوى ; امّا در اينجا معاويه چه قصر زيبايى براى خود ساخته است . جُندب وارد قصر مى شود و نامه را به معاويه مى دهد . معاويه، نامه امام را مى خواند، اكنون او احساس خطر مى كند، آرى، اگر سخن امام حسن(ع) را قبول نكند بايد خود را براى جنگ آماده كند . معاويه در جواب نامه چنين مى نويسد : من نامه تو را خواندم ، و اگر سن و سال تو بيش از من بود و سابقه حكومت داشتى با تو بيعت مى كردم ، امّا تو مى دانى كه من از تو بزرگتر هستم و سالها حكومت كرده ام و براى همين شايستگى من بيش از تو مى باشد ، اگر تو با من بيعت كنى من حكومت عراق را به تو مى دهم . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
💔 صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا😔 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ به احسان نگاه كردم و گفتم: - چي شده؟ دنبال چي هستن؟ به سختي خودش رو بالا كشيد و نشست. نفس عميقي كشيد و گفت: - شك كردن. آروم گفتم: - به چي؟ نگاهي بهم انداخت و گفت: - هر اتفاقي كه افتاد تو فقط تا جاي ممكن از اينجا دور شو. نذار دستشون بهت برسه. به اولين جايي كه رسيدي پليسا رو خبر كن. ديگه داشتم از ترس ميمردم. ناباور بهش خيره شدم و اشكي از گوشه ي چشمهام پايين اومد. با بغض نشسته توي گلو و التماس ناليدم: - چي ميگي؟ من بدون تو كجا برم؟ دستم رو محكم فشار داد و گفت: - مبينا ازت خواهش ميكنم! خواستم ازش بپرسم كه قراره چي بشه و چرا بايد فرار كنم كه صداي مرد بلند شد: - قربان! ردياب پيدا كردم. چهره ي مرد هر لحظه بيشتر در هم فرو ميرفت و خشمگين‌تر ميشد. به احسان خيره شدم كه سرش رو پايين گرفته بود و توي يه حركت ضربه‌ي پاي مرد توي شكم احسان فرود اومد. - مرديكه‌ي نفهم! ميخواستم اين بازي خيلي راحت تموم بشه؛ اما انگار خودت نخواستي. پس اينهمه مدت هم داشتي وقت‌كشي ميكردي كه پليسا سر برسن. رو به آدمهاش با تشر گفت: - زودتر جمع كنين بايد بريم. اون ماشين كوفتي رو هم از همين دره بندازين پايين. زود باشين تنلشا! احسان اشاره اي بهم كرد. به حالت منفي سرم رو تكون دادم. چيني به پيشونيش آورد. تصميم سختي بود بين تنهاگذاشتن احسان كه معلوم نبود چه بلايي به سرش بيارن و اينكه دنبال كمك برم. در هر صورت موندنم اونجا فايده اي نداشت و ميتونستن با اذيت كردن من، احسان رو بيشتر هم زجر بدن. من براشون يه وسيله بودم كه باهاش احسان رو شكنجه كنن. به اطراف نگاه كردم. دو مرد هيكلي مشغول خلاص كردن ماشين بودن تا از دره به پايين پرتش كنن و مرد كتوشلواري سوار ماشين شد و توي چشم به هم زدني ازمون فاصله گرفت. دو مرد ديگه بالاي سرمون ايستاده بودن و چشم ازمون برنمی‌داشتن به دو ماشين مشكي رنگي كه كنار هم پارك شده بودن نگاه كردم. بايد خودم رو به يكيشون ميرسوندم؛ اما حواس هردو كاملاً بهمون بود. احسان اشاره اي بهم كرد و سرم رو به معني تأييد تكون دادم. همون لحظه صداي ترسناك افتادن ماشين كه از دره پرت شد، شنيده شد و تنم به لرزه افتاد. دو مردي كه ماشين رو پرت كردن اشاره اي دادن و دو مرد ايستاده بالاي سرمون دستهاي من و احسان رو با شدت گرفتن و از روي زمين بلند كردن كه احسان يه دفعه با ضرب روي زمين افتاد. متعجب به جسم بيجونش كه روي زمين افتاده بود چشم دوختم. ميخواستم به سمتش برم و صداش كنم كه فوري متوجه شدم و فقط به سمت يكي از ماشينها دويدم. دو مرد هيكلي با تعجب به احسان نگاه ميكردن و صداش ميكردن. براي ثانيه اي هم به پشت سرم نگاه نكردم و تا جايي كه توان داشتم به سمت ماشين دويدم. در ماشين رو باز كردم و خودم رو داخل ماشين انداختم و قفل مركزي رو زدم. فقط دوتا از اون مردها من رو دنبال ميكردن و بقيه شون كنار احسان بودن كه اون فرار نكنه. بهم رسيده بودن و به شيشه ي ماشين ضربه ميزدند. اسلحه ي دست يكي از اون مردها رو كه ديدم، ديگه درنگ نكردم. استارتي به ماشين زدم و دنده عقب گرفتم. يكيشون پشتسر ماشين بود و كنار نميرفت. توقف نكردم و به شدت بهش كوبيدم. روي كاپوت ماشين بود و تكون نميخورد. دنده رو عوض كردم و ماشين رو سمت جلو روندم و دوباره عقب اومدم. فرمون ماشين رو چرخوندم و بي‌توجه به همه‌شون فقط پام رو روي گاز فشار ميدادم و اشك ميريختم. با صداي شليك شدن تير سرم ناخودآگاه پايين اومد. ماشيني تعقيبم ميكرد؛ اما برام مهم نبود. با بيشترين سرعت فقط گاز ميدادم. پيچه اي خطرناك گردنه رو با بيشترين سرعت پشت سر ميگذاشتم. حتي نميدونستم كه كجام. حتي نميدونستم كه دارم كجا ميرم. فقط اين رو ميدونستم كه اونا نبايد موفق بشن. ماشينشون رو كنارم ديدم و وجودم لرزيد؛ اما توانم رو جمع كردم و فقط با خودم تكرار ميكردم كه تسليم نميشم. خدا رو شكر كه توي رانندگي حرف اول رو ميزدم و ميتونستم ماشين رو توي پيچهاي خطرناك كنترل كنم؛ اما تابه حال با اين سرعت و درحاليكه يه ماشين ديگه تعقيبم ميكنه از پيچ نگذشته بودم. ماشين كنارم ايستاد. نگاهم رو از مردي كه اسلحه رو سمتم گرفته بود جدا كردم و به روبه روم خيره شدم. پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جا كنده شد. صداي بوق ممتد كاميون روبه رو باعث شد كه ماشين از كنارم فاصله بگيره و حالا درست پشت سرم بود. با شنيدن صداي شليك گلوله دوباره سرم رو پايين گرفتم و چشمم روي شيشه ي سوراخشده ي روبه روم خيره موند و قلبم به تپش افتاد. همه ي اينها واقعي بودن و خواب نميديدم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. دست و پاهام جوني نداشت و استرس بيش از حد بهم فشار آورده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖
🔷 جستجوگر سریع ایرانی جایگزین گوگل: Gerdoo.me استفاده کنید و به دوستانتون هم معرفی کنید 👌🏼