eitaa logo
دلنوشتـه🇵🇸
8.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
799 ویدیو
11 فایل
بـسـم الله الـرحمن الـرحیم حرمت بس که شبيه است به محراب نماز هرکه آمد به تماشاي تو در سجده فتاد کپی با ذکر صلوات آزاد حرفاتونو اینجا میخونم payamenashenas.ir/delneveshtehrj
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ✨بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی #مولانا💚 ✍ @delneveshtehrj
. ✨وداع کردی و گفتی که باز میگردی . . . چقدر لحنِ تو وقتِ دروغ شیرین است # فاضل_نظری💚 ✍ @delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_دوم (ادامه) #دلنوشته✨ استواری که داشت از کلاس میرفت بیرون یکی از پسرا داد
💞 ✨ مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به هم چی هست ، فقط با ماشین شخصی خودم پشت سرشونم هر جا وایستادن منم می ایستم هر جا تا هر ساعتی اتوبوس حرکت کرد منم پشت سرشون حرکت میکنم خانم عباسی هم که مسئول هماهنگی بین خواهرا هستن با اوشون هم هماهنگ هستیم خیالتون راحت باشه ، حاجی فاتحی سرشو تکون داد و فقط سکوت کرد ؛ تصمیم سختی بود که باید گرفته میشد اکبر گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت بیرون از اتاق مصطفی بلند شد : بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم حاجی فقط منتظر جوابتون هستم ان شاءالله فاتحی هم بلند شد دستاشو رو شونه مصطفی گذاشت : آسید جان نگران نباش ان شاءالله حل میشه به دختر خانم اگه دیدینشون بگین تشریف بیارن پیش من مصطفی دستو به علامت چشم روی چشاش گذاشت : چشم حاجی ، امری نیست ؟ فاتحی دستشو برد جلو برای خداحافظی : عرضی نیست پسرم موفق باشی مصطفی : خدانگهدار مصطفی رفت بیرون دید هنوز اکبر داره با گوشی صحبت میکنه اکبر خطاب به اونی که پشت خط بود گفت یه لحظه گوشی ، چی شد داداش ؟ مصطفی : گفتن بهم اطلاع میدن اکبر جان دیگه من کاری ندارم میرم خونه اکبر : وایسا با هم بریم ماشین اوردی ؟ مصطفی : آره امروز ماشین آوردم ممنون خداحافظ اکبر : یا علی مصطفی رفت طرف پارکینگ دانشگاه که ماشین دانشجو ها اونجا پارک میکردن سوار ماشینش شد که درو ببنده یکی مانع بسته شدن در شد ، مصطفی درو باز کرد ببینه کیه ، چشمش که افتاد به خانم استواری از ماشین پیاده شد : در خدمتم ؟ استواری : چی شد چیکار کردی ؟ مصطفی : حل میشه ان شاءالله بهتون اطلاع میدم استواری : چی چیو حل میشه چیو اطلاع میدی مگه شمارم دارید که اطلاع میدی یه خورده از گیجی بیا بیرون مصطفی با این طرز برخورد زیاد نگران و ناراحت نشد خیلیا بودن که این مدلی باهاش حرف میزدن : چشم ، شما فردا ساعت 4 بعد از ظهر تشریف بیارید دانشکده خودمون اتاق بسیج، اونجا بهتون اطلاع میدم استواری با صدای بلند: ههع مگه من بیکارم هی بیام هی برم ببینم تو برام چیکار کردی یه دفعه کیفش گذاشت روی کاپوت ماشین مصطفی یه کاغذ و یه خودکار درآورد تند تند چیزی رو نوشت و باعصبانیت برگه رو از دفتر جدا کرد و گرفت جلومصطفی : بگیر مصطفی : این چیه ؟ استواری : لولویه مواظب باش نخورتت ، بگیرش بابا شمارمه بهم اطلاع بده سریع مصطفی برگه رو گرفت و استواری داشت میرفت که مصطفی انگار چیزی یادش اومده باشه صداش زد : خانم استواری خانم استواری لطفا به دقیقه صبر کنید استواری برگشت : چیه بگو ؟ مصطفی : حیاط دانشگاه یه حوزه بسیج هست یه آقایی اونجا هستن به نام آقای فاتحی مشکلتونو بهشون گفتم اوشون فرمودن کارتون دارن یه سر برین پیششون استواری : باشه الان هستش برم ؟ مصطفی : بله فکر کنم باشن خدانگهدار استواری : نخوری به در و دیوار اخوی مصطفی مثه همیشه بی توجهی کرد و سوار ماشین شد و رفت سمت خونه و فقط فکر این بود که این خانم بتونه داخل اردو شرکت کنه ، توی فکر بود که خیلی سریع رسید ماشینشو گوشه ای از حیاط خونه پارک کرد داشت میرفت از پله ها بالا که یه دفعه جیغ دخترونه و صدایی پر از شادی و هیجان از در سالن اومد بیرون : الهی قربونت بشم مصطفی کجا بودی پرید تو آغوش مصطفی که نزدیک بود هردوشون بیفتن مصطفی بلند خندید : خدا نکنه دیوونه ی خودم چطوری شقایق خانوم دلم واست شده بود یه ذره شقایق که هنوز پر از هیجان بود کیف مصطفی رو گرفت و دستش و محکم گرفت : بیا بریم داخل داداش جووووون خوووودم که الان باید بنشینی برام تعریف کنی از سفرت مصطفی : به روی چشم آبجی خوشکله ، مامان کجاست؟ با پرسیدن این سوال خانمی از آشپزخونه اومد ؛ الهی مامان فدات بشه همین جام مامان مصطفی رفت جلو شونه مامانشو بوسید : سلام حاج خانوم زهرا به به چه بوی خوبی هم میاد مامان مصطفی : سلام به روی ماهت دردونه برو لباساتو عوض کن تا منم بکشم غذا رو مصطفی رفت سمت اتاقش که طرف دوبلکس بود : مامان هنوز نمازمو نخوندم شما بخورین تا منم بیام شقایق وسایلای میزو چید و غذا واسه خودشو مامانش کشید در حال خوردن ناهار بودن که شقایق گفت : مامانی بابا کی میاد دیگه مگه قرار نشد امشب بیاد ؟ حاج خانوم نوشابه ریخت توی لیوان: دیشب که تو نبودی، خونه خانم بزرگ بودی زنگ زد بهم گفت کار داره هنوز کارایی که قرار بوده بفرستن اسپانیا هنوز آماده نیست سرش شلوغه شقایق سبزی گذاشت دهنش : آخه چرا بابا واحد کاریشو نمیبره شهر خودمون که برده اصفهان آخه مگه شیراز چشه بابا چند ساله اصفهانه حاج خانوم : غذاتو بخور غر نزن با دهن پر هم صحبت نمیکنن شقایق بانو "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
﷽ ✨وَأَنَّ إِلَىٰ رَبِّكَ الْمُنتَهَىٰ « همه امور به پروردگارت منتهی می‌گردد »✨ #النجم_آیه۴۲💚 ✍ @delneveshtehrj
✨"موفقیـت" تڪرار لجوجـانه ے ڪارهـای سادهـ اسـت . .💚 ✍ @delneveshtehrj
✨دیوانه‌ترین حالت یک عشق زمانی ست... دلتنگ شوی،کار ز دست تو نیاید... #پروانه_حسینی💚 ✍ @delneveshtehrj
✨برای خود سـازی روی خدا حسـاب باز ڪنیم اگه بدونیـم برای خودسـازی خـدا خیلـی ازمـون توقـع نداره و با ڪمترین عـزم و عمـل به ڪمڪ ما میاد خودش مسیـر رو همـوار میڪنه تا به نتیجـه برسیـم هیچ وقت اقـدام به خودسـازی رو عقب نمیندازیـم هیچ فرصتـی رواز دست نمیدیـم... #استاد‌_پناهیان💚 #خودسازے ✍ @delneveshtehrj
✨تو که نمیدانی هر آدمی دلتنگی های مخصوصِ خودش را دارد و تو پنهانی ترین دلتنگیِ منی...! - امیروجود💚
✨من زفکر تو به خودنیز نمی پردازم نازنینا! تو دل از من به که پرداخته ای؟! #سعدی 💚 ✍ @delneveshtehrj
✨چقـد قشنگـه واسه کسـی دعـا کنی ڪه حضـرت زهـرا دارن براشـون دعـا میڪنن! ینـی تـو و حضرت زهرا دارین باهـم برا ی نفـر دعـا میڪنید:')♥️ | دعـا برای فرج... | 💚 ✍ @delneveshtehrj
✨من دوست دارم كوتاه بنويسم كوتاه حرف بزنم مى دانى حرفهاى كوتاه بيشتر در ذهن آدم مى مانند مثلا كوتاه بگويم دوستت دارم و خدا مى داند كه اين خودش كلى حرف است -امیر وجود💚