هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_هفتم
#دردعشقرادرمانینیست !
ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود ، نگاهی به آسمان می کند.
او با خود سخن می گوید : بار خدایا! مرا برای چه بر گزیده ایی ؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر غافل زندگی می کنند مرا انتخاب کرده ایی تا به دست بانویم فاطمه (سلام الله علیها ) مسلمان بشوم.
این چه سعادت بزرگی تست! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد تا محبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم می وزد و بوی بهشت می آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است.
_آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی!
_اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی بدان که هرشب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب ، حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می آید.
ملیکا در خواب او را میبیند و با سخن می گوید.
کم کم ملیکا میفهمد که حسن علیه السلام امام است ،او با مقام امام آشنا می شود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است.
حال ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر میرسد. او خیلی خوشحال می شود .ملیکا دیگر با اشتها غذامی خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می اورد.
او هر شب محبوب خود را میبیند ، اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کم تر از واقعیت نیست او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_نهم
#دردعشقرادرمانینیست !
فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود .
او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود . چند سواره نظام آمداه حرکت هستند .
آنها حرکت می کنند ،ملیکا راه میان بری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسند ،آنها با سرعت می روند .
نزدیک غروب می شود ،سپاه روم در آنجا اطراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند .
او ابتدا به خیمه رومیان می رود . آنها مشغول آشپزی هستند و حواسشان نیست وباور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد .
ملیکا داخل خیمه ایی می شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند . دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند . او شبیه کنیزان شده است .
او از خیمه بیرون می آید ، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند .
هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند .
صبح سپاه حرکت می کند ،آن سرباز ها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود ، نمی دانند چه کنند . به هرکس می گویند دختر قیصر روم کجا رفت همه به آنها می خنندن و می گویند : ( شما دیوانه شده اید ؟ دختر قیصر روم در این بیابان چه می کند ؟)
سپاه پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود .
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_دهم
#در_جستجوی_ملکه_ملک_وجود
* بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا)
بشر _شما اینجا چیکار میکنید ؟چرا در اینجا خوابیده اید ؟
_ما نیمه شب به اینجا رسیده ایم. چاره ایی نداشتیم باید در اینجا می ماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم ،اما...
_خیلی ممنون
مسافر تعجب می کند، بشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد او را اینجا رها کند و برود ؟
حتما برای او کار مهمی پیش امده که اینقدر عجله دارد خوب است از خودش سوال کند.
_مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید ؟
_آری من به بغداد می روم
_برای چه؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم .
_آن ماموریت چیست؟
_من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ایی از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می خواهد تورا ببیند.
_امام با تو چه کاری داشت ؟
_سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کردم و نشستم. امام به من گفت :( شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید,. امشب می خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد. )
_بعد از آن چه شد ؟
_امام نامه ایی را با کیسه ایی به من داد و به من گفت در این کیسه 220 سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.
مسافر با شنیدن این خبر به فکر فرو میرود.
امام و خریدن کنیز ؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خوهد داشت؟
_به چه فکر میکنی ؟ مگر نمی دانی امام هادی علیه السلام می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
_یعنی امام حسن عسکری تا به حال ازدواج نکرده است ؟!
_نه مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
_یعنی این کنیزی که شما به خریدنش می روید قرار است همسر امام حسن عسکری بشود ؟
_آری درست است او امروز کنیز است ، اما در واقع ملکه هستی خواهد شد .
براستی که این ماموریت مایه افتخار است ..
💞❣💞❣💞❣
#آخرینعروس
#قسمت_یازدهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم !
فاصله سامرا تا بغداد حدود 120 کیلوتر است و آن ها می توانند این مسافت را با اسب دو روزه طی کنند.
شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت میکنند. در مسیر راه بشر رو به مسافر میکند و می گوید :
_فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد
_چطور مگه؟
آخر امام هادی نامه ایی به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده
_عجیب!
آن ها باید قبل غروب افتاب به بغداد برسند وگرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد.
موقع غروب افتاب می رسند. چه شهر بزرگی!
بشر دوستان زیادی در بغداد دارد به خانه یکی از انها می روند.
صبح زود از خواب بیدار می شوند .
مسافر _ بلند شو! مگر یادت رفته که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_هنوز وقتش نشده. امروز سه شنبه است ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
_چرا روز جمعه ؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد عجله نکن.
اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او همه زنان دنیا باید حسرت او را بخورند.
درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.
باید صبر کنند تا روز جمعه فرا برسد...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_دوازدهم
#درانتظارنشانیازمحبوبم!
چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله می روند.
چند کشتی از راه می رسند، کنیز های رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند.
کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مامور فروش آنها هستند.
مسافر_ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟
بشر رو به مسافر میکند و میگوید : این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.
بشر به سوی یکی از ماموران می رود. از او سوال می کند :
_آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
_آری،آنجا را نگاه کن!آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده نحاس است.
بشر به سویش می رود. او مسئول فروش گروهی کنیزان است.
بشر از مسافر میخواهد تا گوشه ایی زیر سایه بنشیند. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ایی پوشانده است.
یک نفر به سوی او می رود. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.
مرد تاجر رو به نَحّاس میکند و میگوید:
_من آن کنیز را می خواهم بخرم!
_برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
_سیصد سکه طلا!
_باشه،قبول است سکه هایت را بده تا بشمارم.
_بیا این هم سکه طلا! در هر کیسه صد سکه طلاست.
صدایی به گوش می رسد:آهای مرد عرب! اگر سلیمان زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! دنبال کنیز دیگری برو.
نَحاس تعجب میکند، این کنیز رومی به عربی سخن می گوید.
او جلو می آید و به کنیز می گوید :
_درست شنیدم تو به زبان عربی سخن می گویی؟
_آری
_نکند تو عربی هستی؟
_نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو می آید و به نحاس می گوید : حالا که این کنیز عربی سخن می گوید حاضرم پول بیشتری برای بدهم.
بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد : یکبار به تو گفتم که من به کنیزی تو در نمی آیم.
نحاس رو به کنیز میکند و میگوید : یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور نمی شود.
_چرا عجله میکنی من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
💫🌙💫🌙💫🌙💫
#آخرینعروس
#پارت_سیزدهم
#درانتظارنشانیازمحبوبم!
نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است.
نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.
اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او آلان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است.
ملیکا همان #نرجس است.
تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
بشر فکر میکند که در آن دیدار های شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم.
نرجس! چه نام زیبایی!