در تاریخ اول دی ماه سال ١٣۶۵ در محله ی نارمک تهران در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شدم. 💐
شهید ۲۳ ساله بودم و مجرد.🌷
پدرم از مدافعان #خرمشهر بودند. دانشجوی رشته ی الهیات دانشگاه آزاد بودم و در دانشگاه سعی می کردم با بصیرت دادن به دانشجویان آنها را با دسیسه های فتنه گران آشنا کنم. 💐
2⃣
به روایت از مادر بزرگوارم🌹 :
حسام فاصله ی سنیش با برادر بزرگترش خیلی کم بود. زمان بارداری با بقیه ی بچه هام فرق داشت. موقع اذان وقتی صدای موذن بلند می شد دچار تغییر و تحول می شد. 💐💐👇👇👇
قبل از دوران مدرسه ، نماز خوندن را شروع کرد و سال دوم ابتدایی بود که ماه رمضان ٢٣ تا از روزه هاش را گرفت.💐💐 👇👇👇
همون دوران کودکی ذکر یا حسین از زبونش نمی افتاد. اون اوایل که بهش می گفتم مامان جون چی میگی می گفت دارم درس می خونم و بعدها هم هر موقعی به چیزی اعتراض داشت و نمی خواست اعتراضش رو نشون بده یا حسین می گفت.💐💐 👇👇👇
ما خیلی تو رفت و اومدامون رعایت می کردیم تا هر لقمه ای نخوریم ولی حسام همیشه می گفت صله ی رحم را هیچ وقت ترک نکنید و رفت و اومد داشته باشید و بعد صدقه بدید تا پاک بشه. خودش هم خیلی زیاد صدقه می داد. 💐💐👇👇👇
3⃣
حسام خوبی های زیادی داشت. قدرت جذب بالایی داشت. نوع برخوردش ، کلام شیرینی که داشت. خیلی قشنگ دعا می کرد طوری که برای همه ی مراسم ها دعای آخر را می دادند حسام بخونه.💐💐👇👇👇
همیشه سه تا دعا می کرد اول برای فرج امام زمان (عج) ، دوم برای سلامتی آقا و در آخر حتما می گفت خدایا ما را به شهدا برسون. روز عاشورا اونقدر این دعا را با طرز عجیبی بیان کرد که تا حالا اینجوری ندیده بودم.💐💐👇👇👇
حسام علاقه ی زیادی به ورزش داشت و در باشگاه رزمی " رزم انتظاران " تحت نظر حاج آقا علمایی فعالیت ورزشی خود را در رشته ی دفاع شخصی شروع کرد. 💐💐👇👇👇
ما از یک خانواده ی مذهبی بودیم که به حلال و حرام و واجبات اهمیت فراوان می دادند و ما هم همینجوری بچه ها را بزرگ کردیم. از زمانی که امام خمینی (ره) بحث ولایت فقیه را مطرح کردند و ما شناخت پیدا کردیم به خانواده هم انتقال دادیم. 💐💐👇👇👇
4⃣
هر وقت حضرت آقا ( مقام معظم رهبری حفظه الله ) سخنرانی داشتند سه بار گوش می داد و بعد همه را نکته برداری می کرد و نگه می داشت. 💐💐👇👇👇
همون دوران مدرسه هر صفحه ای از درسش و کتابش را می خواست شروع کنه اول اون صفحه می نوشت بسم رب الشهداء و الصدیقین و این کار را در دانشگاه هم ادامه می داد. 💐💐👇👇👇
همیشه به ما می گفت مجالس مذهبی را از دست ندین و همیشه شرکت کنید چون دعایی که اونجا خونده میشه مستجاب میشه چون ممکنه یک نفر اونجا دلش بشکنه به خاطر اون یک نفر دعای بقیه هم اجابت میشه.💐💐👇👇👇
6⃣
یک ماه قبل از شهادتش بی خبر به کربلا رفته بود وقتی اومد دیگه اون حسام همیشگی نبود. صورتش پر نور شده بود. روحانیت عجیبی پیدا کرده بود حتی حرف زدنش هم کمتر شده بود.💐💐👇👇👇
اون روز نماز صبحش را طوری خوند که تن هممون لرزید.🥀 وقتی تموم شد بهش گفتم حسام این چه نمازی بود خوندی ؟ تنمون لرزید ! گفت مامان دیگه اینجا سختمه نفس بکشم.💔💐💐💐👇👇👇
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن این چه حرفیه ؟ گفت نه دیگه ، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی می داد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود. 💐💐💐
7⃣
به روایت از پدر بزرگوارم🌹 :
روز نهم دی بعد از راهپیمایی ، همه ی وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش و بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودن. 💐💐👇👇👇
روز دهم دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را می بندن و حسام را می کشونن سر پیچ ، جایی که تو نقطه ی کور دوربین ها بود. 💐💐👇👇👇
بعد می کشونن اونو سمت گارد ریل وسط اتوبان و می خوره زمین ولی باز بلند میشه. اونا شروع می کنن به شعار دادن و حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه می ریزن سرش 💐💐👇👇👇
هر کدوم ضربه ای بهش میزنن که توی پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز ..... بهش ضربه زدن. 💐💐👇👇👇
8⃣
به روایت از برادرم🌹 :
من و حسام چون فاصله ی سنی کمی داشتیم همیشه با هم بودیم. توی فتنه ی ٨٨ من خیلی کم طاقت بودم. یک دفعه توی انقلاب بود سر وصال.💐💐 👇👇👇
دیدیم پدرمون داره با موتور میاد که یک دفعه دیدیم به حاجی حمله کردن و دارن میزننش.💔 من و حسام رفتیم جلو. من باهاشون درگیر می شدم ولی حسام فقط بلندشون می کرد و دورشون می کرد و می گفت اینا گول خوردن قضیه از یک جای دیگه داره آب می خوره.💐 💐
🔟