eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️ اهل «ذکر» بود و از قدر و قیمت ذکرها خبر داشت. 👌 می فرمود : «فردای قیامت مردم دوست دارند به دنیا برگردند و یک " لااله الا الله" بگویند و بمیرند.» @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🔺 کارهائى که موجب موفقيت در زندگى مى شود🔻 🌸با ملايمت : سخن بگوئيد 🍃عــمــيـــق : نفس بکشيد 🌸شــــــيــک : لباس بپوشيد 🍃صـبـورانه : کار کنيد 🌸نـجـيـبـانه : رفتار کنيد 🍃هــمـــواره : پس انداز کنيد 🌸عــاقــلانـه : بخوريد 🍃کــــافـــى : بخوابيد 🌸بى باکانه : عمل کنيد 🍃خـلاقـانـه : بينديشيد 🌸صـادقانه : کسب کنيد 🍃هوشمندانه : خرج کنيد ❤️خوشبختی يک سفراست ❤️ " نه يک مقصد " 😊 هيچ زمانی بهتر از همين لحظه برای شاد بودن وجود ندارد ...👌 🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🍀 ... و من شر حاسد إذا حسد  (سوره فلق)              🌼و بگو از شرّ حسود آن گاه که حسد کند، به خدا پناه می برم امام جعفر صادق (ع) می‌فرماید:           حسد ایمان را می‌خورد همان گونه که آتش هیزم را... 📚کافی  ♨️حسادت از جمله گناهان کبیره ای است که باعث از بین رفتن ایمان میشود چرا که شخص حسود در مقابل اراده ی خدا قد علم میکند... 💢حسادت یعنی آرزوی زوال نعمت از کسی که استحقاق آن را دارد. علاوه بر این حسادت زمینه ساز گناهان دیگر هم هست. 📛اولین گناهی که در آسمان و زمین انجام شد، حسد بود که شیطان به آدم (ع) حسد برد و به لعنت خدا گرفتار شد ‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا… به عشقت پرده صبح را از پنجره ی احساسم که رو به بیکرانه‌های آسمان توست باز می‌کنم آرامش را از تو استمداد می‌کنم پس به یادت می‌گویم: زندگی سلام صبح بخیر @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
ای آمدنت مبدأ تاریخ تغزل تأخیرِ تو بر هَم زده تنظیمِ جهان را...... @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🕰 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد. از حرفش شوکه شدم. نه از جمله‌هایی که گفته بود. از کلمه‌ایی که اول جمله‌اش به کار برده بود. غرق شده در کلمه‌ایی شدم که شنیده بودم. واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمه‌ایی بگوید. پس تکه کلامش نبود. احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟ سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابه‌ام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم. ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم. –اگر سرمایه‌ی اولیه تامین بشه چی؟ سرش را کج کرد. –از کجا؟ –حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده. –اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد. –این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیه‌ی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه. –چطوری؟ –خودم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –پول جهیزیم و یه پس‌اندازی که چند ساله تو بورسه. دستهایش را به هم گره زد و گفت: –پس یعنی می‌خواهید با ما شریک بشید؟ –راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم. –باشه شریک آینده، گرچه می‌دونم نشدنیه، راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتی‌بازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم. حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من می‌گفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزه‌ایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود. از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم می‌رسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت ‌کردم. صدف گفت می‌توانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم. پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم. آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت: –من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟ خیلی دلم می‌خواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد. –قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه. –باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم. –کجا؟ –همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه. –یعنی چی مربوط به منه؟ –حالا امدی می‌بینی. –شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت: –باشه پیام میدم. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>