eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• حاجتش بے برو برگرد روا خواهد شد🤗 هر کسے دست به دامان رضا خواهد شد🤨 دست خالے نرود هیچکسے از حرمش☝️ سجده کردند ملائڪ همه پاے عَلَمش😍 @delneveshte_hadis110
حاج‌قاسم‌♥️ ‌ توازآسمان‌بودی وفقط‌برای‌اینکه‌زمین لحظه‌ای‌داشتنت‌را‌تجربه‌کند ، آمدی !' وحالا زمین‌ماندھ‌درحسرتِ دوباره‌داشتنت...🕊 ✍🏼 🙃🍃 @delneveshte_hadis110
✍ دلبر که تو باشی؛ جرات بیراهه رفتن، چقدر آسان است. ✨آنقدر مهربان و دلواپس، به انتظار برگشتنم می نشینی، که گویی جز من، بنده دیگری نداری... @delneveshte_hadis110
•°•°•°•°•°•°•°•° تــو روحَــ♥️ــــم رآ مـــی آرایـــی نــــه تَن ِ نَحیــــفَ و خــــاکی ام رآ بر سرم که مـــــــی گُــذآرمت رهــــآ می شوم از تمـــآم ِبنــــدهـای اســــآرت دُنـــیا... کنـــده می شوم از این زَمـــینِ خـــــــآکی و سبُـــک مــی شوم از تمــــآم وابستگـــــی هــــآیِ تَـــن ... اوج می گیـــرَم تاخُــــ♥️ــــدآیی شُـــدن .من چادرم را دوست دارم •°•°•°•°•°•°•°•° 🙃 😊 @delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄ روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🏴🏴🏴🖤🖤🖤
تو بیایی غم دل وا بشود  غصه‌ها پر بِکِشَند دور شوند بروند از بر من @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🕰 –بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار می‌کنی. سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمی‌توانست این قدر خوشحالم کند. با صدای پیامک به طرف گوشی‌ام رفتم. پری‌ناز نوشته بود: –با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟ نمی‌دانم از هیجان بیش از حد بود یا این که می‌خواستم پری‌ناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم: –آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه می‌کردم که دیدم گوشی‌ام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم. چه می‌گفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود. همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت: –پری‌نازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد: –چی میخوای از جون ما؟ نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ انداخت و گفت: –قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت. از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم. با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست. –تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید. –ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت. –رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه. کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم. –رمز نداره. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد. –چرا رمز نزاشتی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چرا بزارم؟ زل زد به صفحه‌ی گوشی‌ام و با تامل گفت: –خب برای این که یه وقت می‌دوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا می‌کنن. –این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش می‌کنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشی‌ام کار می‌کرد گفت: –به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک می‌کنه. چه می‌دونم به هزار دلیل... –چشم، از این به بعد رمز میزارم. لبخند محوی زد و گوشی‌ام را روی میز گذاشت. –از این به بعد هر شماره‌‌ایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید. کلافه گفتم: –اون دنبال چیه؟ چی می‌خواد. اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت. –دنبال عذاب دادن من. التماس می‌کنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعه‌ی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده. نگاهم را به اوراق انداختم. –چقدر کارهاش عجیبه. راستین پوفی کرد. –واقعا گاهی فکر می‌کنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب می‌کنه. البته هر چی‌می‌گذره دیوانه‌ترم میشه. با نگرانی گفتم: –یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید. –نه بابا، نمی‌تونه بیاد ایران که، اگر می‌تونست به قول خودش میومد دارم میزد و می‌رفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون. منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم. گفت: –از حسادت نمی‌دونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمی‌دونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد: –اون الان چیزی نمیخواد جز اندازه‌ی یه نخود عقل. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا علی بن موسی الرضا علیه السلام ارسالی یکی از اعضای محترم کانال             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
15(1)-mc.mp3
14.88M
- سنگین           @hedye110