eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳 🌳 حتماً مى دانى كه معاويه از زمان عثمان (خليفه سوم) تاكنون، هنوز بر شام حكومت مى كند و او با حيله و نيرنگ توانسته حكومت خود را بر آنجا ثابت نمايد . اگر چه حضرتعلى(ع) به جنگ او رفت و در صفين جنگ سختى در گرفت; امّا درست در زمانى كه مالك اشتر تا پيروزى فاصله زيادى نداشت معاويه دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند و با اين كار، مردم كوفه را فريب داد و مانع پيروزى سپاه حق شد . اكنون، امام حسن(ع) به حكومت رسيده است، او ريشه و اساس فساد را هدف قرار مى دهد . آرى، معاويه و حكومت او ريشه همه فسادهايى است كه در امّت اسلامى روى مى دهد . امام حسن(ع) به خوبى مى داند كه معاويه مى خواهد اسلام را از بين برده و همه زحمت هاى پيامبر را نابود نمايد . اكنون ماه ذى الحجّه است و امام حسن(ع) نامه اى به معاويه مى نويسد : همانا پدرم على بن ابى طالب به ديدار خدا رفته و او مرا به عنوان جانشين خود معرفى كرده است . اى معاويه ، به خوبى مى دانى كه امر رهبرى بر مسلمانان ، حق ما اهل بيت است ، پس از تو مى خواهم كه از خدا بترسى و با من بيعت كنى و حكومت شام را به من بسپارى . بدان كه اگر اين پيشنهاد را قبول نكنى من همراه با سپاهى بزرگ به سوى تو خواهم آمد 🔷💐🌴🔷💐🌴 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی که هیچ وقت غم نبینید و "" نور خدا "" همیشه زینت بخش زندگیتون باشه آرزو میکنم وجودتون پر شه از عشق به خــــدا پر شه از خوشبختی و پر شه از خیر و برکت الهی.. شبتون‌ پر از آرامش🌙دوستان 💐🌴🌷⭐️🌙✨🌟 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به کانال عاشقانه امام رضا علیه السلام خوش آمدید اینجا حداقل روزی چند بار با امام رضا عليه السّلام ارتباط میگیری ممنون میشم این کانال رو برای دوستان به اشتراک بزارید اینم لینکش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c 🕌🕌🕌🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو ســلام سه شنبه تون پراز لبخند الهی به امید تو💚 🌹🌷💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
* عزیزٌ علیَّ أن أرَی الخلقَ و لا تُریٰ * اگرچه هیچ کجا لایق قدومت نیست؛ چه میشود که بیایی به جمکران دلم .. کدام جاده مرا می رساندم تا تو؛ نشانی حرمت را بده نشان دلم .. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ مرد به احسان نگاه كرد و گفت: اين به خاطر اينكه با پليسا تباني كرده بودي و خواستي زرنگبازي دربياري. مشت ديگه‌اش توي صورتم خورد و صداي فريادم بلند شد. درد توي تمام صورتم پيچيده بود و فكم از درد بيحس شده بود. فقط صداي احسان رو ميشنيدم كه فرياد ميزد و ازش ميخواست دست نگه داره. با تموم وجود سعي ميكرد خودش رو از دستهاي اون دو مرد هيكلي نجات بده؛ اما بيفايده تر از اين حرفها بود و فقط به نفس نفس افتاده بود. صداي فريادش توي مغزم ميپيچيد و صداي التماسهاش لرزه به تنم ميانداخت. مرد گفت: - اين هم به‌خاطر اينكه فكر كردي خيلي بچه زرنگي. حالا ميفهمي كه اينجا كجاست و من كيم. پس اگه شانس بياري و همه ي كارايي رو كه بهت گفتيم موبه‌مو انجام داده باشي، بايد بگم كه خيلي خوش شانسي؛ چون ميتوني دستش رو بگيري و گورت رو گم كني. پوزخندي گوشه لبش نشست و مشتش رو توي دستش گرفت و گفت: - اما اگه من خوش شانس باشم و حتي يه دونه از كارايي رو كه گفتم انجام نداده باشي، اونوقت از اونجايي كه از خوش شانسيش خيلي ازش خوشم اومده، اجازه نميدم بقيه شون بهش دست بزنن؛ ميشه سوگولي خودم، فقط واسه خودم باشه. صداي فرياد احسان گوشم رو كر كرد: - تو غلط ميكني. گفتم ولش كن عوضي. دست نجست رو بكش كنار. حس ترس رو تا عمق وجودم حس كردم؛ ترس ازدست‌دادن احسان؛ ترس ازدست دادن زندگيم، ترس ازدست دادن نجابتم. صداي فريادهاي عصبي احسان، لبخند اون مرد رو بيشتر و چشمهاش رو بهم خيره‌تر ميكرد. اشكهام به پهناي صورتم روي گونه هام ميچكيدن و فقط خدا رو صدا ميزدم تا هرچه زودتر اين زمان لعنتي بگذره. مرد رو به سمت آدمهاش گفت: - ولش كنين تا بره مدارك رو بياره. دو مرد هيكلي با ترديد دستشون رو از بازوي احسان رها كردن و احسان با لجاجت دستش رو آزاد كرد و همونجور كه نفس نفس ميزد گفت: - وقتي اين بازي تموم بشه، قسم ميخورم هر جاي اين دنيا كه باشي پيدات ميكنم و زنده‌ت نميذارم. مرد پوزخندي زد و گفت: - بهتره فعلاً كاري رو كه گفتم انجام بدي. احسان به‌سمت ماشين رفت و كيفش رو با خودش آورد. دو مرد به سمت احسان رفتن و كيف رو ازش گرفتن و به دست مرد كتوشلواري دادن. مرد در كيف رو باز كرد و برگه ها رو بيرون آورد. اول سند خونه رو از داخل كيف بيرون آورد و اسم و آدرس رو نگاه كرد و به دست مرد كنارش داد. سوئيچ ماشين رو هم بيرون آورد و گفت: - كجاست؟ احسان گفت: - جلوي خونه‌ام پارك شده، سندش هم داخل كيفه. حسابي گيج شده بودم؛ يعني در ازاي دزديدن من ازش ماشين و خونه ميخواستن؟ اين ديگه چه جورشه؟ با تعجب بهش نگاه ميكردم كه برگه ي ديگه اي رو بيرون آورد و گفت: - خوبه! مثل اينكه كاراي وكالت باطل شده رو هم انجام دادي. اين هم از بليت ايران براي دو هفته ديگه. پس اون برگهي پسگرفتن شكايت كجاست؟ احسان پوزخندي زد و گفت: - اول بذارين مبينا بره. اونوقت برگه رو بهتون ميدم. مرد كيف رو به دست مرد كنار دستش داد و گفت: - توي شرايطي نيستي كه بخواي دستور بدي. - تو هم توي شرايطي نيستي كه انجامش ندي. صداي قهقهه‌ش گوشم رو كر كرد. - ميخوام بدونم اگه همين الان دستم به زنت بخوره چه غلطي ميخواي بكني. - تو هم هيچ غلطي نميتوني بكني؛ چون از بالا دستور داري كه فقط اون برگه رو از من بگيري و هيچ كار اضافي ديگه اي انجام ندي. تغيير چهره ي مرد رو به وضوح ميديدم. چند باري پلك زد و به سمت من قدم برداشت. دستش رو روي شونه ام گذاشت كه از ترس به خودم لرزيدم. حتي توان صداكردن و كمك خواستن از احسان رو هم نداشتم. چشمهام بهش خيره بود و با التماس بهش نگاه ميكردم. فشار دستش رو بيشتر كرد كه صداي آخم بلند شد و احسان سراسيمه گفت: - دستت رو بكش. فشار دستش بيشتر شد و روي زانوهام خم شدم. روي زمين زانو زده بودم و اشك از گوشه ي چشمهام پايين ميچكيد. - حالا مثل بچه ي آدم برو اون برگه رو بيار. - بهت اعتماد ندارم. از كجا معلوم بعد از اينكه برگه رو بهت دادم سر قولت بموني. - آره واقعاً! از كجا معلوم؟ گفتم كه تو توي شرايطي نيستي كه فعلاً چيزي رو درخواست كني. كاري رو كه بهت ميگم فقط انجام بده. - تو هم توي شرايطي نيستي كه بخواي به زن من آسيبي برسوني. برات گرون تموم ميشه! - من هر كاري كه بخوام انجام ميدم، كسي هم نميتونه جلوم رو بگيره. - حتي آقاي صحاف؟ پوزخندي زد و گفت: - همون آقاي صحاف بهم دستور داده كه اگه دست از پا خطا كني يه تير توي سرت خلاص كنم. 🦋🌹🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
📛رخنه‌ی نماد هم‌جنس‌بازها در فروشگاه‌های مطرح کشور تا خانه‌های ما مردم ناآگاه ♨️پدرا مادرا حواستون باشه چه نمادی رو وارد زندگیتون میکنید❗️ 💢اسباب بازی ، روسری ، کفش و لباس ، حتی دیدم کیک تولد تم رنگین کمان رو بجای ۷ رنگ رنگین کمان با ۶ رنگ این پرچم درست میکنند! 💢به ادمین کانالی که این روسری بچگانه با نماد همجنس‌بازی رو میفروختن اطلاع دادم ،بنده خدا اصلا دقت نکرده بودن و متاسفانه مطلع نبودن از این نماد! 💢 چه کسی بر محصولات فروشگاه‌های مطرح مثل دیجی‌کالا نظارت داره؟! که پر شده از این نماد @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برسد به گوش سنگین آنهایی که همسو با خط خبری صهیونیزم علیه ارزش‌های اسلامی بویژه به یک کلام حاج قاسم آویزان شده‌اند تا به این بهانه جلوی امر به معروف و نهی از منکر در خصوص زنان بدحجاب و ولنگار را بگیرند. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
🌳 🌳 نامه امام به دست معاويه مى رسد، اكنون، معاويه، مشاوران خود را جمع مى كند و از آنها مى خواهد كه به طرح نقشه اى براى مقابله با امام حسن(ع)بپردازند . طبق نقشه اين نامه براى امام حسن(ع) فرستاده مى شود : اى حسن بن على ! مگر فراموش كرده اى كه در صفين ، ابو موسى اشعرى ، پدر تو را از حكومت ، كنار زد ، حال چگونه شده است كه تو حقّ پدر خود را مى طلبى در حالى كه حقّ خلافت به من واگذار شده است . همچنين در اين جلسه مهم، معاويه تصميم مى گيرد كه دو جاسوس به عراق بفرستد يكى به شهر كوفه، و ديگرى به شهر بصره . اين دو جاسوس وظيفه دارند تا با خرج كردن سكّه هاى طلا، مردم اين دو شهر را نسبت به حكومت امام حسن(ع)بدبين كنند و در ميان مردم آشوب و فتنه ايجاد كنند . موقع حركت است و جاسوسان معاويه مى خواهند به سوى عراق حركت كنند . معاويه نزد آنها مى آيد و با آنها سخن مى گويد و به آنها وعده پول و مقام مى دهد و از آنها مى خواهد براى ترور امام حسن(ع) و ياران مهم او تلاش نمايند . همسفر خوبم ! اكنون ديگر جان امام حسن(ع) در خطر است، بيا دعا كنيم تا خداوند، امام مهربان ما را از شرّ دشمنان حفظ نمايد . 💐🌷🔷🌷💐🔷 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🔴ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... فصل زیبای پاییز ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ🍁🍁 ████████████▒96/4% ❤️این دعاهای زیبا در آخرین روزهای تابستان تقدیم بہ شما❤️ ✨الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات ✨الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه. ✨الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا. ✨الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید ✨الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید ✨الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید ✨الهی که همیشه بهترین  حال ممکن رو داشته باشید ✨و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه پیشاپیش فصل پاییز مبارک 🍁🍂⛈ 🌹🍃این دعاهای زیبا تقدیم به 🌹🍃 همه اونایی که خیلی دوستشون دارم @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
وسط این همه خبر بد یه خبر خوبم ببینیم ان شاءالله که از شیعیان حقیقی و یار امام مهدی (عج) باشند. @delneveshte_hadis110 🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 خورشيدِ روز هفتم ذى الحجّه در حال غروب كردن است. در كوفه غوغايى به پا شده است. همه از هانى مى گويند، عدّه اى مى گويند كه هانى شهيد شده است. جوانان قبيله مُراد شمشيرهاى خود را در دست گرفته اند و در يك چشم به هم زدن، قصر ابن زياد را محاصره كرده اند. آنها مى خواهند انتقام خون هانى را بگيرند. صداى مردم به گوش هانى مى رسد، اكنون او اميدوار شده است كه يارانش، او را از زندان نجات خواهند داد. آيا هانى نجات پيدا خواهد كرد؟ ابن زياد خود را در محاصره جوانانى مى بيند كه سراسر شور و خروشند. او هرگز فكر نمى كرد كه با چنين وضعيّتى روبرو شود. هانى به او گفته بود كه اگر مرا بكشى، در آتش غضب يارانم خواهى سوخت. ابن زياد مى داند كه ديگر كارى از دست سربازانش بر نمى آيد. تعداد سربازان او بسيار كمتر از اين جوانانى است كه قصر را محاصره كرده اند. راه فرارى هم براى ابن زياد نمانده است. در اينجا شمشير، كارى نمى تواند بكند; امّا زبان شُرَيح قاضى مى تواند معجزه كند. نمى دانم شُرَيح قاضى را مى شناسى يا نه؟ او در زمان حضرت على(ع) قضاوت كوفه را به عهده داشت و مردم كوفه به او اعتماد زيادى داشتند. اينجاست كه ابن زياد از اين اعتماد مردم سوء استفاده مى كند و شُرَيح قاضى را با پول بسيار زيادى كه به او مى دهد همراه و همگام خود مى كند. نگاه كن! بالاى پشت بام قصر را مى گويم. چه مى بينى؟! اين شُرَيح قاضى است كه آنجا ايستاده است. گوش كن! او دارد با مردم سخن مى گويد: اى مردم، آرام باشيد! من اكنون نزد هانى بودم، حال او خوب است. 🌹🌷💐🌹💐 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شب میشه یـه دنیـا خاطره یـه دنیـا خیـال میـاد تـو دل آدم من آرزو میکنم امشب دلتـون آروم باشـه ♡ و رویاهاتـون شیرین شبتون قـشنگ 🌸🍃 دلتون پـر از زیبـایی      دوستان @delneveshte_hadis110 🏴🖤🏴
به کانال عاشقانه امام رضا علیه السلام خوش آمدید اینجا حداقل روزی چند بار با امام رضا عليه السّلام ارتباط میگیری ممنون میشم این کانال رو برای دوستان به اشتراک بزارید اینم لینکش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c 🕌🕌🕌🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
✋🏻💚 📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ... 🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است. سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله 🌹به نیت ظهور قائم آل محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ احسان با لجبازي تمام گفت: - خيله خب! كارت رو انجام بده، من رو بكش؛ اما قبلش بذار اون بره. - خيلي مشتاقم كه اين كار رو بكنم؛ اما فعلاً به اون برگه احتياج دارم. برو بيارش. - گفتم بذار بره. قدمي عقب برداشت و بعد توي يه حركت كتش رو درآورد و روي زمين انداخت و با مشت توي شكم احسان كوبيد و صداي جيغ و فرياد من به هوا رفت. دستهاي احسان رو گرفته بودن و اون بيوقفه به شكمش مشت ميزد. خوني كه از كناره ي دهنش بيرون اومده بود بيشتر از هر چيزي من رو به وحشت انداخت. با صداي بلند جيغ زدم: - ولش كن عوضي! اما انگار صداي من به گوشش نميرسيد و يا شايد نميخواست كه بشنوه. صداي گريه هام با صداي ناله هاي احسان گره خورده بود و تمام تنم به جاي احسان درد ميكرد. با اشك و بغض و حسي از خستگي و ناتواني روي زمين زانو زدم و با صداي بلند گريه كردم. صداي ناله هاي احسان همچنان مياومد و تحمل ديدن صحنه ي روبه روم رو نداشتم. تمام توانم رو جمع كردم، از روي زمين بلند شدم و به سمتش دويدم. روبه روش ايستادم و مشتش به جاي اينكه به احسان بخوره توي صورتم خورد و پخش زمين شدم. ضربه ي اين بارش ده برابر وقتي بود كه هدفش خودم بودم. نگاه هاي ناباور مرد روي صورتم خيره موند و با خشم از اونجا دور شد. حـ*ـلقه هاي دست از بازوي احسان جدا شدن و بلافاصله روي زمين رها شد. به سمتش رفتم و موهاي ريخته شده روي صورتش رو كنار زدم. احسانم! خوبي عزيزدلم؟ يه چيزي بگو. صدام به قدري پر از بغض و التماس بود كه باعث شد بگه: - خوبم. چشمهاي پر از اشكم رو به صورت خونيش دوختم و دستم رو روي صورتش نوازشگرانه كشيدم. سرش رو روي پام گذاشتم و گفتم: - كجاست اون برگه؟ چرا بهشون نميدي خودت رو خلاص كني؟ چرا لجبازي ميكني؟ سرفه اي كرد و خون از داخل دهنش بيرون اومد. با ته مونده ي جونش گفت: - اگه... اون برگه ها رو بهشون بدم... معلوم نيست چه بلايي سرت بيارن. - نميبيني دارن چه بلايي سر تو ميارن؟ - مهم نيست. كلافه شده بودم و اين لجبازيهاي احسان رو درك نميكردم. به مرد ايستاده بالاي سرم گفتم: - يه كم آب بيار. همونطور ايستاده بود و بهم خيره شده بود. - اگه ميخواي اون برگه هاي كوفتي رو بهت بده قبلش بايد زنده باشه. با كمي ترديد بالاخره به سمت ماشين رفت. با گوشه ي شالم خون ريخته شده روي صورتش رو پاك كردم و سعي كردم نبضش رو چك كنم. خداكنه خونريزي داخلي نكرده باشه. بطري آبي رو كه به سمتم گرفته شده بود با حرص از دستش گرفتم و كمي از آب رو توي مشتم ريختم و باهاش صورتش رو شستم و كمي از آب رو هم آروم آروم توي دهنش ريختم. نبضش ضعيف بود و صداي نفسهاش من رو ميترسوند و صداي مرد ايستاده بالاي سرم بيشتر از هر چيزي ترس توي جونم انداخت: - آقا ميگن كه تا پنج دقيقه ديگه اگه برگه رو تحويل ندين جنازه هاتون از اينجا بيرون ميره. با التماس به احسان چشم دوختم. احسانجان بگو كجاست اون برگه. چشمهاي پر از دردش رو به چشمهاي خسته‌م دوخت. - جون مبينا بگو! دستش رو جلوي دهنم گذاشت و به سختي گفت: - چند... دفعه... بايد بگم... جونت رو قسم... نخور؟ - عشق زندگيم! بگو بذار خلاص بشيم از اين جهنم . با ترديد نگاهش رو بين من و مرد ايستاده چرخوند و گفت: - توي يه كيف رمزدار... زير صندلي ماشين. منتظر به مرد ايستاده چشم دوختم كه سري تكون داد و به سمت ماشين رفت و چند دقيقه اي طول نكشيد كه كيف به دست به سمتمون اومد و با همون صداي كلفتش گفت: - رمزش رو بگو. دوباره با التماس به احسان چشم دوختم كه گفت: - من بهشون اعتماد ندارم. - احسانجان مجبوريم. چشمهاش رو بست و گفت: _۱۳۷۵. با ناباوري نگاهش كردم. واقعاً سال تولد من رمزش بود! مرد با لبخند پيروزمندانه اي در كيف رو باز كرد و برگه هاي داخلش رو بيرون آورد و با ديدن برگهاي كه ميخواست، كيف رو روي زمين انداخت و به سمت ماشين رفت. دعا ميكردم كه ديگه كاري بهمون نداشته باشن و همه چيز تموم بشه. صداي بازشدن در ماشين اومد و چند دقيقهي بعد مرد كتوشلواري روبه روي ما ايستاده بود. نگاه تحقيرآميزي به احسان انداخت و گفت: - خيله خب حالا ديگه ميتوني بري؛ ولي نميتونم بذارم به همين راحتي شرت رو كم كني. تقريباً فرياد زدم: - ديگه چي از جونمون ميخواي؟ به هرچي كه ميخواستي هم رسيدي. بذار بريم. - هنوز يه چيز ديگه مونده. با تعجب بهش چشم دوخته بودم. ديگه چي ميخواست؟ چرا اين كابوس تمومي نداره؟ دستش رو بالا آورد و به يكي از آدمهاش اشاره كرد و گفت: - ماشينش رو بگردين. 🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>