#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت243
–میدونی واجبتر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟
دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم.
–از کجا بدونم.
با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی حدسم نمیزنی؟
میتوانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم.
–خب شاید میخواهید سرمایه شرکت رو...
دستش را به علامت منفی تکان داد.
–نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
–میخواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری.
اصلا فکر نمیکردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم.
او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم:
–فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه.
نگاهش به طرفم چرخید.
–پس یعنی خودت مشکلی نداری؟
متعجب نگاهش کردم.
–چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد.
–فکر میکنی خانوادت رضایت بدن؟
دلم میخواست خوشحالش کنم، نمیخواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
–داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد.
با چشمهای گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونههای سرخ شده لبخند زدم.
فوری گوشیاش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقهایی که پیامک بازیاش تمام شد گفت:
–یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست میکنم که دلم میخواد زودتر بیای ببینیش.
–چی؟
–دلم میخواد خودت ببینیش.
تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار میکردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونهایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد:
–واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضربالمثله، یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کد خدا رو میگرفت.
از حرفش خندهام گرفت.
برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی میکرد.
به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت:
–تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟
هاج و واج نگاهش کردم.
–از چی؟ چی شده؟
روی مبل نشست و گفت:
–مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید.
"پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه."
–باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمیدونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن.
مادر گفت:
–برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که...
وقتی چشمهای از حدقهدرآمدهی مرا دید خودش بقیهی حرفش را خورد.
بغض کردم.
–باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که...
مادر حرفم را برید و گفت:
–اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده میخواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن...
چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد.
–مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟
مادر از روی مبل بلند شد.
–خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم:
–خب شما چیکار کردید؟
–منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده.
سعی کردم خونسرد باشم.
–با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف میتونست بره با کس دیگهایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره.
–خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه...
جدی و محکم گفتم:
–مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟
–اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا...
حرف زدن با مادر بیفایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمیخواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی میزدم که بعدا پشیمانیام فایدهایی نداشت.
#ادامهدارد...
⚘💧💜⚘💧💜⚘💧💜
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدهمینمسابقه
#صفحهنودهشتم
ساعت حدود هشت صبح است. همه ياران امام، تشنه هستند. در خيمه ها هم آب نيست.
سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله بايد از طرف او صادر شود. ابتدا بايد مردم را با وعده پول خام تر نمود. براى همين، عمرسعد فرياد مى زند: "هر كس كه سر يكى از ياران حسين را بياورد هزار درهم جايزه خواهد گرفت".
تصميم بر آن شد تا ابتدا لشكر امام را تير باران نمايند. همه تيراندازان آماده شده اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى زند؟
آنجا را نگاه كن! اين عمرسعد است كه روى زمين نشسته و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".
تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر امام پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكى نكنيد".
واى خداى من، نگاه كن! هزاران تير به اين سو مى آيند.
ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است. ياران امام، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى امام خود مى كنند و بدين ترتيب، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم مى خورد.
اين اوج ايثار و فداكارى است كه در تاريخ نمونه اى ندارد. زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و تن هاى تير باران شده بر خاك مى افتند.
همه ياران در اين فكر هستند كه مبادا تيرى به امام اصابت كند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست!
عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. به همين دليل، دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود.
آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه امام حسين(ع) را كشته اند، امّا آن حضرت سالم است و ياران او تيرها را به جان و دل خريده اند.
اكنون سى و پنج تن از ياران امام، شربت شهادت نوشيده و به ديدار خداى خويش رفته اند.
اشك در چشمان امام حلقه زده است. نيمى از ياران باوفاى او چه سريع پر گشودند و رفتند. سپاه كوفه، هلهله و شادى مى كنند.
امام همچنان از ديدن ياران غرق به خونش، اشك مى ريزد.
گوش كن! اين صداى امام است كه در دشت كربلا طنين انداز است: "آيا يار و ياورى هست كه به خاطر خدا مرا يارى نمايد؟".
جوابى شنيده نمى شود. اهل كوفه، سرمست پيروزى زودرس خود هستند.
در آسمان غوغايى بر پا مى شود. فرشتگان از خداوند اجازه مى گيرند تا براى يارى امام بيايند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسين(ع)مى روند و مى گويند: "اى حسين! صدايت را شنيديم و آمده ايم تا تو را يارى كنيم".
اما امام ديدار خداوند را انتخاب مى كند و به فرشتگان دستور بازگشت مى دهد.
آرى! امام حسين(ع) در آن لحظه براى نجات از مرگ، طلب يارى نكرد، بلكه او براى آزادى اهل كوفه و همه كسانى كه تا قيامت فرياد او را مى شنوند، صدايش را بلند كرد تا شايد دلى بيدار شود و به سوى حق بيايد و از آتش جهنّم آزاد گردد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#ویژهمیلادامیرالمؤمنین(ع)
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●○●○●○=====>
✅عسل شفای تمام بیماریها
✍️امام علی علیه السلام: عسل شفای هر بیماریای است و هیچ بیماری در آن نیست، بلغم را کم و قلب را جلا میدهد.
📚مکارم الاخلاق، ص166
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هرکاری میکنی خاکش کن؛ خدا
رشدش میده🤫 .
وقتی ﮐﻪ خوبی ﮐﺮدَنات فقط برای
خدا باشه، ﺩیگه ﻗﺪﺭ نشناسی برات
اهمیتی نداره !
چـون میدونی خـدا به جـایِ همه،
برات جبران میکنه♥️
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
در حوالی روزمرهگیهایمان،
جای خالی زندگی عجیب توی ذوق می زند.
🔹شاید یادمان رفته است
زندگی سادهترین اتفاق قشنگی است
که در بوییدن عطر گلهای شب بو،
در هوس بستنی در سرمای زمستان...
🔹 در رقص باران روی گونه پنجره،
در حنجره کوک پرندگان در دمدمههای صبح،
در چشمان مادربزرگ و لبخند پدربزرگ،
در سوز زمستان که از لای پنجره
دستی به استخوانمان می کشد،
🔹 در صدای بادهای عصرانه پاییز،
در چای تازهدم مادر و اخمهای خندان پدر؛
درحال فریاد است....
🔹زندگی هنوز زیر کرسی مادربزرگ
با قصههایش گرم می شود
و صبح ها سرکوچه اولین کسی است
که صبح بخیر را سر زبانمان می ریزد...
🔹 زندگی را یادمان نرود
ما فقط یکبار اجازه ی
به آغوش کشیدنش را به ارث بردهایم
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#جملات_منتظرانه
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
ايمان دارم كه جوابم را ميدهيد
دوست دارم بدانید
با تمام بدی ام
هر کجا که باشم
دوستتان دارم...
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>