eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🌹 يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ مبينا مردي كه هيكل بزرگي داشت دستهام رو باز كرد و با صداي كلفتش غريد: راه بيفت. متعجب نگاهش كردم كه بلندتر فرياد زد: - مگه كري؟! به زور پاهام رو كه مثل چوب خشك شده بودن جمع كردم و سعي كردم بايستم؛ اما پاهام حسابي خواب رفته بودن و حس سوزن سوزن شدنشون تا مغز استخوونم ميرفت. لنگان لنگان قدم برميداشتم كه گفت: - فكر فرار به سرت بزنه خودت ميدوني كه چه بلايي سرت مياد؟ با پوزخندي گوشه ي لبم نگاهش كردم كه دوباره گفت: - زودباش! سعي كردم قدمهام رو بهتر بردارم؛ اما پاهام واقعاً ياري نميكرد. خيلي دوست داشتم بپرسم كجا داريم ميريم؛ اما همچنان جلوي دهنم بسته بود. ايستادم كه برگشت و بهم خيره موند. چرا وايسادي؟ سعي كردم با دهن بسته بگم: - كجا داريم ميريم؟ دستمال رو از دهنم جدا كرد كه دوباره گفتم: - كجا من رو ميبري؟ - فوضوليش به تو نيومده. راه بيفت. همونجا ايستادم كه عصبي شد و بازوم رو گرفت. - بهت ميگم راه بيفت. - بايد بدونم من رو كجا ميبرين. - ميبريم كه بكشيمت. واسه تو چه فرقي ميكنه؟ چپ چپ نگاهش كردم كه گفت: امروز شايد بتوني برگردي خونه! البته اگه شانس بياري. بازوم رو بيشتر فشار داد و رو به جلو هل داد كه چند قدمي جلو پرت شدم و آروم قدم برداشتم. از سالن بزرگ كه خارج شديم نور خورشيد چشمهام رو اذيت ميكرد. دستم رو جلوي نور آفتاب گرفتم تا چشمم بهش عادت كنه. داشتم محوطه ي بيرون رو از نظر ميگذروندم كه بلافاصله پارچه اي روي سرم كشيده شد و صداي اعتراضم شنيده شد: - چيكار ميكنيد؟ دارم خفه ميشم. بي توجه به دادوفريادم سرم پايين گرفته شد و انگار كه سوار ماشين ميشدم. دستهام رو از پشت بستن و سرم پايين نگه داشته شد و درد تو ناحيه ي گردنم رو تا عمق وجود حس كردم. نميدونم چه مدت گذشت تا بالاخره فشار دستش كم شد و تونستم سرم رو بالا بگيرم. از درد حـ*ـلقه ي اشك توي چشمهام جمع شده بود. فقط ميخواستم كه زودتر تموم بشه اين زجر، اين كابوس وحشتناك. از ماشين پياده‌م كردن و پارچه ي روي سرم رو برداشتن. چشمهام رو چندبار بازوبسته كردم تا بتونم به خوبي روبه روم رو ببينم. دو مرد هيكلي روبه روم نميذاشتن كه به خوبي جلوم رو ببينم. خودم رو كمي اينطرف و اونطرف كشيدم و قددرازي كردم تا مرد كتوشلواري رو كه به نظر رئيسشون مياومد ديدم و بعد از اون ماشيني كه ايستاد و احسان از اون پياده شد. ناخودآگاه با تموم وجودم فرياد زدم: - احسان! دو مرد روبه رو به سمتم برگشتن و دو مردي كه ظاهراً پشت سرم ايستاده بودن بازوهام رو گرفتن. ميخواستم با تموم وجود دوباره اسمش رو فرياد بزنم و ازش كمك بخوام. سعي ميكرد كه خودش رو بهم نزديك كنه؛ اما بهش اجازه نميدادن. - مبينا! حالت خوبه؟ نگران نباش عزيزم. خيلي زود تموم ميشه. قول ميدم! اشك چشمهام سرازير شد و با التماس گفتم: تو رو خدا ميخوام بيام پيشت. مرد كتوشلواري اشاره اي كرد و دو مرد روبه روم كنار رفتن. حالا ميتونستم احسان رو به درستي ببينم. چقدر چهره‌اش ناراحت بود، چقدر غم داشت. ريشهاش در اومده بودن و موهاش نامرتب بودند. لباسهاش پر از چروك بودن و از اون احسان هميشه خوشتيپ و خوشپوش خبري نبود. با ناباوري نگاهش كردم. چه بلايي سر خودت آوردي؟! دستهاش رو از پشت محكم گرفته بودن و اجازه نميدادن جلوتر بياد. نگاهش ثانيه اي هم از من جدا نميشد. نگاهش پر از التماس و خواهش بود. پر از تمنا بود و نگاه من هم كمتر از اون نبود. مرد بين نگاه من و احسان فاصله انداخت و روبه روي من ايستاد. نگاهم رنگ نفرت گرفت و بهش خيره شد؛ اما چشمهاي اون پر از حس خشونت و تحقير بود. انگار كه لـ*ـذت ميبرد از اين حس از تحقيركردن ديگران و به زانو نشستنشون. رو به احسان گفت: - حتماً زنت رو خيلي دوست داري نه؟ نگاهي به من انداخت و دوباره گفت: به خصوص از قيافه‌اش خيلي خوشت مياد. مگه نه؟ احسان با نفرت و خشم بهش زل زده بود. - من هم ازش خوشم اومده. صورت جذابي داره. احسان نتونست بيش از اين تحمل كنه و با عصبانيت گفت: - خفه شو مرتيكه! صداي قهقهه‌ي بلندش با صداي پر از خشم احسان يكي شد و چند قدمي بهم نزديك شد. دستش رو روي صورتم كشيد كه سرم رو عقب كشيدم و فرياد احسان بلند شد: - بهش دست نزن عوضي! ولش كن. اگه مردي بيا مردونه حلش كنيم. صورتم به‌شدت به‌سمت ديگه‌اي پرت شد و طعم بد خون توي دهنم پخش شد. ناباور بهش خيره شدم و بعد از اون به احسان با التماس چشم دوختم. احسان شوكه شده بود و بيحركت بهم نگاه ميكرد. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
⇦مـحـمــــ♡ـد در حدیث معتبر آمده است که گروهی از یهود در مورد نام حضرت سؤال کردند و نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: خداوند مرا «محمد» نامید زیرا که من ستایش شده در زمین هستم. و در روایات بسیار وارد شده است که حضرت رسول (ص) فرمودند: حق تعالی من و ... ‌● شیخ صدوق، علل الشرائع، ج۱، ص۱۲۷ و ۱۳۵، الامالی، ص۲۵۶، معانی الاخبار، ص۵۱ و ۵۶. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
💠آیت‌الله حائری شیرازی؛ 🔸اگر به جام فلزی ضربهای وارد شود، مدتها ارتعاش خواهد داشت، ولی اگر جام را با دست بگیریم و ضربهای به آن وارد کنیم، دیگر ارتعاشی نخواهد داشت. 🔸انسانی که تکیه گاهی ندارد و خدا او را نگرفته است، با یک ضربه آرامش خود را از دست داده و تا مدت‌ها مضطرب، سردرگم و حیران خواهد ماند. اما کسی که متکی به خداست و دلش به او آرام شده و خدا او را گرفته، در مقابل ضربات، مضطرب نخواهد شد و آرامش خود را حفظ خواهد کرد. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
بنده ی من! تو به هنگامی که به نماز می ایستی، من آنچنان گوش فرا میدهم، که گویی همین یک بنده را دارم، ولی تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری... @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
🖊 : خدا دنيا را برای , خلق كرد. اصلاً دنيا كلاس است، منتها امتحان‌ها دو قسم است؛ گاهی امتحان، هر روز است ولی گاهی امتحان‌های سنگين، سالی يك بار يا دو بار است. 🔸 گاهی يك بار يا دو بار انسان يا می‌شود يا فراوانی به او پيشنهاد می‌دهند يا به او پيشنهاد می‌دهند و در بوته‌ی آزمايش قرار می‌گيرد، وگرنه امتحانات جزئی هر روز و هر لحظه هست. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
دنیا را برای دنیا جدی نگیریم دنیا را برای آخرت جدی بگیریم👌🏻 یادمون نره دنیا محل گذره به مقصد آخرت✨             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
به کانال عاشقانه امام رضا علیه السلام خوش آمدید اینجا حداقل روزی چند بار با امام رضا عليه السّلام ارتباط میگیری ممنون میشم این کانال رو برای دوستان به اشتراک بزارید اینم لینکش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c 🕌🕌🕌🕌
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ــ از مردانگى به دور است، مهمانى را كه به من پناه آورده است، تسليم تو كنم تا او را به قتل برسانى.59 در اين ميان يكى از دوستان هانى به ابن زياد مى گويد: "اجازه بده تا من با هانى سخن بگويم، شايد حرف مرا بپذيرد". پس او هانى را به گوشه اى برده و چنين مى گويد: "اى برادر، چرا خود و قبيله ات را براى يك نفر به هلاكت مى اندازى، تو مسلم را به ابن زياد تحويل بده و بدان كه ابن زياد به او آزارى نخواهد رسانيد. سپردن مسلم به امير كوفه، هم به نفع توست و هم به نفع مسلم!". اينجاست كه هانى با صداى بلند فرياد مى زند: "اين چه حرف هايى است كه مى زنى؟ من هرگز مهمان خود را تحويل ابن زياد نمى دهم". جانم به فداى تو! اى هانى! جوانمردى و وفاى تو مايه افتخار تاريخ شيعه است. تو مى دانى كه مهمان، احترام دارد و آن قدر مرد هستى كه جان خويش را براى مهمان خود فدا مى كنى. آرى، بى جهت نبود كه مسلم به خانه تو آمد. دنيايى از وفا و مردانگى را در وجود تو ديد و مهمانت شد. مسلم تا تو را داشت هرگز غم به دلش نيامد. و به راستى كه تو به تنهايى، براى مسلم يك امّت بودى و ابن زياد، اين امّت را از مسلم گرفت! ابن زياد با شنيدن اين سخن عصبانى مى شود و با تندى فرياد مى زند: "يا مسلم را حاضر كن، يا الآن گردنت را مى زنم!". هانى در جواب مى گويد: "در اين صورت شمشيرها روزگارت را سياه خواهند نمود و تو و اين قصر در آتش خواهيد سوخت".60 همسفر خوب من! آيا مى دانى منظور هانى از اين سخن چيست؟ برايت گفتم كه هانى رئيس قبيله اى است كه چهار هزار سرباز دارد و همه گوش به فرمان او هستند; اگر آنان بفهمند هانى شهيد شده است، شورش خواهند كرد. اين سخن، ابن زياد را به شدّت عصبانى مى كند; براى همين با عصايى كه در دست دارد آن چنان بر صورت هانى مى زند كه تمام صورت او غرق خون مى شود.61 هانى به سوى يكى از سربازان مى رود، شمشير او را مى گيرد و قصد حمله به ابن زياد را مى كند امّا بر سر او هجوم مى آورند و شمشير را از او مى گيرند. ابن زياد دستور مى دهد تا هانى را به زندان بيندازند.62 در اين ميان پسر برادر هانى به ابن زياد مى گويد: "اى ابن زياد! به ما گفتى كه او را نزد تو بياوريم; امّا اكنون قصد جان او نموده اى؟". ابن زياد دستور مى دهد تا او را هم زندانى كنند كه ديگر كسى جرأت مخالفت با او را نداشته باشد. 🌹🌷🔵🌹🌷🔵 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
‏شُـد نـام بر سینھ حڪ ؛ یا لَیتنا ڪنّا مَعڪ . ! ماتشنہ‌عشقیم شنیدیم‌ڪہ‌گفتند...⇣ رفع‌عطش‌عشقـ•♥️• فقط‌نام‌حسین‌؏|است :)‌ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
چیزی که آتشش زدند حاوی چه پیامهاییست؟ رنگ سبز انتظار ، شعار الله اکبر حاشیه پرچم ، نام مبارک الله ، زمینه قرمز خط سرخ شهادت ، تو به کدام یک معتقدی ؟ اعتقادت را آتش زدند @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
توییت آقای داریوش ارجمند ✅ آفرین به این بازیگر بسیار فهیم و ارزشمند کشورمون. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
🌳 🌳 حتماً مى دانى كه معاويه از زمان عثمان (خليفه سوم) تاكنون، هنوز بر شام حكومت مى كند و او با حيله و نيرنگ توانسته حكومت خود را بر آنجا ثابت نمايد . اگر چه حضرتعلى(ع) به جنگ او رفت و در صفين جنگ سختى در گرفت; امّا درست در زمانى كه مالك اشتر تا پيروزى فاصله زيادى نداشت معاويه دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند و با اين كار، مردم كوفه را فريب داد و مانع پيروزى سپاه حق شد . اكنون، امام حسن(ع) به حكومت رسيده است، او ريشه و اساس فساد را هدف قرار مى دهد . آرى، معاويه و حكومت او ريشه همه فسادهايى است كه در امّت اسلامى روى مى دهد . امام حسن(ع) به خوبى مى داند كه معاويه مى خواهد اسلام را از بين برده و همه زحمت هاى پيامبر را نابود نمايد . اكنون ماه ذى الحجّه است و امام حسن(ع) نامه اى به معاويه مى نويسد : همانا پدرم على بن ابى طالب به ديدار خدا رفته و او مرا به عنوان جانشين خود معرفى كرده است . اى معاويه ، به خوبى مى دانى كه امر رهبرى بر مسلمانان ، حق ما اهل بيت است ، پس از تو مى خواهم كه از خدا بترسى و با من بيعت كنى و حكومت شام را به من بسپارى . بدان كه اگر اين پيشنهاد را قبول نكنى من همراه با سپاهى بزرگ به سوى تو خواهم آمد 🔷💐🌴🔷💐🌴 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی که هیچ وقت غم نبینید و "" نور خدا "" همیشه زینت بخش زندگیتون باشه آرزو میکنم وجودتون پر شه از عشق به خــــدا پر شه از خوشبختی و پر شه از خیر و برکت الهی.. شبتون‌ پر از آرامش🌙دوستان 💐🌴🌷⭐️🌙✨🌟 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به کانال عاشقانه امام رضا علیه السلام خوش آمدید اینجا حداقل روزی چند بار با امام رضا عليه السّلام ارتباط میگیری ممنون میشم این کانال رو برای دوستان به اشتراک بزارید اینم لینکش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c 🕌🕌🕌🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو ســلام سه شنبه تون پراز لبخند الهی به امید تو💚 🌹🌷💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
* عزیزٌ علیَّ أن أرَی الخلقَ و لا تُریٰ * اگرچه هیچ کجا لایق قدومت نیست؛ چه میشود که بیایی به جمکران دلم .. کدام جاده مرا می رساندم تا تو؛ نشانی حرمت را بده نشان دلم .. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ مرد به احسان نگاه كرد و گفت: اين به خاطر اينكه با پليسا تباني كرده بودي و خواستي زرنگبازي دربياري. مشت ديگه‌اش توي صورتم خورد و صداي فريادم بلند شد. درد توي تمام صورتم پيچيده بود و فكم از درد بيحس شده بود. فقط صداي احسان رو ميشنيدم كه فرياد ميزد و ازش ميخواست دست نگه داره. با تموم وجود سعي ميكرد خودش رو از دستهاي اون دو مرد هيكلي نجات بده؛ اما بيفايده تر از اين حرفها بود و فقط به نفس نفس افتاده بود. صداي فريادش توي مغزم ميپيچيد و صداي التماسهاش لرزه به تنم ميانداخت. مرد گفت: - اين هم به‌خاطر اينكه فكر كردي خيلي بچه زرنگي. حالا ميفهمي كه اينجا كجاست و من كيم. پس اگه شانس بياري و همه ي كارايي رو كه بهت گفتيم موبه‌مو انجام داده باشي، بايد بگم كه خيلي خوش شانسي؛ چون ميتوني دستش رو بگيري و گورت رو گم كني. پوزخندي گوشه لبش نشست و مشتش رو توي دستش گرفت و گفت: - اما اگه من خوش شانس باشم و حتي يه دونه از كارايي رو كه گفتم انجام نداده باشي، اونوقت از اونجايي كه از خوش شانسيش خيلي ازش خوشم اومده، اجازه نميدم بقيه شون بهش دست بزنن؛ ميشه سوگولي خودم، فقط واسه خودم باشه. صداي فرياد احسان گوشم رو كر كرد: - تو غلط ميكني. گفتم ولش كن عوضي. دست نجست رو بكش كنار. حس ترس رو تا عمق وجودم حس كردم؛ ترس ازدست‌دادن احسان؛ ترس ازدست دادن زندگيم، ترس ازدست دادن نجابتم. صداي فريادهاي عصبي احسان، لبخند اون مرد رو بيشتر و چشمهاش رو بهم خيره‌تر ميكرد. اشكهام به پهناي صورتم روي گونه هام ميچكيدن و فقط خدا رو صدا ميزدم تا هرچه زودتر اين زمان لعنتي بگذره. مرد رو به سمت آدمهاش گفت: - ولش كنين تا بره مدارك رو بياره. دو مرد هيكلي با ترديد دستشون رو از بازوي احسان رها كردن و احسان با لجاجت دستش رو آزاد كرد و همونجور كه نفس نفس ميزد گفت: - وقتي اين بازي تموم بشه، قسم ميخورم هر جاي اين دنيا كه باشي پيدات ميكنم و زنده‌ت نميذارم. مرد پوزخندي زد و گفت: - بهتره فعلاً كاري رو كه گفتم انجام بدي. احسان به‌سمت ماشين رفت و كيفش رو با خودش آورد. دو مرد به سمت احسان رفتن و كيف رو ازش گرفتن و به دست مرد كتوشلواري دادن. مرد در كيف رو باز كرد و برگه ها رو بيرون آورد. اول سند خونه رو از داخل كيف بيرون آورد و اسم و آدرس رو نگاه كرد و به دست مرد كنارش داد. سوئيچ ماشين رو هم بيرون آورد و گفت: - كجاست؟ احسان گفت: - جلوي خونه‌ام پارك شده، سندش هم داخل كيفه. حسابي گيج شده بودم؛ يعني در ازاي دزديدن من ازش ماشين و خونه ميخواستن؟ اين ديگه چه جورشه؟ با تعجب بهش نگاه ميكردم كه برگه ي ديگه اي رو بيرون آورد و گفت: - خوبه! مثل اينكه كاراي وكالت باطل شده رو هم انجام دادي. اين هم از بليت ايران براي دو هفته ديگه. پس اون برگهي پسگرفتن شكايت كجاست؟ احسان پوزخندي زد و گفت: - اول بذارين مبينا بره. اونوقت برگه رو بهتون ميدم. مرد كيف رو به دست مرد كنار دستش داد و گفت: - توي شرايطي نيستي كه بخواي دستور بدي. - تو هم توي شرايطي نيستي كه انجامش ندي. صداي قهقهه‌ش گوشم رو كر كرد. - ميخوام بدونم اگه همين الان دستم به زنت بخوره چه غلطي ميخواي بكني. - تو هم هيچ غلطي نميتوني بكني؛ چون از بالا دستور داري كه فقط اون برگه رو از من بگيري و هيچ كار اضافي ديگه اي انجام ندي. تغيير چهره ي مرد رو به وضوح ميديدم. چند باري پلك زد و به سمت من قدم برداشت. دستش رو روي شونه ام گذاشت كه از ترس به خودم لرزيدم. حتي توان صداكردن و كمك خواستن از احسان رو هم نداشتم. چشمهام بهش خيره بود و با التماس بهش نگاه ميكردم. فشار دستش رو بيشتر كرد كه صداي آخم بلند شد و احسان سراسيمه گفت: - دستت رو بكش. فشار دستش بيشتر شد و روي زانوهام خم شدم. روي زمين زانو زده بودم و اشك از گوشه ي چشمهام پايين ميچكيد. - حالا مثل بچه ي آدم برو اون برگه رو بيار. - بهت اعتماد ندارم. از كجا معلوم بعد از اينكه برگه رو بهت دادم سر قولت بموني. - آره واقعاً! از كجا معلوم؟ گفتم كه تو توي شرايطي نيستي كه فعلاً چيزي رو درخواست كني. كاري رو كه بهت ميگم فقط انجام بده. - تو هم توي شرايطي نيستي كه بخواي به زن من آسيبي برسوني. برات گرون تموم ميشه! - من هر كاري كه بخوام انجام ميدم، كسي هم نميتونه جلوم رو بگيره. - حتي آقاي صحاف؟ پوزخندي زد و گفت: - همون آقاي صحاف بهم دستور داده كه اگه دست از پا خطا كني يه تير توي سرت خلاص كنم. 🦋🌹🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>