eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر 🌸 معجزه ایست که بعد از آفرینش آن تمام فـرشتــگان بی اختیار کف زدند🌸 دخترها فرشته نیستند فرشته ها میخواهند دختر باشند آری دختر داشتن سعادت میخواهد🌸 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
نافِع بن هلال از خيمه بيرون مى آيد، او مى خواهد قدرى قدم بزند. ناگهان در دل شب، سايه اى به چشمش مى آيد. خدايا، او كيست؟ نكند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشير مى كشد و آهسته آهسته نزديك مى شود. چه مى بينم؟ در زير نور ماه، چقدر آشنا به چشم مى آيد: ــ كيستى اى مرد و چه مى كنى؟ ــ نافع، من هستم، حسين! ــ مولاى من، فدايت شوم. در دل اين تاريكى كجا مى رويد. نكند دشمن به شما آسيبى برساند. ــ آمده ام تا ميدان نبرد را بررسى كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد. آرى! امام حسين(ع) مى خواهد براى فردا برنامه ريزى كند و نيروهاى خود را آرايش نظامى بدهد. بايد از ميدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مى رود و كارِ شناسايى ميدان رزم، انجام مى شود. اكنون وقت آن است كه به سوى خيمه ها بازگردند. امام حسين(ع) دست نافع را مى گيرد و به او مى فرمايد: ــ فردا روزى است كه همه ياران من كشته خواهند شد. ــ راست مى گويى. فردا وعده خدا فرا مى رسد. ــ اكنون شب است و تاريكى و جز من و تو هيچ كس اين جا نيست. آنجا را نگاه كن! نقطه كور ميدان است، هر كس از اين جا برود هيچ كس او را نمى بيند; اينك بيا و جان خود را نجات بده، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو. عرق سردى بر پيشانى نافع مى نشيند و اندوهى غريب به دلش چنگ مى زند. پاهايش سست مى شود و روى زمين مى افتد. ناگهان صداى گريه اش سكوت شب را مى شكند. ــ چرا گريه مى كنى. فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده. ــ اى فرزند پيامبر! به رفتنم مى خوانى؟ من كجا بروم؟ تا جانم را فدايت نكنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ. امام دست بر سر نافع مى كشد و او را از زمين بلند مى كند و با هم به سوى خيمه ها مى روند. آنها به خيمه زينب(س) مى رسند. امام وارد خيمه خواهر مى شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مى ماند. صدايى به گوش نافع مى رسد كه دلش را به درد مى آورد. اين زينب(س) است كه با برادر سخن مى گويد: "برادر! نكند فردا، يارانت تو را تنها بگذارند؟". نافع، تاب نمى آورد و اشك در چشم هاى او حلقه مى زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است. چنين شتابان كجا مى روى؟ صبر كن من هم مى خواهم با تو بيايم. آنجا، خيمه حبيب بن مظاهر، بزرگ اين قوم است. نافع وارد خيمه مى شود. حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مى كند و مى گويد: "اى حبيب! برخيز! دختر على نگران فرداست؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم، برخيز حبيب!". حبيب از جا برمى خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مى رود. همه را خبر مى دهد و از آنها مى خواهد تا شمشيرهاى خود را بردارند و بيايند. مى خواهى چه كنى اى حبيب؟ همه در صف هاى منظم دور حبيب جمع شده اند. به سوى خيمه زينب()مى رويم. ايشان و همه زنانى كه در خيمه ها بودند، متوجّه مى شوند كه خبرى شده است. آنها سراسيمه از خيمه ها بيرون مى آيند. ياران حسين(ع) به صف ايستاده اند: ــ سلام، اى دختر على! سلام اى يادگار فاطمه! نگاه كن، شمشيرهايمان در دستانمان است. ما همگى قسم خورده ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم. ــ اى جوانمردان! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد. همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مى ريزند. قلب زينب(ع) آرام شده و به وفادارى شما يقين كرده است. اكنون به سوى خيمه هاى خود باز گرديد! ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مى شود. آنجا را نگاه كن! سياهى هايى را مى بينم كه به سوى خيمه ها مى آيند. خدايا، آنها كيستند؟ ــ ما آمده ايم تا حسينى شويم. آيا امام ما را قبول مى كند؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده ايم و مى خواهيم در سپاه روشنى قرار بگيريم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ايم. دنبال فرصت مناسبى بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم. زيرا عمرسعد نگهبانان زيادى را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسى به شما بپيوندد. ــ خوش آمديد! امام با لبخند دلنشينى از آنها استقبال مى كند. خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه ها، به اردوگاه سعادت پيوستيد. اين توبه كنندگان در ساعت هاى پايانى شب و قبل از آنكه هوا كاملا روشن شود به اردوگاه امام مى پيوندند. هر كدام از آنها كه مى آيند، قلب زينب(س) را شاد مى كنند. بعضى از آنها نيز، از كسانى هستند كه براى گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسينى شدند. و به راستى كه هيچ چيز، بهتر از عاقبت به خيرى نيست. اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است؟ براى چه او به زمين آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسين(ع) را در اين شيشه سبز قرار دهد. امام حسين(ع) مهمان جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است. اين پيامبر است كه با حسينش سخن مى گويد: "فرزندم! تو شهيد آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن
تواند و تو به زودى كنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب كه چشم انتظار توام". آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد. چرا كه خون تو، خون خداست. تو ثارالله هستى! امام از اين خواب شيرين بيدار مى شود. او بار ديگر آغوش گرم پيامبر را در خواب احساس مى كند. امروز دشمنان مى خواهند اسلام را نابود كنند، امّا تو با قيام خود دين جدّت را پاس مى دارى. تو با خون خود اسلام را زنده مى كنى و اگر حماسه سرخ تو نباشد، اثرى از اسلام باقى نخواهد ماند. خون سرخ تو، رمز بقاى اسلام است. آرى! تو خون خدايى! السلام عليك يا ثارالله! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
باب الحرم _سید رضا نریمانی.mp3
8.9M
|⇦•بی تابم و حزینم.. و توسل ویژۀ وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها _ سید رضا نریمانی•ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● «نِساؤُکُم حَرثٌ لَکم» بقره-٢٢٣ زنان شما کشتزار شمایند . مراقبِ انتخاب خود باشیم؛ مادرانِ اُم البنینی .. فرزندانی عباسی .. ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🥀🍂 🦋🌹💖
خدایا 🙏 در این شب معنوی وفات حضرت ام البنین 🖤 مادرحضرت اباالفضل العباس علیه السلام 🖤 گره های زندگی مایی که با امید همیشه تو را صدامیزنیم باز بفرما 🙏 آمین یا رَبَّ 🙏 شب بخیر ✨🙏✨ ༺🦋 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌷🌻☘🇮🇷🇮🇷
یا امام زمان ....  یک روز می افتد ؛  آن اتفاق خوب را می گویم ...  من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛  هر لحظه ، هر روز ، هر جمعه ... السلام علیک یا صاحب الزمان ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت: –من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد... با دیدن چشم‌های خیسم حرفش نصفه ماند. جلو آمد و با تعجب پرسید: –چی شده؟ فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم. –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. –می‌دونم من رو محرمت نمی‌دونی، ولی من می‌فهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ. او هم بغض کرد و ادامه داد: –من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بی‌خیال همه ‌چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها می‌تونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی... سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –تو نکن. سوالی نگاهش کردم. –صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب می‌کنه کلا زندگیت یه جور دیگه... با دیدن چشم‌های از حدقه درآمده‌ام بقیه‌ی حرفش را خورد و زود بلند شد. –ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ. بعد هم فوری بیرون رفت. بلعمی درست می‌گفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او می‌گذارم توقع زیادی نیست. به امید این که الان گوشی‌اش دستش باشد یک اس‌ام‌اس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشی‌ام بر‌نداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشی‌ام بود. ولی خبری نشد. بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر می‌کردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود. گاهی هم خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم اصلا شاید گوشی‌اش دستش نیست. شاید پری‌ناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشی‌اش آمده و جایگزین نکرده. این فکرها دیوانه‌ام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان می‌شدم که خود به خود بغض می‌کردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم. چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن. تا این که یک روز صدف به خانه‌مان آمد. بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت: –می‌خوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. چشم‌هایم برق زد و با عجله گفتم: –حال برادرشوهرشم بپرس. کنارم روی تخت نشست. –چرا خودت نمی‌پرسی؟ دیگر نتوانستم حرف نزنم. –بهش پیام دادم جوابم رو نداد. –هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو می‌فهمیم. شماره‌ی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید. –راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن می‌خواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه. نورا هم جواب مثبت داد. بعد دوباره صدف پرسید: –همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شماره‌اش را عوض کرده است. ولی گفت: –آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پری‌ناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد. ... 💖🌹🦋💖🌹💖🌹 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: حسن ظن و خوش‌بینی انسان خود یكی از مصادیق عبادت است.✨ موضوع: ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>